چند‌خط خط‌خطی

آغاز یک تمرین برای نوشتن فرازهای فروزان فرداهای نه‌چندان دور

چند‌خط خط‌خطی

آغاز یک تمرین برای نوشتن فرازهای فروزان فرداهای نه‌چندان دور

مشخصات بلاگ
دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
طبقه بندی موضوعی
محبوب ترین مطالب
نویسندگان

۶۰ مطلب توسط «قلم دوم» ثبت شده است


- کار دسته. کیفیتش خیلی عالیه. قابل شست‌وشوئه. خیلی از بچه‌ها عاشق این عروسکان. شما بذار تو ویترین. چون قیمتش مناسبه، خیلی خوب فروش می‌ره. الانم لازم نیست پولشو بدیدن. یک هفته دیگه بهتون سر می‌زنم، اگه فروش رفته بود، پولشو حساب کنین، اگرم فروش نرفته بود، عروسکا رو می‌برم. موافقین؟

محمد بود که داشت برای عروسک‌هایشان بازاریابی می‌کرد. کلاس نهم بود. درست است که شاگرد اول نبود؛ اما درس‌هایش از خیلی از همکلاسی‌هایش بهتر بود. حدوداً دو ماهی می‌شد که عصرها، بعد از مدرسه می‌رفت سراغ بازاریابی. اوایل کمی سخت بود، کسی روی خوش نشانش نمی‌داد؛ ولی کم‌کم یاد گرفت که محصولش را کجاها ببرد و چطور معرفی‌اش کند که مغازه‌دار حوصله کند و از جایش بلند شود و یکی از عروسک‌ها را بردارد و از نزدیک بررسی کند و بعد به احتمال زیاد، چند تایی بخرد. ماه پیش کارت ویزیت ساده‌ای هم برای خودش طراحی کرد و شماره‌اش را روی آن نوشت. حالا حتی سفارش کار هم می‌گیرد.

پدر محمد تولیدی کفش دارد. محمد قبل‌ترها، قبل از اینکه ویزیتور شود، بعد از مدرسه سری به کارگاه پدرش می‌زد. برای کار نمی‌رفت، عاشق بوی چرم بود. می‌رفت تا هم با پدرش خوش‌وبش کند و هم کله‌اش را فرو کند لای بسته‌های بزرگ چرم و نفسی عمیق بکشد. نظریه‌های جالبی هم دربارۀ بوی چرم داشت. می‌گفت: «بسته به رنگ چرم، بوش فرق می‌کنه؛ مثلاً بوی چرم مشکی یا قهوه‌ای تندتر از بقیه است و دماغ آدمو قلقلک می‌ده.» یا می‌گفت: «بوی چرم سفید مثل خودش تمیزه!»

پدر محمد مردی خانواده‌دوست بود. همۀ دنیا برایش یک طرف بود و خانواده‌اش یک طرف. روی همین اصل، رابطه‌اش با بچه‌هایش: محمد، ریحانه، مریم و  میثم خیلی خوب بود. محمد چون از همۀ بچه‌ها بزرگ‌تر بود، شده بود وزیر پدرش در خانه. هر وقت تصمیم می‌گرفتند جایی بروند یا کاری بکنند، پدرش با او مشورت می‌کرد و از او کمک می‌گرفت.

چند وقتی بود که گارگاه پدر محمد، صفای همیشگی را نداشت: جای یکی دو تا از کارگرها خالی بود، چرم‌ها دیربه‌دیر خریده می‌شد، بساط شوخی و چای داغ، رونق گذشته را نداشت، حتی ساعت‌های کار کارگاه هم کم شده بود. محمد به‌سادگی از کنار همۀ این‌ها می‌گذشت. برای او، حضور پدرش به‌معنای خوب‌بودن همه‌چیز بود. تا اینکه...

