چند‌خط خط‌خطی

آغاز یک تمرین برای نوشتن فرازهای فروزان فرداهای نه‌چندان دور

چند‌خط خط‌خطی

آغاز یک تمرین برای نوشتن فرازهای فروزان فرداهای نه‌چندان دور

مشخصات بلاگ
دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
طبقه بندی موضوعی
محبوب ترین مطالب
نویسندگان

طفلک گنجشکا، گمونم خارج شهر کار می‌کنن. صبح زود که می‌خوان برن سر کار، غوغاییِ رو درخت سر کوچه‌مون. سروصداشون کوچه رو برمی‌داره. شبم که خسته و کوفته برمی‌گردن، باز درخت سر کوچه‌مون پُر می‌شه از جیک‌جیکشون. نمی‌دونم شاید سر دستمزد با سرکارگرشون بحث می‌کنن. شایدم از بی‌دونه‌ای و جیب خالی و نرخ تورم و این چیزا می‌گن. شایدم فصل انتخاباته و بحثای سیاسی می‌کنن. خلاصه هرچی هست، هیچ‌کدومشون حرف اون یکی رو نمی‌فهمه، بس که با هم حرف می‌زنن و تو حرف هم می‌پرن.

وسط روز اما هیچ خبری از این سروصداها نیست، انگار که اصلاً گنجشگی خلق نشده تو این عالم! شاید چند تا موسا‌کو‌تقیِ[1] تنبل و بی‌عار رو تو خیابونا و رو درختا ببینی؛ اما خبری از گنجشکا نیست،‌ همه سر کارن. اونا مجبورن هر روز، این‌همه راهو برن و برگردن برا یه لقمه نون حلال. کسی هم که برای یه لقمه نون حلال زحمت می‌کشه، مثل مجاهدِ راهِ خداست.[2]

۳شهریور۱۳۹۵

 



[1]. نوعی پرنده است یک‌کم کوچک‌تر از کبوتر که صدایش شبیه آوای «موسا کو تقی» است. به «یاکریم» هم مشهوره.

[2]. زبان: محاوره؛ هدف: پرورش یه جملۀ خلاقانه‌ای که به ذهنم رسید. پروبال دادن به «انگار گنجشک‌ها بیرون شهر کار می‌کنن.» اشاره به کم‌شدن گنجشک‌ها در شهر.

  • قلم دوم

عجیب بود؛ بر اساس شناسنامه‌اش حدوداً سی‌ساله بود؛ اما رفتارش چهارده‌ساله نشانش می‌داد. این را فقط خودش می‌فهمید. دیگران او را فردی متشخص و مهربان می‌دیدند که لایق بهترین‌هاست. هر زمان به خودش فکر می‌کرد، ناامید می‌شد. انتظار داشت در این سن و سال، شخصیتی مستقل داشته باشد با مرزهایی مشخص تا کسی نتواند از این مرزها عبور کند و با رفتارش او را آزار دهد. قاعده‌اش هم همین است. در این سن و سال عموماً افراد به این مرزها می‌رسند. ممکن است گاهی آن‌ها را پس‌وپیش کنند؛ اما کاملاً آگاهانه و بااختیار این کار را می‌کنند.

او این‌چنین نبود و این عجیب بود! از خودش می‌پرسید چرا؟ و دقیقاً پس از این پرسش بود که خاطرات ناخوشایندِ برخوردش با دیگران، به ذهنش هجوم می‌آوردند. بارها و بارهایی را یادش می‌آمد که با حرف‌های دیگران مخالف بود؛ اما هیچ نگفته بود و حرف‌های بی‌منطق و غلط آن‌ها را شنیده بود و با سکوتش تأییدشان کرده بود. بیشتر ناراحت می‌شد، وقتی به خاطر می‌آورد که گاهی به آنچه مخالف بوده، تن داده است.

