همۀ ما میدانیم که آتش سوزان بر ابراهیم(علیهالسلام) گلستان شد.
همۀ ما میدانیم که دریا در مقابل موسی(علیهالسلام) شکاف برداشت؛ آبها به دو نیم شد و آفتاب توانست چیزی را لمس کند که به خواب هم نمیدید، کفِ دریا را.
همۀ ما میدانیم که عیسی(علیهالسلام) با گِل پرنده میساخت و به اذن خدا در آن میدمید؛ پس پرندۀ گِلی، بال میگشود و به آغوش آسمان میپرید.
و... .
مگر اینها معجزه نیستند؟
مگر معجزه، آن نیست که ما از آن عاجزیم؟
پس چرا بعد از شنیدن این معجزات، مو بر تنمان سیخ نمیشود؟ چرا آنها را همانگونه میشنویم که پیامهای بازرگانی صدا و سیما را؟ چرا حسِ شنیدنمان، فرق نمیکند؟ چرا پی به قدرت خداوند نمیبریم؟ چرا با این اعتقاد، جهانی را زیرورو نمیکنیم؟
آیا حس میکنید که هر روز در اطراف شما، هزاران معجزه اتفاق میافتد؟
- چی؟ معجزه! آن هم اطراف ما؟! توی عصر آهن و سنگ؟! لای این ساختمانهای بیروحِ مرده؟! توی این خیابانهای درازِ خستهکننده؟!
حتماً آسفالتها معجزهاند یا شاید هم دیوارههای کثیف و فلزی اتوبوسها. شاید هم منظورت از معجزه، در و پنجرههای آهنیِ بیخودِ خانهمان باشد که با وزش هر بادی مثل بید میلرزند!
در این عصر، گاهی میترسم که خدا را بین ساختمانها و خیابانها گم کنم. گاهی سرگردان در میان ازدحام جمعیت، دلم مثل بچهای که مادرش را گم کرده، بیتابِ گمکردن خدا میشود. ما تکلیفمان با خدا مشخص نیست، تو از معجزه دم میزنی؟
آری من از معجزه دم میزنم؛ از آنچه در بهوجودآمدنش حیران میشوم. از دانههای کوچک و بهظاهر ناتوانِ سیب که قرار است درختی بزرگ شوند و قرار است مثلِ خود و حتی بهتر از خود را به وجود آورند!
از کودکی که تا چندی پیش، نشانی از او در خانۀ ما نبود. صدایی از او نمیشنیدیم. او را نمیدیدیم. اصلاً نبود و حالا هست. راه میرود. حرف میزند. جمعی را به شور و نشاط وامیدارد. او نبود خدایا، از کجا آمد. از این کودکِ کوچک و ناتوان که قرار است فردا مردی بزرگ شود.
از تاریکیِ شب که انگار روشنی روز را میبلعد و اثری از آن باقی نمیگذراد. اگر روز را ندیده باشی، باورکردن خورشید، در آن تاریکی، محال به نظر میرسد.
از کهکشانهایی که میگویند راه شیری میان آنها، نقطهای کوچک است و بیچاره منظومۀ شمسی اصلاً دیده نمیشود و بدبخت ما آدمها که در آن عظمت، صحبتکردن از وجودمان هم خندهدار است.
از پشههای کوچک و ریزی که یکهزارم ما هم نیستند؛ اما میتوانند با نیش بیمقدارِ خود، آسایش ما را سلب کنند. تازه این پشهها قدرت پرواز دارند، کاری که ما نمیتوانیم انجام دهید!
از جهانی به این عظمت که میگویند برای ما خلق شده است!
از معجزههایی که هنوز قلب عقبماندۀ من به وجود آنها پی نبرده است.
کلام آخر:
درکِ ذهنی بهعلاوۀ عقدِ قلبی میشود اعتقاد. عقد یعنی گره و اعتقاد یعنی گرهزدن. ما درک میکنیم؛ اما این درک را به قلبمان راه نمیدهیم. به باور، تبدیلش نمیکنیم. علم باید به باور برسد تا سبب رشد و تحول شود.
اگر آنچه میآموزیم به قلبمان پیوند نزنیم، کمکَمک قلب ما سخت میشود، سنگ میشود و این عاقبت قلبهای عقبمانده است؛ قلبهایی که از درکها جاماندهاند.
در آنچه میبینید و میشنوید و میآموزید، تعقل کنید. زمانی که میشنوید عدهای انسان را بهجرم مذهبشان، قتلعام کردهاند، این پیام را به قلبتان برسانید، اظهار تأثر کنید. اجازه دهید تا قلبتان به این پیام واکنش نشان دهید. زمانی که میبینید درختهای خشک و عریانِ زمستانی، به یکباره حیا کرده و لباسی سبز بر سر میکشند، بگذارید تا قلبتان همراه با این معجزه، به تلاطم درآید و قدمی به خالق معجزهها نزدیکتر شود.[1]
آرزو میکنم شما جزو تیزهوشهای این کلاس باشید نه عقبماندههای آن.
1شهریور1394
[1]. آنچه نوشتم، همه از علم استاد نخاولی و بهبرکت کلاسهای و تلاشهای ایشان برای شیرفهمکردن شاگردانشان است؛ وگرنه بنده، همان صاحبِ قلبِ عقبمانده هستم. خداوند استادم را حفظ کند. خاطرشان برایم بسیار عزیز است.