تا گذاشتمش توی دهنم، بهجای اینکه مثل یه کپسولِ خوب، صاف وارد نایام بشه، چرخید و مثل خط تیره گیر کرد سر حلقم! نمیدونم این از بیشعوری کپسولاست که سر حلق، گیر میکنن یا از بیدقتی آدماست که نمیدونن چطور باید کپسول بخورن!
خلاصه، گمونم تا معدهام همینطور بهصورت خط تیره رفت. اونقدر به کنارههای نایام ساییده شد که غلط نکنم گوارشش بهجای معده، توی نای انجام شد!ا
چه حس بدیه، هنوز فکر میکنم کپسوله سر حلقم گیر کرده. اصلاً تقصیر داروسازاست که کپسولا رو اینقدر بزرگ میسازن. نمیدونم این دانشمندا چی کار میکنن! اینهمه نیاز توی جامعه است، چرا اقدام نمیکنن؟!
واقعا چندوقته ما از سال اقدام و عمل رد شدیم؟ این وضع، درسته؟! وقتی دانشمند مملکت بیتوجه باشه به شعار سال، معلومه که آدمای عادی هم از کنارش رد میشن و انگارنهانگار. اصلاً ما مقامی عادیتر از هیئت دولت و ریاست جمهور و وزارت و مجلس و قوۀ قضاییه و نیروی انتظامی و این چیزا داریم؟!
بعد اونوقت یه جوون مثل من باید چی کار کنه جز اینکه بشینه و سرِ کپسولِ نادونی که گیر کرده سرِ گلوش، غر بزنه؟ واقعاً ما به کجا داریم میریم؟ واقعاً چه فرقی میکنه بودنمون با نبودنمون؟ اصلاً برای چی اومدیم توی این دنیایی که دانشمنداش اقدامینمیکنن و مقامات عادیاش هم که نباید اقدامی بکنن و از همه بدتر، کپسولاش نمیدونن چطور باید برن توی حلق آدم! مسئولان چی کار میکنن؟ رسیدگی کنن![1]
۱۰مهر۱۳۹۵
[1]. چرا نوشتم: تا حالا شده یه اتفاق عادیِ عادی براتون بیفته، بعد فکر کنید که میشه همین اتفاق رو هم نوشت؟
چند روزه مجبورم هر شش ساعت، سه تا کپسول، با هم بخورم. اولش فقط قصد داشتم چند خط دربارۀ کپسول بنویسم و حس بدِ خوردنش تا فقط نوشتن و انتقال حس، رو تمرین کنم. حینِ نوشتن، چیزای دیگهای به ذهنم رسید. دیدم جالب میشه: از یه چیز بیاهمیت شروع میکنی، گریزی به چیزای بااهمیت میزنی و آخر برمیگردی سرِ همون چیز بیاهمیت. تقریبا شبیه طنز اجتماعی.
زبان متن: عامیانه، محاوره.