برکتِ حرکت
«هر کس از ما کمک بخواهد، به او کمک میکنیم؛ اما اگر دست نیاز بهسوی خلق دراز نکند، خداوند او را بینیاز میکند.»
- سه روزه که هر بار میرم رسول خدا رو ببینم و حاجتم رو بگم، همین رو از زبونش میشنوم!
روی سکوی کنار مسجد نشست. زانوهایش را بغل کرد. صدای خندۀ کودکان، کوچه را پر کرده بود. قطاری درست کرده بودند و دنبال هم میدویدند.
- کاش بچههای من هم اینقدر خوشحال بودند.
از دیشب یادش آمد: دختر کوچکش بهسراغ سفرۀ خاکگرفته رفت. وقتی چیزی درونش ندید، بلندش کرد و زیرش را گشت. بعد همانجا نشست و زد زیر گریه. همسرش طاقت نیاورد:
- برای چی نشستی؟ دست روی دست گذاشتی تا همه از گشنگی بمیریم؟ نکنه منتظری تا من این سفره رو پر کنم؟!
در جواب همسرش، فقط سرش را پایین انداخته بود.
نیمهشب هم با صدای گریه چشمانش را باز کرده بود. همسرش را دیده بود که بهْسراغ پسرش میرود:
- چی شده مادر، خواب بد دیدی؟
پسر هقهق میزد:
- گشنمه. دلم درد میکنه.
مادر، پسر را در آغوش گرفت. آنها با هم گریه میکردند و او بهتنهایی.
- خدایا چی میشد منم مال و ثروتی داشتم که با اون دادوستد میکردم؟ یا نخلستانی داشتم که آبادش میکردم و از خرماش برای بچههام میبردم؟! ولی حتی چیزی ندارم که گرو بذارم و سفرهم رو پر کنم!
رویش نمیشد به خانه برگردد و به زن و فرزندش بگوید که باز هم از پیامبر کمک نگرفته است. میدانست شکمهای خالی با حرف سیر نمیشوند.
مردی با الاغش از جلوی مسجد میگذشت. با هر قدمی که الاغ برمیداشت، بار هیزمِ روی پشتش، به چپ و راست خم میشد.
- یعنی میشه منم یه روزی یه الاغ داشته باشم و یه تیشه، تا حداقل بتونم هیزم جمع کنم و بفروشم؟!
آه گرمی از درون سینهاش بیرون فرستاد و همانُطور خیره ماند به دورشدن الاغ. فکر هیزمها رهایش نمیکرد. میتوانست با آنها کمی جو بخرد تا همسرش نان بپزد. شکمش به صدا درآمد. دلش ضعف رفت. دوباره یاد گرسنگی کودکانش افتاد. حرفهای همسرش در گوشش تکرار شد:
- نکنه منتظری بریم گدایی؟ تکونی به خودت بده مَرد!
باید فکری میکرد.
- درسته الاغ ندارم؛ ولی میتونم خودم هیزمها رو بیارم. شاید عمار تیشهای داشته باشه که بهم قرض بده.
دستش را به کنارۀ سکو گرفت و برخاست.
آن روز سفرهاش خالی نماند و روزهای بعد نیز.
کمکم برکت به زندگیاش راه پیدا کرد. سرمایهای جمع کرد، تیشهای خرید و کارش را وسعت بخشید.
حالا صاحب چند غلام بود. نشسته بود روی همان سکوی جلوی مسجد. خاطراتش را مرور میکرد. رسول خدا را دید. برخاست:
- سلام بر پیامبر خدا.
- سلام بر بندۀ بینیاز خدا.[1]
۳شهریور۹۶