چند‌خط خط‌خطی

آغاز یک تمرین برای نوشتن فرازهای فروزان فرداهای نه‌چندان دور

چند‌خط خط‌خطی

آغاز یک تمرین برای نوشتن فرازهای فروزان فرداهای نه‌چندان دور

مشخصات بلاگ
دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
طبقه بندی موضوعی
محبوب ترین مطالب
نویسندگان

در مسیر نوشتن، یاریمان کنید دوستان

مشتاقانه چشم‌به‌راهِ نقدِ شما هستیم.


در محلۀ طلاب، در نزدیکیِ بیمارستان هاشمی‌نژاد، بلواری هست که شاید دوسه سالی بیشتر از نام‌دارشدنش نگذرد. قبلاً آن را از توابع خیابان دریا می‌دانستند و اکنون «امامت» صدایش می‌کنند. خودِ همین خیابان دریا داستان‌های بی‌شماری دارد. کوچک‌ترینش این است که شده اسباب خنداندن مردم در دست آقای سیبچه: «اینجه دریا دره؟ پس ساحلش کو؟ غرق نَرُم یه وخ!»

نه با طلاب کار دارم، نه با دریا که الان شده است وحید و نمی‌دانم چرا وحید؟ چرا نشده مجید یا سعید یا حتی سعیده؟ کار من با امامت است؛ آن‌هم نه همۀ امامت، امامت ۲۵، آن‌هم نه با همۀ امامت ۲۵ و اهالی ریز و درشتش و نه با همۀ مغازه‌هایی که سر دونبشش باز شدند و ۶ ماه نکشیده، بساطشان را جمع کردند؛ چون کاسبی بلد نبودند، یلخی شده بودند مغازه‌دار.

از زور بی‌کاری زده بودند به این کار؛ اما مثل شکم‌سیرها مغازه می‌چرخاندند: وقت و بی‌وقت تعطیل بودند، قیمت‌هایشان ثبات نداشت، امروز از شیر مرغ تا جان آدمیزاد داشتند و فردا نداشتند. دو ماه نمی‌شد مغازه‌شان سبز شده بود سر کوچه، اما ویترین‌هایشان به‌اندازۀ دو سال خاک گرفته بود. رنگ‌های مردۀ در و دیوار و رفتارهای خشک و تلخشان مشتری را می‌پراند. پول خورد هم که هیچ‌وقت نداشتند. بعضی‌وقت‌ها دلم می‌خواست باقیِ پول خریدم را از آدامس‌هایی پرداخت کنم که خودشان بارمان کرده بودند.

پدربزرگم در جوانی به مشهد و به این خانه کوچ کرده بود. نمی‌دانم محلۀ طلاب زودتر پا گرفته بود یا سکونت پدربزرگم در این منطقه. خلاصه حاجی‌غلامی از قدیمی‌های منطقه بود؛ ولی کسی محله را به نام او نمی‌شناخت. امامت ۲۵ کنام شیخ‌حبیب بود و عده‌ای خاص.

بچه که بودم فکر می‌کردم شیخ است و روضه‌خوان. عمامه هم داشت؛ ولی هیچ‌وقت عبا به تنش ندیده بودم. بزرگ‌تر که شدم، شنیدم طلبۀ خلع‌لباس‌شده است. چقدر سنگین بود این حرف برایم. نمی‌دانستم شیخ چه خطایی کرده که خلع‌لباسش کرده‌اند؟! برخی هم می‌گفتند خودش دیده راه طلبه‌ها ناصواب است، کشیده کنار. این داستان‌ها را از قبل انقلاب نقل می‌کردند. البته به یک‌کلاغ چهل‌کلاغ مردم که نمی‌شود اطمینان کرد.

اگر همۀ ما از آن میلان می‌رفتیم، باز هم شیخ‌حبیب و بچه‌هایش بودند که میلان را پر کنند. دوازده تا بچه داشت قد و نیم‌قد. دو زن داشت که هر دو با هم در یک خانه زندگی می‌کردند. می‌گفتند اوّلی بچه‌دار نشده، رفته زن دوم گرفته.

شیخ در جوانی همراه دو زن و بچه‌هایش به کربلا رفته بود. رفت و برگشتش یک ماه طول می‌کشد. زن شیخ تعریف کرده بود که یک کیسه آرد پخته‌اند و حلوای بربری درست کرده‌اند. این یک ماه را با همان حلوا سر کرده بودند.

