ناگفتههای شکستنی
گلدان آبی کمرش را گرفت و آهی کشید. حوصلهاش سر رفته است؛ بس که خیره در گوشهای ایستاده. دلتنگ عطر گلهاست. گلهایی که دوست دارد میزبانشان باشد.
قندانهای پایهدار نه ایستاده که به پهلو افتادهاند. یاد سینیِ چای که میافتند، قند در دلشان آب میشود!
استکانهای کمرباریکِ لب طلایی، پر از عشوه و ناز، در نعلبکیهایشان جا خوش کردهاند. برق میزنند و میدرخشند؛ هرچند خالی از عطر چایاند.
ظرف پایهدار میوه هوشمندانه جایی را انتخاب کرده و ایستاده است. از هر طرف که نگاهش میکنی، خریدارش میشوی. افسوس که برگ و باری ندارد. تهی است از میوه.
دیس شیرینی چهره در هم کشیده، خسته است از اینهمه ایستادن. دوست دارد کمی بنشیند تا دلش قرار بگیرد. دلی که هوای طعم شیرینی بیقرارش کرده است.
پارچ و لیوان بلور، حریری از رنگ بر خود پیچیده است و در کنجی ایستاده. بهگمانم برای خاطرههای تشنۀ او، آب افسانه است.
فنجانهای قهوه مدتهاست که پشتسرهم قطار شدهاند. سر به زیر انداخته و گلهای سرخ دامنشان را میشمرند.
ساکنان این سرزمین شیشهای چشم مینوازند؛ اما تقدیرشان را گردوغبار حسرت پوشانده است! هرکدام در خلوت خود، آرزویی را زمزمه میکنند: گلدان آبی آرزوی وصال گل را دل میپرورد. قندانهای پایهدار با خیال قندهای سفید به خواب میروند. استکانهای کمرباریکِ لب طلایی با امید گرما و عطر چای روزشان را شب میکنند. ظرف پایهدار، میوههای رنگارنگ را دل خویش به تصویر میکشد. دیس شیرینی خواب میبیند پر است از شیرینیهای مربایی و نخودی. پارچ و لیوان بلور تشنگیاش را با یاد زلالی و خنکای آب تسکین میبخشد و فنجانهای قهوه به روزی فکر میکنند که چشم از گلهای سرخ برداشتهاند و دل به طعم قهوه سپردهاند.[1]
۱بهمن۱۳۹۴
[1]. فلسفۀ وجود گنجه در خانههایمان را نمیفهمم. ظرفها که برای تماشاکردن خلق نشدهاند! بهنظرم هر چیزی اگر به هدف خلقتش نرسد، بیحاصل است. در این موضوع فرقی هم بین جماد و نبات و حیوان و انسان نیست.
گنجهها بدبختیهایی هم بهدنبال میآورند: مجبوری برای پُرکردنشان پولهای کلان به ظرفهای گران بدهی. هر چند وقت یکبار هم باید چند ساعت وقتت را حرامشان کنی و گرد و غبارشان را بروبی.
ترسم از آن است که روزی ظرفهایی بسازند فقط برای تماشاکردن!
متشکرم از قلم اول عزیز که اشکالهای ویرایشی متن را گوشزدم کرد.