وقایع نورالهداییه ۱
نیمساعت پیش دیدمش. از توی راهرو رد شد، نگاهی به درون اتاق انداخت؛ اما امتدادش نداد. سیزدهچهاردهساله نشان میداد و لاغراندام.
گذشت...
مشغول ثبت فرم بودم که آمد تو و گفت: «ببخشین من دیربهدیر مییام حرم، میشه یه یادگاری از حرم بهم بدین؟»
یکباره ذهنم جرقه زد؛ پسر نوجوانی که دنبال یادگاری از حرم می گردد؛ یعنی دلش به پنجرهفولاد گره خورده است! موضوع برام جالب شد. پرسیدم: «کجا زندگی میکنین؟»
با مکث گفت: «مشهد...؛ اما با خانواده دیربهدیر مییایم حرم... . » حرفش را کامل نکرد. نگفت چرا خانوادهاش دیربهدیر به حرم میآیند. مثل یک مرد، حرفهای خصوصیاش را توی قلبش نگه داشت! به این رازداری احترام گذاشتم و بیشتر نپرسیدم.
نورالهدی را به او معرفی کردم و گفتم: «اگه عضو بشین، هر سه ماه، رایگان، یه مجله از حرم براتون فرستاده میشه.» قرار شد با استفاده از اینترنت گوشی پدرش، ثبتنام کند.
گفت: «دوست داشتم توی همچین طرحی ثبتنام کنم؛ ولی نمیدونستم چطور.»
بعد هم سرش را پایین انداخت و خواست از اتاق بیرون برود. آنقدر حیا داشت که درخواست یادگاریاش را تکرار نکرد! چقدر به دلم نشست این رفتار.
صدایش زدیم و بستۀ پسرانه را تقدیمش کردیم، لبخندش بیشتر از آنکه حاکی از رضایت او باشد، از خرسندی قلب من حکایت میکرد و خدا میداند که چقدر آرزومندم که لبخند او، لبخند امامم را بهدنبال داشته باشد!
فقط کاش اسمش را پرسیده بودم...
۲۸اردیبهشت۱۳۹۶
- ۹۶/۰۲/۲۹