امامت ۲۵
در محلۀ طلاب، در نزدیکیِ بیمارستان هاشمینژاد، بلواری هست که شاید دوسه سالی بیشتر از نامدارشدنش نگذرد. قبلاً آن را از توابع خیابان دریا میدانستند و اکنون «امامت» صدایش میکنند. خودِ همین خیابان دریا داستانهای بیشماری دارد. کوچکترینش این است که شده اسباب خنداندن مردم در دست آقای سیبچه: «اینجه دریا دره؟ پس ساحلش کو؟ غرق نَرُم یه وخ!»
نه با طلاب کار دارم، نه با دریا که الان شده است وحید و نمیدانم چرا وحید؟ چرا نشده مجید یا سعید یا حتی سعیده؟ کار من با امامت است؛ آنهم نه همۀ امامت، امامت ۲۵، آنهم نه با همۀ امامت ۲۵ و اهالی ریز و درشتش و نه با همۀ مغازههایی که سر دونبشش باز شدند و ۶ ماه نکشیده، بساطشان را جمع کردند؛ چون کاسبی بلد نبودند، یلخی شده بودند مغازهدار.
از زور بیکاری زده بودند به این کار؛ اما مثل شکمسیرها مغازه میچرخاندند: وقت و بیوقت تعطیل بودند، قیمتهایشان ثبات نداشت، امروز از شیر مرغ تا جان آدمیزاد داشتند و فردا نداشتند. دو ماه نمیشد مغازهشان سبز شده بود سر کوچه، اما ویترینهایشان بهاندازۀ دو سال خاک گرفته بود. رنگهای مردۀ در و دیوار و رفتارهای خشک و تلخشان مشتری را میپراند. پول خورد هم که هیچوقت نداشتند. بعضیوقتها دلم میخواست باقیِ پول خریدم را از آدامسهایی پرداخت کنم که خودشان بارمان کرده بودند.
پدربزرگم در جوانی به مشهد و به این خانه کوچ کرده بود. نمیدانم محلۀ طلاب زودتر پا گرفته بود یا سکونت پدربزرگم در این منطقه. خلاصه حاجیغلامی از قدیمیهای منطقه بود؛ ولی کسی محله را به نام او نمیشناخت. امامت ۲۵ کنام شیخحبیب بود و عدهای خاص.
بچه که بودم فکر میکردم شیخ است و روضهخوان. عمامه هم داشت؛ ولی هیچوقت عبا به تنش ندیده بودم. بزرگتر که شدم، شنیدم طلبۀ خلعلباسشده است. چقدر سنگین بود این حرف برایم. نمیدانستم شیخ چه خطایی کرده که خلعلباسش کردهاند؟! برخی هم میگفتند خودش دیده راه طلبهها ناصواب است، کشیده کنار. این داستانها را از قبل انقلاب نقل میکردند. البته به یککلاغ چهلکلاغ مردم که نمیشود اطمینان کرد.
اگر همۀ ما از آن میلان میرفتیم، باز هم شیخحبیب و بچههایش بودند که میلان را پر کنند. دوازده تا بچه داشت قد و نیمقد. دو زن داشت که هر دو با هم در یک خانه زندگی میکردند. میگفتند اوّلی بچهدار نشده، رفته زن دوم گرفته.
شیخ در جوانی همراه دو زن و بچههایش به کربلا رفته بود. رفت و برگشتش یک ماه طول میکشد. زن شیخ تعریف کرده بود که یک کیسه آرد پختهاند و حلوای بربری درست کردهاند. این یک ماه را با همان حلوا سر کرده بودند.
شیخحبیب رگۀ خاوری داشت، زنهایش هم همینطور. همۀ بچههایشان هم شبیه خودشان بودند. جالب بود که همه یک قد و قواره هم داشتند: باریک و بلند و خاوری. یادم هست نگذاشته بود دخترهایش بیشتر از دیپلم درس بخوانند، جز آخری. پسرهایش هم که نخواسته بودند درس بخوانند.
مغازهای فکسنی داشت نبش کوچۀ یک متری. گچ دیوارهای مغازهاش، سیاه و کثیف بود؛ تا به حال رنگِ رنگ به خودش ندیده بود. یاد موتورسازی دایی میانداختم. یک ترازوی قدیمیِ دوکفهای داشت که روی میز چوبیِ زهواردرفتهای قرار گرفته بود.
مغازهاش دو در سه بود؛ ولی بهتنوعِ هایپرمارکت، جنس میآورد و میفروخت. در اصل باید بقالی میبود؛ اما کار میوهفروشی و پلاستیکفروشی و قصابی و... را هم انجام میداد. گاه میدیدی یک لاشۀ گوسفند چند روز وسط مغازهاش آویزان است. با خودم میگفتم: «مگر مردم مغز خر خوردهاند؟ اینهمه قصابیِ تر و تمیز، کی میآید از شیخحبیب گوشت بخرد؟» اما جالب اینجاست که گوشتش فروش میرفت!
میگفتند: «کارش چیز دیگری است، مشتری خاص دارد، جنس سیاه میفروشد. باقیِ اجناس را بهبهانۀ آن میآورد.»
همیشه فکر میکردم «چرا باقی همسایهها او را لو نمیدهند؟ نکند خودشان هم اینکارهاند؟»
شاید بهخاطر همین حرفها بود که از بچگی از شیخحبیب خوشم نمیآمد و سراغ بازی با بچههایش نمیرفتم.
هیچوقت توی خانهشان نرفتم. مادرم میگفت: «اول دو هوو در یک خانه زندگی میکردند.»
بعدها جیب شیخحبیب از همان مغازۀ چرک و فسقلی، بهٔقدری رونق گرفت که خانهاش را چند طبقه کرد و دو در برایش گذاشت: یکی داخل کوچه و یکی توی حاشیه. هر زنش از یک در رفتوآمد میکرد. شیخحبیب برای خانهاش نما نزد. آجرهای کورهای مثل دندانهای نامرتب روی هم چیده شدند و بالا رفتند. هنوز هم دیدنش دل آدم را بههم میزند. درِ آهنی حاشیۀ خیابان را هم عوض نکرد. بیشتر شبیه درِ گاراژ بود تا خانه. کاش حداقل رنگش میزد. خانهاش هیچ نشانی از سبزی و حیات نداشت؛ جز همان نهال ریقوی جلوی مغازه که انگار توی چالهای گود گیر کرده است. بین تمیزیِ امامت ۲۵، خانه و مغازۀ شیخ توی ذوق میزد.
قصههای زیادی بود از اینکه شیخحبیب خودش مغازه دارد؛ اما بچههایش همیشه چشمخالیاند. میگفتند به زن اولش خرجی نمیدهد و او خرجش را از ارث پدریاش تأمین میکند.
ظاهراً اخلاق شیخ هم اصلاً تعریفی نداشت. شنیده بودم: «عصبانی که بشود، خشتکش را میگذارد روی سرش.» شنیدن که بُوَد مانند دیدن.
دخترهای شیخحبیب عروس شدند و یکییکی از آن خانه رفتند. یکیدوتا از پسرهایش هم دست زنشان را گرفتند و آمدند در همان چندطبقه با پدرشان زندگی کردند.
خانۀ پدربزرگم دیوار به دیوار خانۀ شیخ بود. پدربزرگم مُرد، ما از آن محله رفتیم، خانۀ پدربزرگم را فروختند. بهجایش یک ساختمان شیک چندطبقه ساخته شد؛ اما هنوز شیخحبیب و آن مغازۀ فسقلی و خانۀ بینمایَش سرپا هستند.
از دیگر اهالی خاص امامت ۲۵، ننۀ فاطمه است که ننۀ زهراگُلی هم صدایش میکردند. شوهرش مرده بود. آخرین بچهاش همین زهرا بود که کمی عقبمانده بود. خانهاش آنطرف میلان بود، روبهروی خانۀ پدربزرگم. معروف بود که توی دستوبال ننۀ فاطمه هم، جنس سیاه یافت میشود.
هر سال چهارشنبۀ آخر ماه صفر، ننۀ فاطمه دیگ داشت. حلوای بربری میپخت. دیگر همۀ همسایهها میدانستند. نزدیک دهه که میشد، هر کدام نذرهایشان را میآوردند، یکی پنج کیلویی روغن میآورد، یکی آرد، یکی گندم، یکی زعفران، بعضیها هم پول میدادند و در ثواب دیگ شریک میشدند. گندمها را ۴۸ ساعت قبل خیس میکردند تا جوانه بزند. دیگ را هم از شب سهشنبه میزدند تا برای ظهر چهارشنبه آماده شود. میگفتند کوبیدن جوانهها و پای دیگ ایستادن و کفچهزدن، شانه و بازو میخواهد و کار هر کسی نیست.
