چند‌خط خط‌خطی

آغاز یک تمرین برای نوشتن فرازهای فروزان فرداهای نه‌چندان دور

چند‌خط خط‌خطی

آغاز یک تمرین برای نوشتن فرازهای فروزان فرداهای نه‌چندان دور

مشخصات بلاگ
دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
طبقه بندی موضوعی
محبوب ترین مطالب
نویسندگان

شناختی آلوده به نشناختن

پنجشنبه, ۱۹ مرداد ۱۳۹۶، ۰۱:۴۹ ق.ظ


- هر روز نظرم درباره‌اش عوض می‌شود. هر عمل و عکس‌العملی که نشان می‌دهد، شناختم بیشتر می‌شود. اوایل فکر می‌کردم در شناختش اشتباه می‌کنم، الان هم گاهی دچار این وسواس فکری می‌شوم که نکند اشتباه فهمیده‌ام؟ اما باید تلخی حقیقت را بپذیرم. خواست درونی من این است که او محکم‌تر باشد، مستقل‌تر باشد، فکر و دلش پاکیزه‌تر باشد و این خواست درونی من است که مقاومت می‌کند در برابر پذیرش واقعیت و شناخت خودِ حقیقیِ او.

- باید خواست دلم را کنار بگذارم تا بعدها تلخی حقیقتِ دورمانده، رنجم ندهد.

- او محکم نیست، بااراده نیست، منصف نیست، مستقل نیست، عقل‌مدار نیست، پر است از نیست.

- او کودک است، حمایت‌طلب است، کم‌صبر است، صریح است، تلخ است، پر است از است‌های نیست‌مانند.

- خوبی هم دارد، همۀ آدم‌ها دارند. دیگر نمی‌شمرم خوبی‌هایش را، شاید به‌تلافی قبل‌ترها که نشمردم بدی‌هایش را. اصلاً مگر من موکل خوبی یا بدی آدم‌هایم؟

- موکل نیستم؛ ولی زندگی من با خوبی و بدی آن‌ها گره خورده است. بدی‌های آن‌ها ظلم می‌شود و اثر می‌گذارد بر سرنوشتم، همان‌طور که خوبی‌هایشان محبت می‌شود و زیبا می‌کند زندگی‌ام را.

- چرا باید دیگران بتوانند در زندگی من مؤثر باشند؟ چرا واقعاً؟

- شاید چون ما آدم‌ها در کنش و واکنشمان از هم تأثیر می‌گیریم. شاید چون برای هم مهمیم.

- چرا باید او برای من مهم باشد؟ اصلاً چرا باید هر کسی مثل او، برای من مهم باشد؟ چه فرقی می‌کند که کیست و چیست و دربارۀ من چه فکر می‌کند؟ این منم باید برای خودم مهم باشم، فقط همین!

- نمی‌دانم. شاید بس که خودم را در حاشیه دیده‌ام، به‌متن‌کشیدنم سخت باشد. شاید بس که دیگران را صبورانه تحمل کرده‌ام، خودم را از یاد برده‌ام. شاید هم بلد نیستم خودم را مهم به تصویر بکشم و مهربان باشم با خودم و دوست داشته باشم خودم را. شاید حاشیه و متن در زندگی من عوضی باشند. شاید هم نه.

- ماهی را هر وقت از آب بگیری، تازه است.

- تازه است؛ ولی به‌نظرم ماهی هر چه بزرگ‌تر باشد، جان دادنش بیشتر طول می‌کشد. از هر جا تغییر را شروع کنم، خوب است؛ ولی امروز قطعاً سخت‌تر از دیروز است. حسودیم می‌شود به پدرم که نزدیک شصت‌سالگی، نیمِ بیشترش شخصیتش را تغییر داده است. حالا او شده معدن خوبی‌ها؛ قشنگ حرف می‌زند و با روح صیقل‌خورده‌اش زندگی می‌کند. تلخی‌ها را می‌پذیرد و سعی می‌کند حلشان کند. زندگی را مدیریت می‌کند، چه زبان شیرینی دارد، «گلم و نفسم و دخترم» از زبانش نمی‌افتد. گمانم خدا پدرم را بیشتر دوست دارد تا من را. من هم بودم، او را بیشتر دوست می‌داشتم.

- چه باید بکنم؟

- باید دوست داشته باشم خودم را و به‌جهنم که دیگران چه فکر می‌کنند. باید یاد بگیرم خودم را ببخشم و به‌درک که دیگران نمی‌بخشند. باید او را با واقعیت‌هایش ببینم، با واقعیت‌هایی که دیدنش برایم ممکن است، مثلاً سخن‌چین‌نبودنش یا روحیۀ حمایت‌طلبانه و کودکانه‌اش.

- و باید به یاد داشته باشم که از همه مهم‌تر و مهم‌تر این است که به یقین برسم و به گمان‌هایم اعتماد نکنم؛ زیرا بیشتر گمان‌ها، سوءظن و گناه است.

- پس به هیچ‌کدام از چیزهایی که تابه‌حال نوشته‌ام، اعتماد نمی‌کنم!

۱۶مرداد۱۳۹۶

  • قلم دوم

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی