دنیا عجیب و غریب میشود وقتی بین دل و دینت گیر میافتی. اگر کمکهای خدیجه نبود، پایم برای همیشه در بندِ این دنیا میماند!
محبت خدیجه با جانم آمیخته بود. همه میدانستند که من بیخدیجه و خدیجه بیمن معنا نداریم. مصطفی حاصل دلدادگیمان بود. تازه شیرین شده بود؛ راهرفتن یاد گرفته بود و دستوپاشکسته حرف میزد.
مدتی بود بدجوری هوای دفاع از حرم در سرم لانه کرده بود. همه حسابوکتابهایم درست بود. تمام دنیای خاکی و دلبستگیهایم را پشت سر میگذاشتم به جز خدیجه و مصطفی. به آنها که میرسیدم، پروبالم بسته میشد. نمیتوانستم دل بِکنم!
خیلی بههم ریخته بودم. خدیجه تغییر حالم را فهمیده بود. هر طور بود راز دلم را از زیر زبانم بیرون کشید. وقتی فهمید، ساکت شد. آنشب تا صبح نخوابید و فردا و پسفردا هم. حالا دو تایی رنگپریده و بیقرار شده بودیم.
شب جمعه به حرم حضرت معصومه(علیهاالسلام) رفتیم. زیارت دلپذیری بود. وقتی برگشتیم، مصطفی را به رختخوابش بردم. کمی بعد خدیجه با دو فنجان چای به کنارم آمد. مهربانتر از همیشه نگاهم میکرد.
- خدیجه جان! چیزی شده؟
لبخند زد. نگاهش را به چشمانم دوخت و گفت:
- حسین جان، برو. تو را بخشیدم به سیده زینب. برو و از حرمِ اهلبیت دفاع کن.
صدایش لرزان، اما استوار بود. همانطور که حرف میزد، اشکهایش میریخت.
خدیجه مرا به یاد همسر زهیر میاندازد. هماو که زهیر را بهسمت خیمۀ مولا فرستاد.[1]
[1]. یکی از سه داستانی که برای مسابقۀ داستان یک دقیقهایِ حافظان حرم فرستادم. ۸مرداد۱۳۹۵، این داستانها را طی دو روز نوشتم، براساس ایدهای که از قبل در ذهنم بود. شرط این مسابقه این بود که باید داستان در یک دقیقه خوانده شود.
موضوع: بیان دلکندن از وابستگیهای دنیا و رهسپار شهادت شدن. از زبانمردی که با خانوادهاش وداع میکند و برای دفاع از حرم میرود. سبک: معیار
لطفاً نقدش کنید.