شیخ‌حبیب رگۀ خاوری داشت، زن‌هایش هم همین‌طور. همۀ بچه‌هایشان هم شبیه خودشان بودند. جالب بود که همه یک قد و قواره هم داشتند: باریک و بلند و خاوری. یادم هست نگذاشته بود دخترهایش بیشتر از دیپلم درس بخوانند، جز آخری. پسرهایش هم که نخواسته بودند درس بخوانند.

مغازه‌ای فکسنی داشت نبش کوچۀ یک متری. گچ دیوارهای مغازه‌اش، سیاه و کثیف بود؛ تا به حال رنگِ رنگ به خودش ندیده بود. یاد موتورسازی دایی‌ می‌انداختم. یک ترازوی قدیمیِ دوکفه‌ای داشت که روی میز چوبیِ زهواردرفته‌ای قرار گرفته بود.

مغازه‌اش دو در سه بود؛ ولی به‌تنوعِ هایپرمارکت، جنس می‌آورد و می‌فروخت. در اصل باید بقالی می‌بود؛ اما کار میوه‌فروشی و پلاستیک‌فروشی و قصابی و... را هم انجام می‌داد. گاه می‌دیدی یک لاشۀ گوسفند چند روز وسط مغازه‌اش آویزان است. با خودم می‌گفتم: «مگر مردم مغز خر خورده‌اند؟ این‌همه قصابیِ تر و تمیز، کی می‌آید از شیخ‌حبیب گوشت بخرد؟» اما جالب اینجاست که گوشتش فروش می‌رفت!

می‌گفتند: «کارش چیز دیگری است، مشتری خاص دارد، جنس سیاه می‌فروشد. باقیِ اجناس را به‌بهانۀ آن می‌آورد.»

همیشه فکر می‌کردم «چرا باقی همسایه‌ها او را لو نمی‌دهند؟ نکند خودشان هم این‌کاره‌اند؟»

شاید به‌خاطر همین حرف‌ها بود که از بچگی از شیخ‌حبیب خوشم نمی‌آمد و سراغ بازی با بچه‌هایش نمی‌رفتم.

هیچ‌وقت توی خانه‌شان نرفتم. مادرم می‌گفت: «اول دو هوو در یک خانه زندگی می‌کردند.»

بعدها جیب شیخ‌حبیب از همان مغازۀ چرک و فسقلی، به‌ٔقدری رونق گرفت که خانه‌اش را چند طبقه کرد و دو در برایش گذاشت: یکی داخل کوچه و یکی توی حاشیه. هر زنش از یک در رفت‌وآمد می‌کرد. شیخ‌حبیب برای خانه‌اش نما نزد. آجرهای کوره‌ای مثل دندان‌های نامرتب روی هم چیده شدند و بالا رفتند. هنوز هم دیدنش دل آدم را به‌هم می‌زند. درِ آهنی حاشیۀ خیابان را هم عوض نکرد. بیشتر شبیه درِ گاراژ بود تا خانه. کاش حداقل رنگش می‌زد. خانه‌اش هیچ نشانی از سبزی و حیات نداشت؛ جز همان نهال ریقوی جلوی مغازه که انگار توی چاله‌ای گود گیر کرده است. بین تمیزیِ امامت ۲۵، خانه و مغازۀ شیخ توی ذوق می‌زد.

قصه‌های زیادی بود از اینکه شیخ‌حبیب خودش مغازه دارد؛ اما بچه‌هایش همیشه چشم‌خالی‌اند. می‌گفتند به زن اولش خرجی نمی‌دهد و او خرجش را از ارث پدری‌اش تأمین می‌کند.

ظاهراً اخلاق شیخ هم اصلاً تعریفی نداشت. شنیده بودم: «عصبانی که بشود، خشتکش را می‌گذارد روی سرش.» شنیدن که بُوَد مانند دیدن.

دخترهای شیخ‌حبیب عروس شدند و یکی‌یکی از آن خانه رفتند. یکی‌دوتا از پسرهایش هم دست زنشان را گرفتند و آمدند در همان چندطبقه با پدرشان زندگی کردند.

خانۀ پدربزرگم دیوار به دیوار خانۀ شیخ بود. پدربزرگم مُرد، ما از آن محله رفتیم، خانۀ پدربزرگم را فروختند. به‌جایش یک ساختمان شیک چندطبقه ساخته شد؛ اما هنوز شیخ‌حبیب و آن مغازۀ فسقلی و خانۀ بی‌نمایَش سرپا هستند.