محمد چهار تا عمو، هشت تا پسرعمو و هفت تا دخترعمو داشت. طبق قراری نانوشته، هر ماه جمع می‌شدند خانۀ یکی از عموها و خوش می‌گذراندند. آن ماه نوبت مهمانی پدر محمد بود.

محمد اتفاقی از پذیرایی رد می‌شد که دید پدرش در آشپزخانه، پشت میز نشسته است و سرش را گرفته میان دست‌هایش. نتوانست بر کنجکاوی‌اش غلبه کند؛ قدم‌هایش را آهسته‌تر کرد و جایی ایستاد که دیده نشود. شنید که مادرش می‌گفت: «طوری نیست، بهشون می‌گیم الان آمادگی گرفتن مهمونی نداریم. خودشون از وضع بازار خبر دارن، توقعی از تو ندارن.»

پدر اما با صدای گرفته و خسته پاسخ داد: «آبروم رفت خانم! دستم خالیه. دو ماهه نه خودم پولی برداشته‌ام، نه حقوق کارگرها رو دادم. اگه همین‌طور ادامه پیدا کنه، مجبورم وسایلمو بفروشم و با کارگرها تسویه کنم.»

مادر: «خدا روزی‌رسونه. تو که تلاشتو می‌کنی، ان‌شاءالله خدا هم برکتشو می‌رسونه.»

محمد دید؛ اما باور نکرد که شانه‌های پدرش می‌لرزد! آن شب و روز بعدش مدام به این فکر می‌کرد که چطور به پدرش کمک کند، ناسلامتی وزیر پدر بود.

راست می‌گویند که «به هرچه فکر کنی، سر راهت ظاهر می‌شود» آن روز محمد همین‌طور که قدم می‌زد و می‌رفت، چشمش افتاد به ویترین مغازه‌ای که پر بود از عروسک‌های بافتنی، در قد و قواره‌های مختلف: «چقدر شبیه عروسکای ریحانه است.» فکری مثل برق از ذهنش گذشت: «می‌تونیم عروسک درست کنیم.» رفت توی مغازه و عروسک‌ها را قیمت کرد. بعد تا خانه دوید. یک‌راست رفت سراغ ریحانه و از وضع پدر برایش گفت و اینکه می‌خواهد به پدر کمک کند. گفت: «یادِته پارسال رفتی کلاس عروسک‌بافی؟ اگر تو عروسک ببافی و من بفروشم، خیلی خوب می‌شه.» ریحانه هم دوست داشت به پدرش کمک کند؛ اما به‌تنهایی نمی‌توانست، بالاخره درس و مدرسه هم داشت. این شد که رفتند سراغ مادر. مادر اول نپذیرفت. نمی‌خواست بچه‌ها را درگیر گرفتاری‌های مالی کند؛ اما وقتی اصرارشان را دید، به این شرط که به درسشان لطمه نزند، قبول کرد.

محمد اسکیت‌سواری را خیلی دوست داشت. همیشه عصرها کفش اسکیت دوستش را قرض می‌گرفت و خیابان‌ها را دور می‌زد. پول‌های توجیبی‌اش را کنار گذاشته بود. تصمیم داشت عیدی‌هایش را هم روی آن‌ها بگذارد و برای خودش کفش اسکیت بخرد؛ اما حالا برای خرید مواد اولیه، پول لازم داشتند؛ پس رؤیای خریدن کفش اسکیت، تبدیل شد به لایکو[1] و رفت توی کلۀ عروسک‌ها.

مادر و ریحانه تولید را به‌عهده گرفتند و محمد فروش را. برخلاف تصورش، کار آسانی نبود، او نمی‌دانست کجا برود و چطور محصولش را معرفی کند و با چه قیمتی بفروشدش. اما کم‌کم راه افتاد. حالا بعد از دو ماه، سرمایۀ محمد دو برابر شده است. نصف آن را برای خرید مواد اولیه کنار گذاشت و نصف دیگرش را دیشب، آرام و بی‌صدا، در جیب پدرش گذاشت...


