زائرانه
آقا جان هیچ لحظهای را نمیشود با لحظۀ چشم دوختن به گنبد طلایی شما مقایسه کرد، هیچ آبی، گوارایی آب سقاخانۀ شما را ندارد، هیچ صحنی، صحن انقلاب شما نمیشود، هیچ پنجره فولادی، صفای پنجره فولاد شما را ندارد، هیچ کبوتری کبوتر حرم شما نمیشود... و وقتی فکر میکنم که هیچ زائری هم مثل زائر حرم شما نیست، اشکهایم از شوق، جاری میشود... .
روحانی کاروانمان میگفت: «شما با پای خودتان نیامدهاید، شما را دعوت کردهاند.» یعنی شما مرا دعوت کردهای آقاجان؟ یعنی خواستهای مرا ببینی؟ یعنی دلت برایم تنگ شده است؟ میخواهم از خوشحالی بال دربیاورم. میخواهم در و دیوار حرمت را در آغوش بکشم و ببوسم!
یابنرسولالله تمام راه را با خودم فکر میکردم که اگر برسم، از شما میخواهم بیایی بنشینیم و کمی با هم دردل کنیم؛ اما چشمم که به گنبد طلاییات افتاد، دردهایم با اشک از چشمانم بیرون ریخت. دیگر دردی در دلم نمانده است. چه خوب مداوا میکنی همهچیز را ای طبیبالقلوب.
حالا شما بگو مولای من، از من چه میخواهی؟ میخواهم همان بشوم که شما میخواهی، همان که شما میپسندی!
یابنامیرالمؤمنین، دلم میخواهد دور حرمت بگردم و شما را طواف کنم، شما که حج فقرایی. دلم میخواهد طوافم را از صحن کوثر شروع کنم، بروم تا برسم به صحن غدیر، بعد حرمت را دور بزنم و دوباره برگردم صحن کوثر. اینجا سلام دادن به شما با نام مادرتان گواراست: «السلام علیک یابنفاطمهالزهرا»
امام مهربانیها میترسم، میترسم از آن زمانی که هنوز در حرمت نیاسودهام، بانگ رفتن به گوشم برسد و هنوز از تو سیر و پر نشدهام، مهلت سفرمان به آخر رسیده باشد. چطور از شما خداحافظی کنم مولا؟ دلم همراهی نمیکند، مطمئنم که میماند. من بیشما و بیدلم چگونه برگردم؟!
یابنالحسن و الحسین، کاش برای همیشه پیشتان ماندگار میشدم. کی میشود زمان دیدار دوبارۀ ما؟ آقاجان زودبهزود دعوتم کن، قبل از آنکه آلوده به گناه شوم، دویاره قلبم را به خودت پیوند بزن!
۲۴مرداد۹۶
- ۹۶/۰۵/۲۹