خانوادۀ آقای سرافراز- وزیر فداکار
- کار دسته. کیفیتش خیلی عالیه. قابل شستوشوئه. خیلی از بچهها عاشق این عروسکان. شما بذار تو ویترین. چون قیمتش مناسبه، خیلی خوب فروش میره. الانم لازم نیست پولشو بدیدن. یک هفته دیگه بهتون سر میزنم، اگه فروش رفته بود، پولشو حساب کنین، اگرم فروش نرفته بود، عروسکا رو میبرم. موافقین؟
محمد بود که داشت برای عروسکهایشان بازاریابی میکرد. کلاس نهم بود. درست است که شاگرد اول نبود؛ اما درسهایش از خیلی از همکلاسیهایش بهتر بود. حدوداً دو ماهی میشد که عصرها، بعد از مدرسه میرفت سراغ بازاریابی. اوایل کمی سخت بود، کسی روی خوش نشانش نمیداد؛ ولی کمکم یاد گرفت که محصولش را کجاها ببرد و چطور معرفیاش کند که مغازهدار حوصله کند و از جایش بلند شود و یکی از عروسکها را بردارد و از نزدیک بررسی کند و بعد به احتمال زیاد، چند تایی بخرد. ماه پیش کارت ویزیت سادهای هم برای خودش طراحی کرد و شمارهاش را روی آن نوشت. حالا حتی سفارش کار هم میگیرد.
پدر محمد تولیدی کفش دارد. محمد قبلترها، قبل از اینکه ویزیتور شود، بعد از مدرسه سری به کارگاه پدرش میزد. برای کار نمیرفت، عاشق بوی چرم بود. میرفت تا هم با پدرش خوشوبش کند و هم کلهاش را فرو کند لای بستههای بزرگ چرم و نفسی عمیق بکشد. نظریههای جالبی هم دربارۀ بوی چرم داشت. میگفت: «بسته به رنگ چرم، بوش فرق میکنه؛ مثلاً بوی چرم مشکی یا قهوهای تندتر از بقیه است و دماغ آدمو قلقلک میده.» یا میگفت: «بوی چرم سفید مثل خودش تمیزه!»
پدر محمد مردی خانوادهدوست بود. همۀ دنیا برایش یک طرف بود و خانوادهاش یک طرف. روی همین اصل، رابطهاش با بچههایش: محمد، ریحانه، مریم و میثم خیلی خوب بود. محمد چون از همۀ بچهها بزرگتر بود، شده بود وزیر پدرش در خانه. هر وقت تصمیم میگرفتند جایی بروند یا کاری بکنند، پدرش با او مشورت میکرد و از او کمک میگرفت.
چند وقتی بود که گارگاه پدر محمد، صفای همیشگی را نداشت: جای یکی دو تا از کارگرها خالی بود، چرمها دیربهدیر خریده میشد، بساط شوخی و چای داغ، رونق گذشته را نداشت، حتی ساعتهای کار کارگاه هم کم شده بود. محمد بهسادگی از کنار همۀ اینها میگذشت. برای او، حضور پدرش بهمعنای خوببودن همهچیز بود. تا اینکه...
محمد چهار تا عمو، هشت تا پسرعمو و هفت تا دخترعمو داشت. طبق قراری نانوشته، هر ماه جمع میشدند خانۀ یکی از عموها و خوش میگذراندند. آن ماه نوبت مهمانی پدر محمد بود.
محمد اتفاقی از پذیرایی رد میشد که دید پدرش در آشپزخانه، پشت میز نشسته است و سرش را گرفته میان دستهایش. نتوانست بر کنجکاویاش غلبه کند؛ قدمهایش را آهستهتر کرد و جایی ایستاد که دیده نشود. شنید که مادرش میگفت: «طوری نیست، بهشون میگیم الان آمادگی گرفتن مهمونی نداریم. خودشون از وضع بازار خبر دارن، توقعی از تو ندارن.»
پدر اما با صدای گرفته و خسته پاسخ داد: «آبروم رفت خانم! دستم خالیه. دو ماهه نه خودم پولی برداشتهام، نه حقوق کارگرها رو دادم. اگه همینطور ادامه پیدا کنه، مجبورم وسایلمو بفروشم و با کارگرها تسویه کنم.»
مادر: «خدا روزیرسونه. تو که تلاشتو میکنی، انشاءالله خدا هم برکتشو میرسونه.»
محمد دید؛ اما باور نکرد که شانههای پدرش میلرزد! آن شب و روز بعدش مدام به این فکر میکرد که چطور به پدرش کمک کند، ناسلامتی وزیر پدر بود.
راست میگویند که «به هرچه فکر کنی، سر راهت ظاهر میشود» آن روز محمد همینطور که قدم میزد و میرفت، چشمش افتاد به ویترین مغازهای که پر بود از عروسکهای بافتنی، در قد و قوارههای مختلف: «چقدر شبیه عروسکای ریحانه است.» فکری مثل برق از ذهنش گذشت: «میتونیم عروسک درست کنیم.» رفت توی مغازه و عروسکها را قیمت کرد. بعد تا خانه دوید. یکراست رفت سراغ ریحانه و از وضع پدر برایش گفت و اینکه میخواهد به پدر کمک کند. گفت: «یادِته پارسال رفتی کلاس عروسکبافی؟ اگر تو عروسک ببافی و من بفروشم، خیلی خوب میشه.» ریحانه هم دوست داشت به پدرش کمک کند؛ اما بهتنهایی نمیتوانست، بالاخره درس و مدرسه هم داشت. این شد که رفتند سراغ مادر. مادر اول نپذیرفت. نمیخواست بچهها را درگیر گرفتاریهای مالی کند؛ اما وقتی اصرارشان را دید، به این شرط که به درسشان لطمه نزند، قبول کرد.
محمد اسکیتسواری را خیلی دوست داشت. همیشه عصرها کفش اسکیت دوستش را قرض میگرفت و خیابانها را دور میزد. پولهای توجیبیاش را کنار گذاشته بود. تصمیم داشت عیدیهایش را هم روی آنها بگذارد و برای خودش کفش اسکیت بخرد؛ اما حالا برای خرید مواد اولیه، پول لازم داشتند؛ پس رؤیای خریدن کفش اسکیت، تبدیل شد به لایکو[1] و رفت توی کلۀ عروسکها.
مادر و ریحانه تولید را بهعهده گرفتند و محمد فروش را. برخلاف تصورش، کار آسانی نبود، او نمیدانست کجا برود و چطور محصولش را معرفی کند و با چه قیمتی بفروشدش. اما کمکم راه افتاد. حالا بعد از دو ماه، سرمایۀ محمد دو برابر شده است. نصف آن را برای خرید مواد اولیه کنار گذاشت و نصف دیگرش را دیشب، آرام و بیصدا، در جیب پدرش گذاشت...
۴اردیبهشت۹۶