۴اردیبهشت۹۶



[1]. برندی معروف و ایرانی است در تولید منسوجات نبافته. شبیه پنبه است، منتها مصنوعی.

  • قلم دوم

خدایا توبه می‌کنم از تمام ادعاهای بی‌پایه‌ام،‌ از تمام حرف‌های هرزم، از تمام بیهودگی‌هایم.

خدایا توبه می‌کنم از بی‌پروایی دلم، از بیراهه خواستنش، از سیراب‌شدنش با آب مضاف، از آن لحظۀ آرامشش که وام‌دار چیزی بود که تو نمی‌پسندیدی.

خدایا ببخش مرا تا خودم را ببخشم.

دعایم کن خدا! بیش از آنچه گمان کنی ‌نیازمندم!

پناهم ده، می‌ترسم از طعم شیرینی که در قلبم ته‌نشین شده و توبه‌ام را به بازی گرفته!

               می‌تـرسم از وسـوسـۀ شیطـان! کمیـن کـرده است، می‌خواهـد مرا از تـو بـدزدد!

                                                                                                                     محکم نگهم دار!


۱۲بهمن۹۵

  • قلم دوم

حس کِرمی را دارم که دور خودش پیله می‌تند، تار به تار، آرام و بی‌صدا، خسته از خود، خسته از همه صداها و سیماها، محتاج آرامشی خواب‌گونه، در حال جدایی از دنیا.

امیدوارم آخر این مسیر، به لبخند پروانه‌ای ختم شود، نه نرمی قالیچه‌ای!

  • قلم دوم

نشستم روبه‌روش، دستامو باز کردم و گفتم: «بیا»

گیج و گنگ وایستاده بود. اولین بار بود با این موقعیت روبه‌رو می‌شد. نمی‌دونست باید چی کار کنه. چشماش از کنجکاوی برق می‌زد. لباش پر از لبخند بود، انگار لذت می‌برد؛ حتی از این ندونستن، شایدم از اینکه در آستانۀ یه کشف جدید قدم برمی‌داشت.

دستمو دراز کردم و کشیدمش سمت خودم. محکم بغلش کردم.

این موقعیت رو کشف کرد.

حالا دیگه وقتی می‌شینم روبه‌روش و دستامو باز می‌کنم، می‌دوئه میاد بغلم. وقتی محکم بغلش می‌کنم، صدای خندۀ سراسر نشاطش، هوا رو قلقلک می‌ده و موجی از شادی، توش راه می‌اندازه. دستاشو باز می‌کنه تا متقابلاً بغلم کنه؛ ولی دستای کوچولوش به هم نمی‌رسن!

مثل بمب انرژی می‌مونه. درسته که گاهی کلافه می‌شم از شیطنتاش؛ اما دنیا با وجود اونه که برام رنگِ شادی می‌گیره.

خدایا ممنونم که بچه‌ها رو آفریدی![1]

۸مهر۱۳۹۵



[1]. سبک نوشتار: عامیانه، محاوره.

هدف: توصیف موقعیتی و بیان احساسی که تجربه‌اش کردم. تمرین بیان احساس در متن.

  • قلم دوم

قهرکردن‌هایش را خیلی دوست دارم، خطاکردن‌هایش را هم.

کار بدی که می‌کند، دعوایش که می‌کنی، خودش را می‌زند به آن راه. کمی ساکت می‌شود؛ اما اصلاً به روی خودش نمی‌آورد که خطاکار است و متوجه خطایش شده. سعی می‌کند چشمش به تو نیفتد. چند دقیقه‌ای که بگذرد، می‌آید جلو، سرش را خم می‌کند، معصومانه نگاهت می‌کند، لبخند می‌زند و با آوایی کودکانه سعی می‌کند تو را بخنداند. می‌فهمی که خطایش را پذیرفته و برای آشتی آمده است؛ اما نمی‌خواهد غرورش جریحه‌دار شود.