«چرا واقعاً دیگران باید این‌قدر خودخواه می‌بودند که به خودشان اجازه دهند خواستِ خودشان را به دیگران تحمیل کنند؟ چرا همیشه فکر می‌کنند حق با آن‌هاست و با آب‌وتاب از آنچه می‌گویند حمایت می‌کنند؟» زمانی که این پرسش‌ها در ذهنش پیچ‌وتاب می‌خوردند، در قلبش احساس تنفر می‌کرد. حالش به هم می‌خورد از این رفتارها. گاهی تهوع را به‌وضوح در معده‌اش نیز حس می‌کرد. دلش می‌خواست از همۀ دنیا کناره بگیرد. تنها زندگی کند؛ خودش باشد و خودش؛ با هیچ‌کس نمی‌توانست مثل خودش کنار بیاید!

کناره‌گیری از دنیا، عکس‌العمل شدیدی است برای فرار از خودخواهی دیگران؛ اما نه وقتی که بارها و بارها و بارها در برابر آنچه با آن مخافلی سر خم کرده باشی. حقیقت این است آدمی که مرزها و معیارهایش مشخص نیست و نمی‌تواند از آن‌ها دفاع کند، باید در برابر خواسته‌های مخالف سر فرود آورد. این سرخوردگی از دورن می‌پوساندش و به حدی از افسردگی می‌کشاندش که جز تنهایی نمی‌خواهد.

به‌راستی آیا واقعاً دیگران خودخواه بودند؟ شاید آن‌ها کم‌توجه بودند، نه خودخواه. شاید واقعاً حرف خودشان را حق می‌دانستند و هیچ‌کس هم دریچۀ دیگری برای دیدن حقیقت به رویشان نگشوده بود. او می‌دانست  که دیگر نمی‌شود این‌طور زندگی کرد. باید مرزهایش را مشخص کند و باید بیاموزد که فکرش را به زبان بیاورد و از آن دفاع کند. شاید لازم باشد که هزینه‌ای هم برای این کار بپردازد؛ اما هرچه باشد بهتر از این انزوا و افسردگیِ لعنتی است. می‌تواند هر جا لازم دید، مرزهایش را جابه‌جا کند و معیارهایش را رشد دهد؛ اما ابتدا باید مرز و معیاری داشته باشد. به‌نظرش این تنها راه زندگی است.

فکر می‌کند باید زمانی که هجده یا بیست یا بیست‌وچهارساله بود، به این نتیجه می‌رسید. چرا روحش این‌قدر کودک مانده است؟ پیرزنی در وجودش سر برآورده بود که مدام سرزنشش می‌کرد: «چرا کودک مانده‌ای؟ چرا بزرگ نشده‌ای؟ تو مایۀ شرمی! کودکی سی‌ساله! حقیر کرده‌ای خودت را بیچارۀ دوست‌نداشتنی! هرکس تو را بشناسد و به تزلزل شخصیتت پی ببرد، از تو فرار خواهد کرد. موجودی شده‌ای که با همه موافقی و همه‌کار می‌کنی. چیزی که برای تو بی‌اهمیت است، خودت هستی. مرگ بر تو!» شاید آنچه پیرزن می گفت حقیقت داشت؛ اما این حرف‌ها حالش را بد می‌کرد، او را به جنون می‌کشاند. چند باری حس کرده بود که خودکشی از کنار دیوار اتاقش رد شده است. اگر فکری به حال حرف‌های تلخ پیرزن نمی‌کرد، عاقبت مجبور بود هم‌نشین نیستی و نابودی شود!

واقعیت این است که وقتی کسی به این مرحله می‌رسد، حتی انگیزه و توان مقابله با پیرزن درونش را هم ندارد. در دریایی از تحقیر گرفتار می‌شود و هیچ تقلایی برای نجات خودش نمی‌کند، رقت‌انگیز می‌شود! اینجاست که دیگر امیدی به آدم‌ها نیست. باید قدرتی عظیم‌تر وارد میدان شود. باید دستی آسمانی آدم را از غرق‌شدن نجات بخشد.

او با تمام وجود منتظر این دست آسمانی است!

