تولدی در پیش
دربارۀ ایشان چیزهایی میدانم. از نام و کنیه خودشان تا نام پدر و مادر و جد پدری و محل تولد و... . میدانم که در کجا به دنیا آمدهاند، در کجا زندگی کردهاند و چگونه به ایران آمدهاند. میدانم که چه اتفاقهایی برایشان افتاده است و چگونه از دنیا رفتهاند. بااینحال تمام آنچه میدانم در برابر آنچه نمیدانم، کوچک بهنظر میرسد. گویا هنوز به معرفت ایشان، دست نیافتهام.
پنج روز دیگر تولد ایشان است. من در خانهشان کار میکنم. اگر خدا قبول کند، خادمشان هستم. نمیدانم اصلاً از من راضی هستند یا نه؟ گاهی بر خود میلرزم از این فکر که نکند جزو خادمانی باشم که مولایشان از آنان ناراضی است، خادمانی که چون خار در چشم مولای خود فرومیروند و چون تیر، قلبش را میشکافند.
پنج روز دیگر تولد سیدومولای من است. نمیدانم چه کنم و چه برایشان مهیا کنم. هرچه آماده کنم، باز هم همان داستان پیشکشکردن ران ملخ به سلیمان(علیهالسلام) است؛ اما بیهیچ هم که نمیشود! خادم باشی و از مولایت ننویسی که بیمعرفتی است. هرچند که این قلم و ایضاً صاحب آن کوچکتر و کممغزتر از آن است که بتواند از چنین مولایی بنویسد.
پنج روز دیگر تولد سیدومولای من است.
خدایا کمکم کن تا هدیهای درخور بیابم.
30مرداد1394 (6ذیقده1436)