نمی‌توانی به این دریای مهر، لبخند نزنی. نمی‌توانی نگاهش نکنی. نمی‌توانی مقاومت کنی و او را نبخشی. چاره‌ای برایت نمی‌گذارد جز آغوش‌گشودن. عجیب است: در نگاهت، او خطاکاری دوست‌داشتنی است!

قهرکردن‌هایش هم همین است: آنجا هر دو مقصریم: هم من و هم او. دعوایمان شده، هر دو فکر می‌کنیم حق با خودمان است؛ البته من بیشتر این فکر را می‌کنم؛ چون بزرگ‌ترم و زندگی را با نگاه بزرگانۀ خودم می‌بینم! رفتار کودکانۀ او در دنیای بزرگانۀ من خطاست!

پشت‌بند دعوا، قهر می‌کنیم. او به سمتی می‌رود و من به سمتی. شاید حتی رویمان را هم برگردانیم. ممکن است صدای گریه و دادوبیدادمان هم درآید؛ البته دادوبیداد او بیشتر؛ چون او کوچک‌تر است و در دنیای کودکانه‌اش، بهتر است که دلخوری‌اش را با دادوبیداد بیرون بریزد و خودش را خالی کند تا تبدیل به کینه شود و خفه‌اش کند. برایش هم مهم نیست که دیگران درباره‌اش چه می‌گویند و چگونه می‌اندیشند.

گریه‌اش که تمام می‌شود، معمولاً نیم ساعت هم طول نمی‌کشد که بهانه‌ای پیدا می‌کند و سراغم می‌آید. نادیده می‌گیرد که من هم در این دعوا مقصرم. دوباره می‌خندد، صدایم می‌کند، دعوتم می‌کند به بازی، می‌بخشدم! گاه حتی با اشتیاق جلو می‌آید و برعکس همیشه که باید خواهش کنی تا ببوسدت، مصرانه می‌بوسدم.

این‌گونه ماهرانه، مقاومتم را در هم می‌شکند و دلخوری‌ام را پس می‌زند. باز هم مهر و محبت بین ما جاری می‌شود. شگفت‌انگیز است این‌همه محبت و صفا در قلب کودکی سه‌ساله!

یاد سخن پیامبر عزیزم می‌افتم. رسول خداa در جایی فرموده‌اند که کودکان را به پنج دلیل دوست دارند. یکی از آن دلایل، این است که کودکان با یکدیگر دعوا می‌کنند؛ اما زود آشتی کرده و کینه به دل نمی‌گیرند.[1]

برای لحظه‌ای می‌اندیشم که کاش همیشه کودک می‌ماندیم!

۱۰مهر۱۳۹۵[2]



[1]. اُحِبُّ الصِّبیانَ لِخَمسٍ :اَلاوَّلُ: اَنـَّهُم هُمُ البَکّاؤونَ؛ وَ الثّانى: یَتَمَرَّغونَ بِالتُّراب؛ وَ الثّالِثُ: یَختَصِمونَ مِن غَیرِ حِقد؛ وَ الرّابِـعُ: لا یَدَّخِرونَ لِغَدٍ شَیئا؛ وَ الخامِسُ: یُعَمِّرونَ ثُمَّ یُخَرِّبونَ.

[2]. هدف: توصیف یکی از تجربه‌های زندگی‌ام و بیان حدیثی از پیامبر(صل‌الله‌علیه‌وآله) در آن باره. بیان تذکری اخلاقی به‌صورتی غیرمستقیم با استفاده از یک تجربه.

سبک متن: نوشتاری.

  • قلم دوم


تا گذاشتمش توی دهنم، به‌جای اینکه مثل یه کپسولِ خوب، صاف وارد نای‌ام بشه، چرخید و مثل خط تیره گیر کرد سر حلقم! نمی‌دونم این از بی‌شعوری کپسولاست که سر حلق، گیر می‌کنن یا از بی‌دقتی آدماست که نمی‌دونن چطور باید کپسول بخورن!