 جمعه، ۱۸تیر۱۳۹۵

  • قلم دوم

یکشنبه 1فروردین1394، مشهد

ساعت 8 صبح، سال 1395 تحویل شد. من در خانه هستم و دوستانم در یادمان خیّن. کاش آنجا بودم! این چند روز مدام این آرزو و یاد خرمشهر و دوستام را تکرار کرده‌ام. حسرت باشهدابودن موقع تحویل سال، سرتاپایم را پر کرده است. اینجا فضایی برای گریستن نیست. هوای چشمانت که بارانی می‌شود، باید برای همه توضیح بدهی که چرا؛ ولی آنجا می‌توانی ناله بزنی و پرده از راز دلت برداری. آنجا تویی و شهدا؛ دوستش دارم.

دلم بی‌تابی می‌کند و بهانه می‌گیرد. سعی می‌کنم به روی خودم نیاورم. می‌ترسم به دلم میدان دهم، مبادا قید کار و مسئولیت و تکلیف را بزند و به‌سمت خرمشهر پر بکشد.

عصر دیروز، روبه‌روی گنبد آقا علی‌بن‌موسی‌الرضا(علیهماالسلام) یا مقلب القلوب... را به‌نیت خودم و دوستانم خواندم. بسیار محتاج حول حالنایَم. از بچه‌ها خواسته‌ام لحظۀ تحویل سال،‌کنار شهدا، یادم کنند. شاید حالم متحول شود!

یا مقلب القلوب و الابصار

یا مدبر الیل و النهار

یا محول الحول و الاحوال

حول حالنا الی احسن الحال

 

1فروردین1395

  • قلم دوم

 19اسفند1394، ساعت 3:30، راه‌آهن اهواز

این قطارسواریِ طولانی مجالی شد برای آشناییِ بیشتر با همسفران. خیلی زود با هم مأنوس می‌شویم. اکثر وقتمان به شوخی و خنده می‌گذرد. قرار می‌گذاریم که سر مسائل کوچک از هم دلگیر نشویم. تصمیم می‌گیریم روی خلوص نیتمان هم کار کنیم. هر کس برای خدمتش نیتی می‌کند. من همان نیت پیاده‌روی اربعین را برمی‌گزینم.

از قطار که پیاده می‌شویم، با یکی از تاکسی‌های راه‌آهن راهیِ خرمشهر می‌شویم. تا به حال به خرمشهر نیامده‌ام؛ اما این خاک و مردمش برایم دوست‌داشتنی و باعظمت‌اند. رانندۀ تاکسی خودش پاسدار بوده است. انگار که بر جادۀ خاطره‌هایش می‌راند. پر از شور و حماسه می‌گوید که وجب‌وجب این خاک، آراسته به خون شهیدان است.

نیم ساعت قبل از اذان صبح، به خرمشهر می‌رسیم و به محل اسکان می‌رویم. مسئول گروه به استقبالمان می‌آید. حسینیۀ قدس خرمشهر یا همان مصلای قدیم، محل خدمت ماست. جایی که باید آماده‌اش کنیم برای پذیرایی از مهمانان شهدا؛ خانواده‌هایی که سرزمین لاله‌ها را برای سفر نوروزی‌شان برگزیده‌اند.

خرمشهر که هستم، سعی می‌کنم همیشه با وضو باشم. حس می‌کنم دعوت شده‌ام برای این خدمت.

هنوز بلیط برگشت نگرفته‌ام. دوستم پیگیر بلیط برگشتم است و من اصلاً برای آن تلاشی نمی‌کنم. ته دلم می‌دانم که بلیط پیدا می‌شود؛ ‌هرچند این دانستن را دوست ندارم. اگر به‌اختیار خودم بود، اصلاً برنمی‌گشتم.

20اسفند1394، خرمشهر

دیروز را به نظافت و آراستن فضا گذراندیم و امروز اولین گروه از مهمان‌ها رسیدند. پذیرایی آغاز می‌شود.

21و22و23و24اسفند1394، خرمشهر

از اذان صبح برمی‌خیزیم و تا حدود ساعت 23 مشغول خدمتیم. در مشهد که بودم، اذان‌صبح‌بیدارشدن، برایم رؤیا بود؛ ‌ولی اینجا خودکار بیدار می‌شوم. خدا کند که بعدازاین هم همین‌گونه بمانم! هر گروه سه روز و دو شب پیش ما می‌ماند. برای خانم‌ها و آقایان محل اسکان جداگانه‌ای در نظر گرفته شده است. گروه‌ها بعد از نماز صبح، صبحانه می‌خورند و برای زیارت به یادمان‌ها می‌روند. برای نهار بازمی‌گردند. بعد از نهار، ساعتی استراحت می‌کنند؛ سپس به یادمانی دیگر می‌روند. ما نیز گاهی همراهشان می‌شویم. هرچه می‌گذرد، بیشتر دلبسته می‌شویم: دلبستۀ شهدا، دلبستۀ این خاک و دلبستۀ یکدیگر.

25اسفند1394، خرمشهر

زمان همیشه فراری است، نمی‌توانی دربندش کنی! خبر می‌رسد که برایم بلیط برگشت گرفته‌اند: به‌تاریخ 27اسفند، ساعت 10 صبح، از اهواز به مشهد. بغض تمام دلم را می‌گیرد. حنجره‌ام ساکت و دلم پر از فریاد است. نمی‌خواهم بروم؛ اما چاره‌ای نیست. تعهد و تکلیفِ کاری مرا به مشهد می‌خواند. از این تکلیف دلگیر می‌شوم. حریصانه می‌خواهم از دو روز باقی‌مانده به‌اندازۀ دو سال بهره ببرم. اینجا خُلقم به محبت خو کرده است. سعی می‌کنم مدام خدمت کنم و کاری انجام دهم. خدا کند بتوانم این محبت را یادگاری ببرم و آن نماز صبح بیدارشدن‌ها را.

26اسفند1394، خرمشهر

مشغول خدمتیم. بچه‌ها می‌گویند که نرو و من در دل آرزو می‌کنم ای کاش می‌شد!

27اسفند1394، خرمشهر

تمام شد. مهلتی که برای خدمت داشتم، تمام شد. در این دنیا همه‌چیز روزی تمام می‌شود و ما حسرت‌خوران همیشگی هستیم! مرا به ترمینال خرمشهر می‌رسانند.از آنجا با تاکسی به اهواز می‌روم. حدود ساعت 9 به راه‌آهن می‌رسم. سوار قطار می‌شوم. کوپه خالی است. منم و چند صندلی خالی. ذره‌ذره حس می‌کنم که جمعی‌آمدن و تکی‌برگشتن چه غربتی دارد! تا مشهد این غربت رهایم نمی‌کند.

بیست‌وهشتم به مشهد می‌رسم و بیست‌ونهم می‌روم سر کار. همه‌چیز همان روال همیشگی‌اش را دارد؛ دوستش ندارم.

 

1فروردین1395

  • قلم دوم

15اسفند1394، مشهد، اذان ظهر

یکی از دوستانم تماس گرفت و گفت: «آیا حاضری برای 10 روز به مناطق عملیاتی بروی و به‌عنوان خادم‌الشهدا خدمت کنی؟» می‌گفت که به‌دنبال تهیۀ بلیط است و اگر قصد رفتن دارم، باید سریع‌تر اعلام کنم.

آن‌قدر بی‌انگیزه‌ام که حوصلۀ بیرون‌رفتن از خانه را هم ندارم، چه برسد به رفتن به خوزستان! تازه کارم را چه کنم؟ همیشه قبل و بعد از نوروز، زمان اوج کار ماست. مگر مرخصی می‌دهند؟ اما خدمتِ شهدا چیزی نیست که بتوانم به‌راحتی از کنارش بگذرم. تا اذان مغرب دست‌دست می‌کنم. دوستم دوباره زنگ می‌زند. پاسخی برایش ندارم. موضوع را با خانواده‌ام مطرح می‌کنم. مخالفتی ندارند، اولین اجازه صادر می‌شود.

هنوز هم حوصلۀ رفتن ندارم. باید جوابی به دوستم بدهم. برمی‌خیزم و دو رکعت نماز می‌خوانم و همه‌چیز را به خدا وامی‌گذارم. با مسئول بخشمان تماس می‌گیرم و موضوع را برایش شرح می‌دهم. همه‌چیز را می‌گویم؛ حتی اینکه شاید با نبودنم کارها عقب بیفتد. حال تصمیم با اوست. هرچه بگوید، می‌پذیرم. فرصتی کوتاه برای تأمل و بررسی وضعیت کارها می‌خواهد. اندکی بعد پیامک می‌دهد که مرخصی‌ام از 17تا27اسفند بلامانع است. به‌راحتی اجازۀ دوم هم صادر می‌شود! انگار که این اجازه‌ها را دستی دیگر صادر می‌کند. حالا فقط مانده است تهیۀ بلیط.