از دیگر اهالی خاص امامت ۲۵، ننۀ فاطمه است که ننۀ زهراگُلی هم صدایش می‌کردند. شوهرش مرده بود. آخرین بچه‌اش همین زهرا بود که کمی عقب‌مانده بود. خانه‌اش آن‌طرف میلان بود، روبه‌روی خانۀ پدربزرگم. معروف بود که توی دست‌وبال ننۀ فاطمه هم، جنس سیاه یافت می‌شود.

هر سال چهارشنبۀ آخر ماه صفر، ننۀ فاطمه دیگ داشت. حلوای بربری می‌پخت. دیگر همۀ همسایه‌ها می‌دانستند. نزدیک دهه که می‌شد، هر کدام نذرهایشان را می‌آوردند، یکی پنج کیلویی روغن می‌آورد، یکی آرد، یکی گندم، یکی زعفران، بعضی‌ها هم پول می‌دادند و در ثواب دیگ شریک می‌شدند. گندم‌ها را ۴۸ ساعت قبل خیس می‌کردند تا جوانه بزند. دیگ را هم از شب سه‌شنبه می‌زدند تا برای ظهر چهارشنبه آماده شود. می‌گفتند کوبیدن جوانه‌ها و پای دیگ ایستادن و کفچه‌زدن، شانه و بازو می‌خواهد و کار هر کسی نیست.

ظهر چهارشنبه که می‌شد، همسایه‌ها منتظر سهم حلوایشان بودند. برای تمام آن‌هایی که در خرج دیگ شریک بودند، کاسه‌ای حلوا می‌آوردند. ننۀ فاطمه همۀ بچه‌هایش را سروسامان داده است. شنیده‌ام دختر کوچکش، زهرا، شوهری دارد که بیا و ببین، آقایی از سر و رو و اخلاقش می‌بارد.

«خاله» یکی دیگر از اهالیِ آن‌طرف میلان است. خیلی کم در کوچه می‌دیدمش. بچه نداشت. زن و شوهر هر دو جزام داشتند. صورتشان از ریخت و قیافه افتاده بود. شاید فقط یکی‌دوبار تمام صورت خاله را دیده باشم: خوره لب‌ها و نیمی از دماغ باریکش را ناقص کرده بود. همیشه صورتش را طوری می‌گرفت که دماغش پیدا نباشد. گمانم جزام دست‌هایش را هم بی‌نصیب نگذاشته بود. شوهرش چند سالی است به رحمت خدا رفته و حالا خاله تنها زندگی می‌کند و با اجارۀ خانه‌اش روزگار می‌گذراند.

خانم بهار هم از اهالی امامت ۲۵ است. خانه‌اش این طرف میلان است، هم‌ردیف خانۀ پدربزرگم. با شوهرش دخترعمو پسرعمو بودند. شوهرش معلم بود. شکرخدا وضع مالی‌شان خوب بود. سه بچه داشتند: یک دختر و دو پسر.

فامیلی‌شان همیشه مرا یاد ملک‌الشعرای بهار می‌انداخت. خانم بهار از زنان فعال میلان است: دورۀ قرآن راه انداخته و صندوق قرض‌الحسنه دارد. چون حساب و کتاب صندوق را انجام می‌دهد، همیشه وام اول را برای خودش برمی‌دارد.

 در دوره‌شان کاسبی هم می‌کنند، از کارخانه پتو می‌آورند و قسطی می‌فروشند، پشتی، سرویس چینی، روانداز مسافرتی، تازگی هم که از بانه وسایل برقی آورده‌اند. قیمتشان با بازار فرق نمی‌کند. قسطی‌بودنش برای زن‌های محل امتیاز حساب می‌شود. لابد سودی هم برای خانم بهار دارد.

خانم بهار مداحی هم می‌کند؛ هرچند به‌نظرم صدایش خوب نیست. همسایه‌ها وقتی دورۀ زنانه دارند، از او دعوت می‌کنند. در دهه‌ها و ایام مذهبی، باید از قبل به خانم بهار اعلام کنند تا بتواند برنامه‌ریزی کند.

شوهرش بازنشسته شده و برای فرار از بی‌کاری، روی تاکسی کار می‌کند. بچه‌هایش هم رفته‌اند سر خانه و زندگی‌شان.

