عالمانه پرستیدن
صدای قدمهایش را میشناختم. شمرده قدم برمیداشت. از دور که میآمد، شروع میکردم به شمردن: «یک، دو، سه... .» به هجده که میرسیدم، میدانستم رسیده است جلوی در. آنوقتها مدینه بود و همین یک مسجد. تمام وجودم اشتیاق بود برای دیدنش، برای اینکه بیاید و به من تکیه دهد و سخن بگوید. برای اینکه عطر تنش با چوبهای من درهم آمیزد. قبلترها، تنها تکیهگاش برای سخنگفتن، من بودم. اما بعد، اصحاب، منبری ساختند و او را از من گرفتند!
قدم به درون مسجد گذاشت. مثل همیشه در سلام پیشدستی کرد. چقدر این کارش را دوست داشتم. پرسید: «چه میکنید؟»
- ما صفحات علم را زیر و رو میکنیم ای رسول خدا. میگردیم تا حقیقت را پیدا کنیم، بیاموزیم و به دیگران بیاموزانیم.
- ما نیز به شکرانۀ نعمتهای قادر متعال، کمر به عبادت بستهایم.
لبخند صورت رسول خدا را پر کرد: «آفرین بر هر دو گروه شما که جزو رستگارانید. خداوند شما را رحمت کند. اما رسالت من آموزاندن است.»
بهسمت علمآموزان رفت و در جمع آنان نشست.
دلم میخواست که من هم پای رفتن داشتم و به جمع آنان میپیوستم.[1]
۳شهریور۹۶
- ۹۶/۰۶/۲۰