16اسفند1394، مشهد

دوستم نگران پیداشدن بلیط قطار است؛ من اما آسوده‌ام. کار را به خدا واگذار کرده‌ام. او بخواهد، می‌روم. خبر می‌رسد که برای فرداشب بلیط گرفته‌اند: ساعت حرکت 22:55 از مشهد به اهواز.

17اسفند1394، مشهد

تا ساعت 18 سر کارم. به خانه که می‌رسم، ساعت 19 است. تا وسایلم را جمع می‌کنم می‌شود 22:20. قطار 22:55 حرکت می‌کند! با عجله آماده می‌شوم و به‌سمت راه‌آهن راه می‌افتم. آن‌قدر عجله دارم که حتی درست‌وحسابی خداحافظی نمی‌کنم. ماشین که به‌طرف راه‌آهن راه می‌افتد، دلم از خداحافظیِ سرسری‌ام می‌گیرد. شرمنده می‌شوم. کاش می‌شد برگردم و درست خداحافظی کنم؛ ولی فرصتی باقی نمانده است! 22:40 به راه‌آهن می‌رسم. کیف به دست می‌دوم به‌سمت قطار. دقیقۀ 90 سوار قطار می‌شوم. عجب رسیدنی!

داخل کوپه که جاگیر می‌شوم، تازه می‌فهمم تعدادی از وسایلم را جا گذاشته‌ام. همسفرانم می‌گویند: «جای شکرش باقی است که خودت را آورده‌ای!ِ» در این مسیر با سه خادم‌الشهدای دیگر همسفرم. جمع شش‌نفرۀ کوپه تشکیل شده است از ما چهار نفر به‌علاوۀ دو دانشجوی یاسوجی.

راستی راستی رفتنی شدم!

1فروردین1395

  • قلم دوم

یادم می‌آید سال‌ها پیش، همسایه‌هایمان به راهی جدید برای گرفتن حاجت دست یافته بودند و آن را از طریق جلسه‌های مستمرشان به یکدیگر توصیه می‌کردند. آن موقع من راهنمایی یا دبیرستان بودم؛ یعنی حدود سیزده‌چهارده سال پیش.

ماده‌ای جامد، دایره‌ای شکل، سفید رنگ و منعطف بود. می‌گفتند برای گرفتن حاجت باید در ظرفی بگذاریَش و مقداری چای بر رویش بریزی. زمانی که یکی دیگر، شبیه خودش، ایجاد کرد، بدان که حاجت‌روا شده‌ای.

آن را به حضرت زهرا(سلام‌الله‌علیها) منسوب می‌دانستند و معتقد بودند که نباید چشم پسرها یا افراد ناپاک به آن بیفتد. به همین دلیل پنهانش می‌کردند. پنهان‌کردن ظرفی مثل آن برای خانم‌های خانه‌دارِ آن روز، به‌معنای قراردادنش در اعماق کابینت بود.

معمولاً بیش از یک‌ماه طول نمی‌کشید که طرف حاجتش را می‌گرفت. بعد فرد حاجت‌روا‌شده مادۀ جدید را به دیگری می‌داد تا او هم حاجاتش را از آن بگیرد و خودش با همان قبلی حاجت‌هایش را یکی یکی روا می‌کرد!

یادم می‌آدید آن زمان از دست زدن به این ماده بدم می‌آمد. دلیلی برای این کار نداشتم؛ اما ترجیح می‌دادم نزدیکش نشوم.

ماه گذشته یکی از دوستانم با من از چای کمبوجا و خواص آن صحبت کرد. از اینکه برای تهیۀ چای کمبوجا باید چای را بجوشانی و بر روی قارچ کمبوجا بریزی و آن را در محیطی تاریک قرار دهی تا شروع به تخمیر و تولید آنزیم کند.