خانم بهشتی زن مهربانی است که آن‌طرف میلان زندگی می‌کند. در تحقیقات عروسی خواهرم نقش بسزایی داشته است: با مادرم رفته‌اند رستورانی که داماد در آن کار می‌کرده. جلوی چشم خودش از صاحبکارش پرس و جو کرده‌اند. آخر سر هم داماد از آنان پذیرایی کرده و به خانه برگشته‌اند. شک نباید کرد که اساس خوشبختی خواهرم در همین تحقیق نهفته بوده است!

خانم بهشتی در واقع فامیل شوهرش «بهشتی» است. آقای بهشتی زن دیگری داشته.  بچه‌هایش بزرگ بوده‌اند که دلباخته می‌شود و با این خانم ازدواج می‌کند. چند سال بعد هم می‌میرد و یک خانه برای خانم بهشتی می‌ماند که با اجارۀ آن گذرانِ زندگی کند.

هاشمی‌نژاد، بهشتی، بهار، اگر یک خامنه‌ای هم در امامت ۲۵ داشتیم، شاید انقلاب، قبل از ۵۷ به وقوع می‌پیوست!

 

۲۴شهریور۹۶

-----------------------------------------------

پ.ن: این نوشتار رنگ‌وبوی حقیقت دارد. برای حفظ احترام اشخاص، نام مکان و نام اشخاص را تغییر داده‌ام.

  • قلم دوم


نتوانستم همراهش باشم. همان لحظه‌ای که با ضربۀ آن وحشی، روی زمین افتاد، از او جدا شدم. هر چه غل خوردم، به گَرد پایش هم نرسیدم. محسن رفت و من که می‌خواستم بلاگردان سرش باشم، جا ماندم!

بی‌خبر در گوشه‌ای افتاده بودم که شنیدم چه بر سرش آمده است.

خودم را نمی‌بخشم. آن‌قدر در این باد و باران می‌مانم تا تقاص سری را که باید با جان محافظتش می‌کردم و نکردم، بدهم! 

۳شهریور۹۶

--------------------------------

شهید حججی از سه دریچه؛ دریچه دوم

  • قلم دوم


ترس که تو وجود همه هست، درست مثل عشق. اشتباه کردین اگه فکر کنین من ترس رو نمی‌ّشناختم.

یه حساب‌کتاب سرانگشتی می‌خواد: اول ببین از چی می‌ترسی. از مردن؟ از درد؟

مگه نه اینکه بالاخره می‌میری. شاید تصادف کنی و همین درد رو بکشی.

بعد ببین چطوری دوست داری بمیری؟

خیلی قشنگه آدم به عزرائیل رودست بزنه و خودش مدل مردنشو انتخاب کنه. یه جوری بمیره که هنوز نمرده، زنده بشه: اسمش، یادش، راهش.

فکر می‌کنی تا حالا چند نفر تونستن تاریخ رو اسیر خودشون کنن؟

من هم اولش می‌ترسیدم. اما بعد خجالت کشیدم، از علمدار که نیست و من که هستم.

راه که افتادم، از خودم که گذشتم، خدا کمکم کرد.

می‌بینی، ساده است. سرت رو که بسپری به خدا، همه‌چیز آسون می‌شه.


۳شهریور۹۶

-----------------------------------

شهید حججی از سه دریچه، دریچه سوم

  • قلم دوم


در حلقۀ شاگردان امام‌صادق نشسته بودم. تازه بحثمان گرم شده بود. یکی از شاگردان سؤالی مطرح کرده بود. هرکس نظر و استدلالش را می‌گفت. آقا برخی از استدلال‌ها را با سرشان تأیید می‌کردند و دربارۀ برخی دیگر، نکته‌هایی را گوشزد می‌کردند. گاهی هم از ابوحمزه یا زراره یا هشام می‌خواست که استدلال‌ها را نقد کنند.

ناگهان مردی نفس‌زنان وارد شد و بی‌آنکه مکث کند یا اجازه بخواهد، جمعیت را شکافت، آمد و روبه‌روی امام نشست. سخن قطع شده بود و رشتۀ کلام از دستمان دررفته بود. همه او را نگاه می‌کردیم. مرد انگار ما را نمی‌دید:

- آقا تنگ‌دستی گریبانم را گرفته، زن و فرزندم گرسنه‌اند. طلب‌کارها دست از سرم برنمی‌دارند. بیچاره شده‌ام!

امام(علیه‌السلام) سر به زیر انداخته بودند و به سخنان مرد گوش می‌دادند.

مرد ادامه داد:

- هر چه دعا می‌کنم، خداوند نگاهم نمی‌کند. آمده‌ام از شما بخواهم که برایم دعا کنید تا خداوند وسعت رزق به من بدهد.

ساکت شد و چشم به امام دوخت.

امام سرشان را بالا آوردند و به چشم‌های مرد نگریستند:

- هرگز دعا نمی‌کنم!

مرد که فکر می کرد با دعای مستجاب و رزقی وسیع برمی‌گردد، دهانش از تعجب بازماند:

- یابن‌رسول‌الله چرا؟!

- چون خدا برای هر کاری راهی قرار داده است. راه رسیدن به وسعت رزق، رفتن به‌دنبال روزی است. نمی‌شود تو گوشه‌ای بنشینی و با دعا روزی را به خانه‌ات بکشانی.

مرد به فکر فرو رفت. سرش را به زیر انداخت. برخاست و از حلقۀ ما بیرون رفت.[1]

۳شهریور۹۶



[1]. بازنویسی داستان سوم از کتاب داستان راستان شهید مطهری.

  • قلم دوم


تا به حال چنین اتفاقی نیفتاده بود. اصلاً امکان نداشت این‌طور شود!

دیگر آن‌قدر تجربه در آستین داشتم که از همان لحظه‌ای که مماس با بازویش بودم، بدانم که او سهم من می‌شود.

تمام آن دو شب را در غلافی چرمی بودم، نه آب به لبه‌ام رسیده بود و نه نم رطوب، کُندم کرده بود؛ اما آن شب باز تنم را به چخماغ کشیدند، بارها و بارها.

نباید این‌طور می‌شد. هنوز هم باورم نمی‌شود! افسانه‌ای قدیمی بین ما هست دربارۀ تیغی که گلو را نبرید؛ اما سنگ را شکافت.

از آن شب تا به حال، هزار بار همه‌چیز را با خودم مرور کرده‌ام. آیا این مرد تکرار یک افسانه بود؟!


۳شهریور۹۶

-----------------------------------------

شهید حججی از سه دریچه، دریچه اول.

  • قلم دوم


«هر کس از ما کمک بخواهد، به او کمک می‌کنیم؛ اما اگر دست نیاز به‌سوی خلق دراز نکند، خداوند او را بی‌نیاز می‌کند.»

- سه روزه که هر بار می‌رم رسول خدا رو ببینم و حاجتم رو بگم، همین رو از زبونش می‌شنوم!

روی سکوی کنار مسجد نشست. زانوهایش را بغل کرد. صدای خندۀ کودکان، کوچه را پر کرده بود. قطاری درست کرده بودند و دنبال هم می‌دویدند.

- کاش بچه‌های من هم این‌قدر خوش‌حال بودند.

از دیشب یادش آمد: دختر کوچکش به‌سراغ سفرۀ خاک‌گرفته رفت. وقتی چیزی درونش ندید، بلندش کرد و زیرش را گشت. بعد همانجا نشست و زد زیر گریه. همسرش طاقت نیاورد:

- برای چی نشستی؟ دست روی دست گذاشتی تا همه از گشنگی بمیریم؟ نکنه منتظری تا من این سفره رو پر کنم؟!

در جواب همسرش، فقط سرش را پایین انداخته بود.

نیمه‌شب هم با صدای گریه چشمانش را باز کرده بود. همسرش را دیده بود که به‌ْسراغ پسرش می‌رود:

- چی شده مادر، خواب بد دیدی؟

پسر هق‌هق می‌زد:

- گشنمه. دلم درد می‌کنه.

مادر، پسر را در آغوش گرفت. آن‌ها با هم گریه می‌کردند و او به‌تنهایی.

- خدایا چی می‌شد منم مال و ثروتی داشتم که با اون دادوستد می‌کردم؟ یا نخلستانی داشتم که آبادش می‌کردم و از خرماش برای بچه‌هام می‌بردم؟! ولی حتی چیزی ندارم که گرو بذارم و سفره‌م رو پر کنم!

رویش نمی‌شد به خانه برگردد و به زن و فرزندش بگوید که باز هم از پیامبر کمک نگرفته است. می‌دانست شکم‌های خالی با حرف سیر نمی‌شوند.

مردی با الاغش از جلوی مسجد می‌گذشت. با هر قدمی که الاغ برمی‌داشت، بار هیزمِ روی پشتش، به چپ و راست خم می‌شد.

