قولِ من
از خواب که بیدار شدم، باز یاد قولی افتادم که به بابا داده بودم. گمونم این بزرگترین اشتباه زندگیام بود!
بعضی وقتا سر از کار بزرگترا درنمییارم! بابا خیلی مسافرت میره. هر دفعه هم اونقد میمونه که مجبور میشم با گریه سراغشو از مامان بگیرم. معمولاً این ترفند جواب میده و یکیدو روز بعد، بابا پیداش میشه. هر بار که برمیگرده، میگه دلش برا من و مامان قد یه ارزن شده. نمیفهمم خب پس چرا میره؟!
این دفعه که میخواست بره، بهش گفتم: «نرو»
- نمیشه.
- پس زود بیا، همین فردا.
خندید. بابای من همیشه قشنگ میخندید. گفت: «این دفعه دارم یه سفر طولانی میرم. باید مردونه بهم قول بدی که گریه نکنی.»
اصلاً دوست نداشتم همچین قولی بدم، میدونستم هنوز از در بیرون نرفته، اشکام از هم سبقت میگیرن؛ اما این اولین باری بود که بابا ازم چیزی میخواست. چارهای نداشتم، قول دادم.
پرسیدم: «کجا میری؟»
گفت:
- دوست داری یه راز بهت بگم؟
پرسیدن نداشت؛ همۀ بچهها عاشقِ شنیدن رازَن. بابا هم اینو میدونست. گفت:
- میرم با آدم بدا بجنگم.
جوابش بهنظرم قانعکننده اومد. خب اگه آدمِ بدی وجود داشته باشه، بهتره ما با اون بجنگیم تا اون با ما!
الان چند ماهه بابا رفته. خیلی دلم میخواد با گریه سراغشو بگیرم تا دوباره پیداش بشه؛ اما بهش قول دادم، یه قول مردونه![1]
[1]. داستان دوم از سه داستانی که برای مسابقۀ داستان یک دقیقهایِ حافظان حرم فرستادم. ۸مرداد۱۳۹۵، این داستانها را طی دو روز نوشتم، براساس ایدهای که از قبل در ذهنم بود. شرط این مسابقه این بود که باید داستان در یک دقیقه خوانده شود.
موضوع: بیان دغدغههای پسر کوچکی که پدرش برای دفاع از حرم میرود. سبک: عامیانه، از زبان کودک، بابیان مفاهیم و عباراتی بزرگانه.
لطفاً نقدش کنید.