وقایع نورالهداییه۹؛ بدیم به کارمندا
میرفت کلاس دوم ابتدایی. ریزه میزه بود. قدش بهزور به لبه میز میرسید. مدام گوشههای روسری صورتیاش را به دو طرف میکشید تا گرهاش را سفت کند
آمده بود مسابقه کتابخوانی شرکت کند. هنوز نمیتوانست خوب بخواند و بنویسد. اصرار کرد. کتاب «آفتاب خراسان» را به او دادیم تا بهکمک مادرش بخواند.
۲۰ دقیقهای گذشت که با مادرش آمد توی دفتر. خلاصه پروپیمانی نوشته بودند، همه بهخط مادر.
- اینا رو دخترتون گفتن و شما نوشتین؟
کمی مکث.
- نه راستش، خودم نوشتم.
لبخند صورت همهمان را پر کرد:
- این که شد کتابخوانی مامانا.
رو کردیم به دختر کوچولو:
- برو یه قصه رو مامانت برات میخونه. خوب گوش کن. بعد بیا برا ما تعریف کن.
از اتاق که بیرون رفت، با خانم شکوهی قرار گذاشتیم قصه را که تعریف کرد، سخت نگیریم و بگوییم بهخاطر صداقتشان، بن هدیه را میدهیم.
آمد.
داستان «تقسیم محبت» را خوانده بود. این را از تعریف یکخطیاش فهمیدم:
- امام رضا گفتن غذاتونو نمیخواین... بدین به کارمندا!
واژه «کارمندا» نگاهم را بهسمت دخترک کشید. شنیدم خانم شکوهی گفت:
- بدین به نیازمندا. کامل گوش نکرده بودی، برو یه قصه دیگه رو گوش کن و بیا کامل تعریف کن.
رفت و آمد با قصه «میوهات را کامل بخور»:
- یه روز یه بچههه سیبشو نخورد. انداخت بیرون. امامرضا نارحت شد. گفت اگه تو نمیخوای، بده به کارمندا!
دوباره گفت «کارمندا»!
دیگر نمیشد جلوی خندهام را بگیرم. چه خوب حال و روز کارمندها را درک میکرد.
۱شهریور۹۶
- ۹۶/۰۶/۰۴