- یعنی می‌شه منم یه روزی یه الاغ داشته باشم و یه تیشه، تا حداقل بتونم هیزم جمع کنم و بفروشم؟!

آه گرمی از درون سینه‌اش بیرون فرستاد و همان‌ُطور خیره ماند به دورشدن الاغ. فکر هیزم‌ها رهایش نمی‌کرد. می‌توانست با آن‌ها کمی جو بخرد تا همسرش نان بپزد. شکمش به صدا درآمد. دلش ضعف رفت. دوباره یاد گرسنگی کودکانش افتاد. حرف‌های همسرش در گوشش تکرار شد:

- نکنه منتظری بریم گدایی؟ تکونی به خودت بده مَرد!

باید فکری می‌کرد.

- درسته الاغ ندارم؛ ولی می‌تونم خودم هیزم‌ها رو بیارم. شاید عمار تیشه‌ای داشته باشه که بهم قرض بده.

دستش را به کنارۀ سکو گرفت و برخاست.

آن روز سفره‌اش خالی نماند و روزهای بعد نیز.

کم‌کم برکت به زندگی‌اش راه پیدا کرد. سرمایه‌ای جمع کرد، تیشه‌ای خرید و کارش را وسعت بخشید.

حالا صاحب چند غلام بود. نشسته بود روی همان سکوی جلوی مسجد. خاطراتش را مرور می‌کرد. رسول خدا را دید. برخاست:

- سلام بر پیامبر خدا.

- سلام بر بندۀ بی‌نیاز خدا.[1]

۳شهریور۹۶



[1]. بازنویسی داستان دو از کتاب داستان راستان شهید مطهری.

  • قلم دوم


صدای قدم‌هایش را می‌شناختم. شمرده قدم برمی‌داشت. از دور که می‌آمد، شروع می‌کردم به شمردن: «یک، دو، سه... .» به هجده که می‌رسیدم، می‌دانستم رسیده است جلوی در. آن‌وقت‌ها مدینه بود و همین یک مسجد. تمام وجودم اشتیاق بود برای دیدنش، برای اینکه بیاید و به من تکیه دهد و سخن بگوید. برای اینکه عطر تنش با چوب‌های من درهم آمیزد. قبل‌ترها، تنها تکیه‌گاش برای سخن‌گفتن، من بودم. اما بعد، اصحاب، منبری ساختند و او را از من گرفتند!

قدم به درون مسجد گذاشت. مثل همیشه در سلام پیش‌دستی کرد. چقدر این کارش را دوست داشتم. پرسید: «چه می‌کنید؟»

- ما صفحات علم را زیر و رو می‌کنیم ای رسول خدا. می‌گردیم تا حقیقت را پیدا کنیم، بیاموزیم و به دیگران بیاموزانیم.

- ما نیز به شکرانۀ نعمت‌های قادر متعال، کمر به عبادت بسته‌ایم.

لبخند صورت رسول خدا را پر کرد: «آفرین بر هر دو گروه شما که جزو رستگارانید. خداوند شما را رحمت کند. اما رسالت من آموزاندن است.»

به‌سمت علم‌آموزان رفت و در جمع آنان نشست.

دلم می‌خواست که من هم پای رفتن داشتم و به جمع آنان می‌پیوستم.[1]

۳شهریور۹۶



[1]. بازنویسی داستان اول از کتاب داستان راستان شهید مطهری.

  • قلم دوم


آن روز، غرفه نورالهدی در پایگاه آداب زیارت، پررفت‌وآمد بود و پربرکت. بچه‌ها برگه امتیازبه‌دست از غرفه مهدویت می‌آمدند نورالهدی تا در مسابقه کتابخوانی شرکت کنند، امتیاز بگیرند و بروند غرفه خوش‌نویسی. بین آن شلوغی، پسرکوچکی مدام یک جمله را تکرار می‌کرد: «به گرگان (قرآن) می‌رم دوم

ادعایش با مدل حرف‌زدن و قدوقواره‌اش نمی‌خواند.

- با کی اومدی شما؟ بگو مامانت بیاد.

- خانم به گرگان می‌رم کلاس دوم، به گرگان.

رفت و آمد، نه با مادرش، با مسئول غرفه شهدا:

- خاله، این آقا کوچولو می‌گه به من مسابقه نمی‌دن. اومده گفته تو بیا بگو تا بهم مسابقه بِدن.