ظهر چهارشنبه که میشد، همسایهها منتظر سهم حلوایشان بودند. برای تمام آنهایی که در خرج دیگ شریک بودند، کاسهای حلوا میآوردند. ننۀ فاطمه همۀ بچههایش را سروسامان داده است. شنیدهام دختر کوچکش، زهرا، شوهری دارد که بیا و ببین، آقایی از سر و رو و اخلاقش میبارد.
«خاله» یکی دیگر از اهالیِ آنطرف میلان است. خیلی کم در کوچه میدیدمش. بچه نداشت. زن و شوهر هر دو جزام داشتند. صورتشان از ریخت و قیافه افتاده بود. شاید فقط یکیدوبار تمام صورت خاله را دیده باشم: خوره لبها و نیمی از دماغ باریکش را ناقص کرده بود. همیشه صورتش را طوری میگرفت که دماغش پیدا نباشد. گمانم جزام دستهایش را هم بینصیب نگذاشته بود. شوهرش چند سالی است به رحمت خدا رفته و حالا خاله تنها زندگی میکند و با اجارۀ خانهاش روزگار میگذراند.
خانم بهار هم از اهالی امامت ۲۵ است. خانهاش این طرف میلان است، همردیف خانۀ پدربزرگم. با شوهرش دخترعمو پسرعمو بودند. شوهرش معلم بود. شکرخدا وضع مالیشان خوب بود. سه بچه داشتند: یک دختر و دو پسر.
فامیلیشان همیشه مرا یاد ملکالشعرای بهار میانداخت. خانم بهار از زنان فعال میلان است: دورۀ قرآن راه انداخته و صندوق قرضالحسنه دارد. چون حساب و کتاب صندوق را انجام میدهد، همیشه وام اول را برای خودش برمیدارد.
در دورهشان کاسبی هم میکنند، از کارخانه پتو میآورند و قسطی میفروشند، پشتی، سرویس چینی، روانداز مسافرتی، تازگی هم که از بانه وسایل برقی آوردهاند. قیمتشان با بازار فرق نمیکند. قسطیبودنش برای زنهای محل امتیاز حساب میشود. لابد سودی هم برای خانم بهار دارد.
خانم بهار مداحی هم میکند؛ هرچند بهنظرم صدایش خوب نیست. همسایهها وقتی دورۀ زنانه دارند، از او دعوت میکنند. در دههها و ایام مذهبی، باید از قبل به خانم بهار اعلام کنند تا بتواند برنامهریزی کند.
شوهرش بازنشسته شده و برای فرار از بیکاری، روی تاکسی کار میکند. بچههایش هم رفتهاند سر خانه و زندگیشان.
خانم بهشتی زن مهربانی است که آنطرف میلان زندگی میکند. در تحقیقات عروسی خواهرم نقش بسزایی داشته است: با مادرم رفتهاند رستورانی که داماد در آن کار میکرده. جلوی چشم خودش از صاحبکارش پرس و جو کردهاند. آخر سر هم داماد از آنان پذیرایی کرده و به خانه برگشتهاند. شک نباید کرد که اساس خوشبختی خواهرم در همین تحقیق نهفته بوده است!
خانم بهشتی در واقع فامیل شوهرش «بهشتی» است. آقای بهشتی زن دیگری داشته. بچههایش بزرگ بودهاند که دلباخته میشود و با این خانم ازدواج میکند. چند سال بعد هم میمیرد و یک خانه برای خانم بهشتی میماند که با اجارۀ آن گذرانِ زندگی کند.
هاشمینژاد، بهشتی، بهار، اگر یک خامنهای هم در امامت ۲۵ داشتیم، شاید انقلاب، قبل از ۵۷ به وقوع میپیوست!
۲۴شهریور۹۶
-----------------------------------------------
پ.ن: این نوشتار رنگوبوی حقیقت دارد. برای حفظ احترام اشخاص، نام مکان و نام اشخاص را تغییر دادهام.
- ۹۶/۰۷/۰۳