حالا بعد از سیزده سال فهمیده‌ام که مردم به کمبوجا متوسل می‌شدند تا حاجت بگیرند! شاید اگر همان‌قدر که به کمبوجا اعتقاد داشتند به خدا معتقد بودند، زودتر حاجت‌روا می‌شدند.

 وَ إِذا سَأَلَکَ عِبادی عَنِّی فَإِنِّی قَریبٌ أُجیبُ دَعْوَةَ الدَّاعِ إِذا دَعانِ فَلْیَسْتَجیبُوا لی‏ وَ لْیُؤْمِنُوا بی‏ لَعَلَّهُمْ یَرْشُدُونَ1

و چون بندگان من از تو دربارۀ من بپرسند، بگو که من حتماً به همه نزدیکم. دعای دعاکننده را هنگامی که مرا بخواند، اجابت می کنم. پس دعوت مرا بپذیرند و به من ایمان آورند، شاید که راه یابند.

چقدر دلم می‌سوزد برای مردمِ ساده‌ای که اصلاً نمی‌دانند فکرکردن چیست و کودکانشان را هم بی‌فکر بزرگ می‌کنند!

16بهمن1394



1. بقره، 186.

دوستان عزیز سلام، واژۀ «ماده» در این متن خوب به‌کار نرفته است. به نظر شما چه واژه‌ای را می‌توانم جانشین کنم؟

  • قلم دوم

گلدان آبی کمرش را گرفت و آهی کشید. حوصله‌اش سر رفته است؛ بس که خیره در گوشه‌ای ایستاده. دلتنگ عطر گل‌هاست. گل‌هایی که دوست دارد میزبانشان باشد.

قندان‌های پایه‌دار نه ایستاده که به پهلو افتاده‌اند. یاد سینیِ چای که می‌افتند، قند در دلشان آب می‌شود!

استکان‌های کمرباریکِ لب طلایی، پر از عشوه و ناز، در نعلبکی‌های‌شان جا خوش کرده‌اند. برق می‌زنند و می‌درخشند؛ هرچند خالی از عطر چای‌اند.

ظرف پایه‌دار میوه هوشمندانه جایی را انتخاب کرده و ایستاده است. از هر طرف که نگاهش می‌کنی، خریدارش می‌شوی. افسوس که برگ و باری ندارد. تهی است از میوه.

دیس شیرینی چهره در هم کشیده، خسته است از این‌همه ایستادن. دوست دارد کمی بنشیند تا دلش قرار بگیرد. دلی که هوای طعم شیرینی بی‌قرارش کرده است.

پارچ و لیوان بلور، حریری از رنگ بر خود پیچیده است و در کنجی ایستاده. به‌گمانم برای خاطره‌های تشنۀ او، آب افسانه است.

فنجان‌های قهوه مدت‌هاست که پشت‌سرهم قطار شده‌اند. سر به زیر انداخته و گل‌های سرخ دامنشان را می‌شمرند.

ساکنان این سرزمین شیشه‌ای چشم می‌نوازند؛ اما تقدیرشان را گردوغبار حسرت پوشانده است! هرکدام در خلوت خود، آرزویی را زمزمه می‌کنند: گلدان آبی آرزوی وصال گل را دل می‌پرورد. قندان‌های پایه‌دار با خیال قندهای سفید به خواب می‌روند. استکان‌های کمرباریکِ لب طلایی با امید گرما و عطر چای روزشان را شب می‌کنند. ظرف پایه‌دار، میوه‌های رنگارنگ را دل خویش به تصویر می‌کشد. دیس شیرینی خواب می‌بیند پر است از شیرینی‌های مربایی و نخودی. پارچ و لیوان بلور تشنگی‌اش را با یاد زلالی و خنکای آب تسکین می‌بخشد و فنجان‌های قهوه به روزی فکر می‌کنند که چشم از گل‌های سرخ برداشته‌اند و دل به طعم قهوه سپرده‌اند.[1]

۱بهمن۱۳۹۴



[1]. فلسفۀ وجود گنجه در خانه‌هایمان را نمی‌فهمم. ظرف‌ها که برای تماشاکردن خلق نشده‌اند! به‌نظرم هر چیزی اگر به هدف خلقتش نرسد، بی‌حاصل است. در این موضوع فرقی هم بین جماد و نبات و حیوان و انسان نیست.