- به گرگان می‌رم دوم.

خانم اسحاق‌نیا با همان مهربانی همیشگی‌اش گفت:

- پسرم، شما نمی‌تونی بخونی و بنویسی. این مسابقه به درد شما نمی‌خوره.

- به گرگان می‌رم دوم.

- اسمت چیه؟

- سیدعلیرضا طباطبایی.

- بلدی اسم خودتو بنویسی؟

- آره.

خودکار و کاغذ به او دادیم:

- بیا بنویس.

نتوانست اسمش را بنویسد؛ اما دست از سر گرگان برنمی‌داشت و از سر ما:

خواستیم بسته زائر کوچولو را به او هدیه بدهیم. قبول نکرد:

- از اون برگه‌ها می‌خوام که بنویسم، با اون برگه‌های دیگه.

برگه سؤالات مسابقه را می‌گفت و برگه امتیاز پایگاه را. جالب بود: بچه‌ای جایزه نمی‌خواست؛ می‌خواست مثل دیگران در مسابقه شرکت کند.

برگه سؤال را دادیم تا پر کند. در این فاصله رفتم برایش برگه امتیاز گرفتم.

و دست آخر یک خاطره شیرین با عکس یادگاری از سیدعلیرضا و «به گرگان»گفتنش برای نورالهدی ماند.

۸شهریور۹۶

  • قلم دوم

می‌رفت کلاس دوم ابتدایی. ریزه میزه بود. قدش به‌زور به لبه میز می‌رسید. مدام گوشه‌های روسری صورتی‌اش را به دو طرف می‌کشید تا گره‌اش را سفت کند

آمده بود مسابقه کتابخوانی شرکت کند. هنوز نمی‌توانست خوب بخواند و بنویسد. اصرار کرد. کتاب «آفتاب خراسان» را به او دادیم تا به‌کمک مادرش بخواند.

۲۰ دقیقه‌ای گذشت که با مادرش آمد توی دفتر. خلاصه پروپیمانی نوشته بودند، همه به‌خط مادر.

- اینا رو دخترتون گفتن و شما نوشتین؟

کمی مکث.

- نه راستش، خودم نوشتم.

لبخند صورت همه‌مان را پر کرد:

- این که شد کتابخوانی مامانا.

رو کردیم به دختر کوچولو:

- برو یه قصه رو مامانت برات می‌خونه. خوب گوش کن. بعد بیا برا ما تعریف کن.

از اتاق که بیرون رفت، با خانم شکوهی قرار گذاشتیم قصه را که تعریف کرد، سخت نگیریم و بگوییم به‌خاطر صداقتشان، بن هدیه را می‌دهیم.

آمد.

داستان «تقسیم محبت» را خوانده بود. این را از تعریف یک‌خطی‌اش فهمیدم:

- امام رضا گفتن غذاتونو نمی‌خواین... بدین به کارمندا!

واژه «کارمندا» نگاهم را به‌سمت دخترک کشید. شنیدم خانم شکوهی گفت:

- بدین به نیازمندا. کامل گوش نکرده بودی، برو یه قصه دیگه رو گوش کن و بیا کامل تعریف کن.

رفت و آمد با قصه «میوه‌ات را کامل بخور»:

- یه روز یه بچه‌هه سیب‌شو نخورد. انداخت بیرون. امام‌رضا نارحت شد. گفت اگه تو نمی‌خوای، بده به کارمندا!

دوباره گفت «کارمندا»!

دیگر نمی‌شد جلوی خنده‌ام را بگیرم. چه خوب حال و روز کارمندها را درک می‌کرد.

۱شهریور۹۶

 

  • قلم دوم

 

 

شهر من نیاز به معرفی ندارد. میمش را که بگویی، همه یاد الف می‌افتند. مشهد است و امام‌رضا. اصلی‌ترین سرمایۀ شهر من امام‌رضاست. همین هم او را شهره کرده است. اصلاً اینجا شهر نبود، اصلاً مشهد نبود. محل شهادت امام‌رضا که شد، «مشهد» نام گرفت. حالا فرقی نمی‌کند که بگویی مشهد یا امام‌رضا، هر دو دل‌ها را هوایی می‌کند و چشم‌ها را بارانی.

شهر من هر سال مهمانان زیادی دارد. خیلی‌ها هم در آرزوی آمدن به شهر من هستند، نه به‌خاطر شهر من که به‌خاطر امام‌رضا. اصلاً اینجا شهر من نیست، شهر امام‌رضاست.

