چند‌خط خط‌خطی

آغاز یک تمرین برای نوشتن فرازهای فروزان فرداهای نه‌چندان دور

چند‌خط خط‌خطی

آغاز یک تمرین برای نوشتن فرازهای فروزان فرداهای نه‌چندان دور

مشخصات بلاگ
دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
طبقه بندی موضوعی
محبوب ترین مطالب
نویسندگان

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خرمشهر» ثبت شده است

یکشنبه 1فروردین1394، مشهد

ساعت 8 صبح، سال 1395 تحویل شد. من در خانه هستم و دوستانم در یادمان خیّن. کاش آنجا بودم! این چند روز مدام این آرزو و یاد خرمشهر و دوستام را تکرار کرده‌ام. حسرت باشهدابودن موقع تحویل سال، سرتاپایم را پر کرده است. اینجا فضایی برای گریستن نیست. هوای چشمانت که بارانی می‌شود، باید برای همه توضیح بدهی که چرا؛ ولی آنجا می‌توانی ناله بزنی و پرده از راز دلت برداری. آنجا تویی و شهدا؛ دوستش دارم.

دلم بی‌تابی می‌کند و بهانه می‌گیرد. سعی می‌کنم به روی خودم نیاورم. می‌ترسم به دلم میدان دهم، مبادا قید کار و مسئولیت و تکلیف را بزند و به‌سمت خرمشهر پر بکشد.

عصر دیروز، روبه‌روی گنبد آقا علی‌بن‌موسی‌الرضا(علیهماالسلام) یا مقلب القلوب... را به‌نیت خودم و دوستانم خواندم. بسیار محتاج حول حالنایَم. از بچه‌ها خواسته‌ام لحظۀ تحویل سال،‌کنار شهدا، یادم کنند. شاید حالم متحول شود!

یا مقلب القلوب و الابصار

یا مدبر الیل و النهار

یا محول الحول و الاحوال

حول حالنا الی احسن الحال

 

1فروردین1395

  • قلم دوم

15اسفند1394، مشهد، اذان ظهر

یکی از دوستانم تماس گرفت و گفت: «آیا حاضری برای 10 روز به مناطق عملیاتی بروی و به‌عنوان خادم‌الشهدا خدمت کنی؟» می‌گفت که به‌دنبال تهیۀ بلیط است و اگر قصد رفتن دارم، باید سریع‌تر اعلام کنم.

آن‌قدر بی‌انگیزه‌ام که حوصلۀ بیرون‌رفتن از خانه را هم ندارم، چه برسد به رفتن به خوزستان! تازه کارم را چه کنم؟ همیشه قبل و بعد از نوروز، زمان اوج کار ماست. مگر مرخصی می‌دهند؟ اما خدمتِ شهدا چیزی نیست که بتوانم به‌راحتی از کنارش بگذرم. تا اذان مغرب دست‌دست می‌کنم. دوستم دوباره زنگ می‌زند. پاسخی برایش ندارم. موضوع را با خانواده‌ام مطرح می‌کنم. مخالفتی ندارند، اولین اجازه صادر می‌شود.

هنوز هم حوصلۀ رفتن ندارم. باید جوابی به دوستم بدهم. برمی‌خیزم و دو رکعت نماز می‌خوانم و همه‌چیز را به خدا وامی‌گذارم. با مسئول بخشمان تماس می‌گیرم و موضوع را برایش شرح می‌دهم. همه‌چیز را می‌گویم؛ حتی اینکه شاید با نبودنم کارها عقب بیفتد. حال تصمیم با اوست. هرچه بگوید، می‌پذیرم. فرصتی کوتاه برای تأمل و بررسی وضعیت کارها می‌خواهد. اندکی بعد پیامک می‌دهد که مرخصی‌ام از 17تا27اسفند بلامانع است. به‌راحتی اجازۀ دوم هم صادر می‌شود! انگار که این اجازه‌ها را دستی دیگر صادر می‌کند. حالا فقط مانده است تهیۀ بلیط.

16اسفند1394، مشهد

دوستم نگران پیداشدن بلیط قطار است؛ من اما آسوده‌ام. کار را به خدا واگذار کرده‌ام. او بخواهد، می‌روم. خبر می‌رسد که برای فرداشب بلیط گرفته‌اند: ساعت حرکت 22:55 از مشهد به اهواز.

17اسفند1394، مشهد

تا ساعت 18 سر کارم. به خانه که می‌رسم، ساعت 19 است. تا وسایلم را جمع می‌کنم می‌شود 22:20. قطار 22:55 حرکت می‌کند! با عجله آماده می‌شوم و به‌سمت راه‌آهن راه می‌افتم. آن‌قدر عجله دارم که حتی درست‌وحسابی خداحافظی نمی‌کنم. ماشین که به‌طرف راه‌آهن راه می‌افتد، دلم از خداحافظیِ سرسری‌ام می‌گیرد. شرمنده می‌شوم. کاش می‌شد برگردم و درست خداحافظی کنم؛ ولی فرصتی باقی نمانده است! 22:40 به راه‌آهن می‌رسم. کیف به دست می‌دوم به‌سمت قطار. دقیقۀ 90 سوار قطار می‌شوم. عجب رسیدنی!

داخل کوپه که جاگیر می‌شوم، تازه می‌فهمم تعدادی از وسایلم را جا گذاشته‌ام. همسفرانم می‌گویند: «جای شکرش باقی است که خودت را آورده‌ای!ِ» در این مسیر با سه خادم‌الشهدای دیگر همسفرم. جمع شش‌نفرۀ کوپه تشکیل شده است از ما چهار نفر به‌علاوۀ دو دانشجوی یاسوجی.

راستی راستی رفتنی شدم!

1فروردین1395

  • قلم دوم