گنجه‌ها بدبختی‌هایی هم به‌دنبال می‌آورند: مجبوری برای پُرکردنشان پول‌های کلان به ظرف‌های گران بدهی. هر چند وقت یکبار هم باید چند ساعت وقتت را حرامشان کنی و گرد و غبارشان را بروبی.

ترسم از آن است که روزی ظرف‌هایی بسازند فقط برای تماشاکردن!

متشکرم از قلم اول عزیز که اشکال‌های ویرایشی متن را گوشزدم کرد.

  • قلم دوم

موضوع و موضوع و موضوع، همان چیزی است که دست و پای ذهنم را بسته است. با اینکه نوشتن را بیشتر از ننوشتن دوست دارم، مدتی است ننوشتم. تا می‌آیم بنویسم، کسی می‌پرسد: «دربارۀ چه می‌خواهی بنویسی؟ آیا اهمیتِ نوشتن دارد؟» نمی‌دانم چه کنم در برابر این سؤالِ ناخوانده که بی‌اجازه وارد ذهنم شده است. تمام ذوق نوشتنم یخ می‌زند. همانجا متوقف می‌شوم.

اسمش را می‌گذارم «ترسِ موضوع». ترسِ موضوع دست‌هایم را بسته است. احساس می‌کنم اگر همین‌طور ادامه یابد، انگشتانم قلم را از یاد خواهند برد و ذهن واژه‌ها را فراموش خواهد کرد. به‌گمانم چاره این است که تمام چیزهایی اطرافم را به چشم موضوع ببینم و درباه‌شان بنویسم؛ حتی اگر چرت و پرت بودند و بی‌اهمیت. حداقلِ فایده‌اش این است که بین قلم و انگشتانم جدایی نمی‌افتد. تازه شاید خلاقیتم هم تقویت شود. اولین موضوع را هم انتخاب کرده‌ام. اسمش را گذاشته‌ام «ناگفته‌های شکستنی».

بسم الله الرحمن الرحیم...


۲۴دی۱۳۹۴

  • قلم دوم

شانزده روز پیش،‌تنِ نازپرورده‌ام را بر سر دست گرفتم و به راه افتادم.

می‌دانستم سفر سختی در پیش دارم. می‌دانستم در این سفر درد خواهم کشید. نمی‌دانستم چقدر توان تحمل درد دارم. نمی‌دانستم آیا در پایان، سربلند خواهم بود یا نه؟ اصلاً نمی‌دانستم به مقصد خواهم رسید یا نه.

بسم الله گفتم، عنان را به‌دست دلم دادم و به‌راه افتادم. تنها مقصد بود که به آن می‌اندیشیدم.

.

.

.

باورم نمی‌شود دلم چه آسان پیمود این راه را.

اکنون سه روز است که از سفر برگشته‌ام. روزها را با خاطراتم می‌گذرانم.

عجیب است، حس می‌کنم منِ قبل از سفر با منِ بعد از سفر، فرق کرده است. انگار برکتی در وجودم جوانه زده است. برکتی که کمک پروردگار را می‌طلبد تا با نور خود، این وجود را رنگین‌کمانی کند.

عجیب است سفر پیاده در صفر برای زیارت ارباب.

20آذر1394

  • قلم دوم

اصلاً بهانه نمی‌گیرد! انگار‌نه‌انگار. جا مانده است؛ ولی عین‌خیالش هم نیست!

قبلاً کمی بهش برمی‌خورد، اگر می‌دید عقب افتاده است: تأملی می‌کرد، تقلّایی، سعیی، برنامه‌ریزی‌ای. لا‌اقل غبطه که می‌خورد؛ اما حالا چه؟ 

به نظرت به یک طبیب نشانش بدهم؟ فکر کنم دردِ بی‌دردی گرفته! نکند مرده باشد!

دلم را می‌گویم! 

  • قلم اول