اگر از جادۀ سرخس یا نیشابور به مشهد بیایی، حتماً چیزهایی دربارۀ آمدن علی‌بن‌موسی‌الرضا به مشهد می‌شنوی. چون این دو شهر خاطره دارند از قدم‌های آقا. وگرنه از جادۀ فریمان یا کلات یا چناران یا تربت‌جام هم به مشهد خواهی رسید. اگر با قطار به شهر امام‌رضا بیایی، شیرین‌ترین لحظه‌ات همان لحظه‌ای است که قطار از روبه‌روی حرم می‌گذرد، همان لحظه‌ای که همه قامت راست می‌کنند و دست‌به‌سینه می‌ایستند و به امام عشق سلام می‌کنند. چقدر دوست دارم که در این لحظه در قطار، صلوات خاصه را با صدای انصاریان بشنوم.

اگر با اتوبوس به این شهر بیایی، به احتمال زیاد، برای ورود به بافت اصلی شهر، باید سوار اتوبوس‌های تندرو شوی که از خیابان امام‌رضا تو را می‌آورند و چشمانت را با تصویر حرم تبرک می‌کنند. مسیرت طولانی‌تر اگر باشد، پایت به زیرگذر هم می‌رسد و قدم‌های زوار که روی سرت می‌نشیند، دلت را متبرک می‌کند.

اگر با هواپیما بیایی، بستگی به خلبان دارد که با گذر از روی حرم، قلب مشهد را با قلب تو پیوند بزند و تصویری در ذهنت خلق کند که جاودانه شود.

مرکز شهر امام‌رضا، میدان شهداست که یکی از مسیرهای اصلی برای رسیدن به حرم است و همین‌طور یکی از مسیرهای شلوغ و پرترافیک. این مسیر که به بالاخیابان معروف است، پر است از مرکز خرید و فروشگاه و تقریباً زائر می‌تواند همۀ نیازهایش را از آنجا تأمین کند.

یکی دیگر از مسیرهای اصلی برای رسیدن به حرم، همان مسیر خیابان امام‌رضاست که به ترمینال اتوبوس‌رانی منتهی می‌شود. این خیابان پر است از هتل و اقامتگاه. بازار معروف رضا را هم در همین خیابان، در حاشیه فلکۀ آب (میدان بیت‌المقدس) می‌توانی بیابی. خیابان امام‌رضا معمولاً مسیر راهپیمایی‌ها نیز هست. از ابتدا تا انتهای این خیابان که رو به حرم بایستی، می‌توانی گنبد طلا را ببینی که دو گلدسته با احترام در کنارش ایستاده‌اند.

مسیر دیگر، خیابان طبرسی است که گرچه هتل کم دارد، پر از مسافرخانه است و پر از مغازه. اینجا هم تقریباً‌ از شیر مرغ تا جان آدمیزاد پیدا می‌شود. پلی که گفتم قطار از روی آن می‌گذرد، در این خیابان قرار دارد. در این خیابان هم به‌راحتی می‌توانی گنبد و یکی از گلدسته‌ها را ببینی.

مسیر آخر، خیابان نواب است که به پایین خیابان معروف است. می‌شود پایین پای امام‌رضا. این مسیر هم پر است از مراکز خرید و معمولاً قیمت‌هایش مناسب‌تر است.

شهر امام‌رضا پارک‌های زیادی دارد؛ اما یکی از آنان معروف است به «کوهسنگی». وسط این پارک همان کوهی قرار دارد که امام‌رضا دستور دادند ظرفی از آن بتراشند و غذای ایشان را در آن ظرف بپزند و دعا کردند که خدا به غذاهایی که در ظرف‌های ساخته‌شده از این کوه پخته می‌شود، برکت بدهد. این پارک فضای فوق‌العاده سبز و خرمی دارد و بالای کوهِ سنگی آن، چند شهید گمنام آرمیده‌اند.

این شهر زمانی پایتخت نادرشاه افشار بوده است؛ اما اکنون پایتخت معنوی جهان اسلام است. از نادر هیچ‌چیزی نمانده است؛ جز یک مجسمه که در باغ موزۀ نادری، در چهارراه شهدا قرار دارد. به‌نظرم شهرها در تسخیر کسانی هستند که بر قلب‌ها حکومت می‌کنند و اینجا شهر امام‌رضاست.

۶مرداد۱۳۹۶

  • قلم دوم