بهترین قربانی
من آخرین صندلی از آخرین ردیفِ سالن انتظارِ فرودگاهم. کارم این است که خستگی آدمهای مختلف را میگیرم؛ گاهی حتی خستگی چمدانها را هم به من میسپردند.
امروز زنی جوان بهسویم آمد تا خستگیاش را به من بسپارد. جز چشمهایش که رسواگر بیقراریِ قلبش بودند، ظاهری آرام داشت. اندکی بعد، مردی از آن طرف سالن بهسمت زن آمد، کنارش نشست و گفت: «الهام جان، میخواهی به خانه برگردی؟»
زن سرش را بهعلامت نفی تکان داد، از توی کیفش چیزی درآورد: «اسماعیل جان، میخواهم خودم این را به سرت ببندم.»
مرد مطیعانه سرش را خم کرد. دوست داشت در این لحظهها، تجسم تمام چیزهایی شود که همسرش میخواست. زن سربندی با عبارت «کلنا عباسک یا زینب» را به پیشانی همسرش بست.
اطلاعات پرواز را اعلام کردند. مرد باید میرفت؛ اما دستش اسیر دست همسرش بود. نمیخواست آن را بهزور از دست او جدا کند. میدانست الهام تمام روزهای بعد را با خاطرۀ همین لحظهها سر خواهد کرد.
زن قصد نداشت مانع او شود؛ ولی انگار تمام جانش داشت به سفر میرفت. با صدایی که سعی میکرد نلرزد، گفت: «اسماعیل جان، همانطوری از حرم بیبی دفاع کن که علمدار از خیمههای اباعبدالله دفاع کرد!»
قلب اسماعیل پر از افتخار شد. دستهای همسرش را بوسید و به راه افتاد.
اسماعیل که رفت، الهام به من تکیه کرد. اشکهایش جاری شدند. زیر لب میگفت: «خدایا بهترین قربانیام را بپذیر!»[1]
[1]. یکی از سه داستانی که برای مسابقۀ داستان یک دقیقهایِ حافظان حرم فرستادم. ۸مرداد۱۳۹۵، این داستانها را طی دو روز نوشتم، براساس ایدهای که از قبل در ذهنم بود. شرط این مسابقه این بود که باید داستان در یک دقیقه خوانده شود.
موضوع داستان: بیان عظمت گذشتن از عشق در راه حق، قربانی کردن اسماعیلِ الهام، سبک: معیار، بیان احساس و وقایع از زبان صندلیِ فرودگاه.
لطفاً نقدش کنید.