خلاصه، گمونم تا معده‌ام همین‌طور به‌صورت خط تیره رفت. اون‌قدر به کناره‌های نای‌ام ساییده شد که غلط نکنم گوارشش به‌جای معده، توی نای انجام شد!ا

چه حس بدیه، هنوز فکر می‌کنم کپسوله سر حلقم گیر کرده. اصلاً تقصیر داروسازاست که کپسولا رو این‌قدر بزرگ می‌سازن. نمی‌دونم این دانشمندا چی کار می‌کنن! این‌همه نیاز توی جامعه است، چرا اقدام نمی‌کنن؟!

واقعا چندوقته ما از سال اقدام و عمل رد شدیم؟ این وضع، درسته؟! وقتی دانشمند مملکت بی‌توجه باشه به شعار سال، معلومه که آدمای عادی هم از کنارش رد می‌شن و انگارنه‌انگار. اصلاً ما مقامی عادی‌تر از هیئت دولت و ریاست جمهور و وزارت و مجلس و قوۀ قضاییه و نیروی انتظامی و این چیزا داریم؟!

بعد اون‌وقت یه جوون مثل من باید چی کار کنه جز اینکه بشینه و سرِ کپسولِ نادونی که گیر کرده سرِ گلوش، غر بزنه؟ واقعاً ما به کجا داریم می‌ریم؟ واقعاً چه فرقی می‌کنه بودنمون با نبودنمون؟ اصلاً برای چی اومدیم توی این دنیایی که دانشمنداش اقدامی‌نمی‌کنن و مقامات عادی‌اش هم که نباید اقدامی بکنن و از همه بدتر، کپسولاش نمی‌دونن چطور باید برن توی حلق آدم! مسئولان چی کار می‌کنن؟ رسیدگی کنن![1]

۱۰مهر۱۳۹۵



[1]. چرا نوشتم: تا حالا شده یه اتفاق عادیِ عادی براتون بیفته، بعد فکر کنید که می‌شه همین اتفاق رو هم نوشت؟

چند روزه مجبورم هر شش ساعت، سه تا کپسول، با هم بخورم. اولش فقط قصد داشتم چند خط دربارۀ کپسول بنویسم و حس بدِ خوردنش تا فقط نوشتن و انتقال حس، رو تمرین کنم. حینِ نوشتن، چیزای دیگه‌ای به ذهنم رسید. دیدم جالب می‌شه: از یه چیز بی‌اهمیت شروع می‌کنی، گریزی به چیزای بااهمیت می‌زنی و آخر برمی‌گردی سرِ همون چیز بی‌اهمیت. تقریبا شبیه طنز اجتماعی.

زبان متن: عامیانه، محاوره.

  • قلم دوم

در مسیر نوشتن، یاریمان کنید دوستان

مشتاقانه چشم‌به‌راهِ نقدِ شما هستیم.


دنیا عجیب و غریب می‌شود وقتی بین دل و دینت گیر می‌افتی. اگر کمک‌های خدیجه نبود، پایم برای همیشه در بندِ این دنیا می‌ماند!

محبت خدیجه با جانم آمیخته بود. همه می‌دانستند که من بی‌خدیجه و خدیجه بی‌من معنا نداریم. مصطفی حاصل دلدادگی‌مان بود. تازه شیرین شده بود؛ راه‌رفتن یاد گرفته بود و دست‌وپاشکسته حرف می‌زد.

مدتی بود بدجوری هوای دفاع از حرم در سرم لانه کرده بود. همه حساب‌وکتاب‌هایم درست بود. تمام دنیای خاکی و دلبستگی‌هایم را پشت سر می‌گذاشتم به جز خدیجه و مصطفی. به آن‌ها که می‌رسیدم، پروبالم بسته می‌شد. نمی‌توانستم دل بِکنم!

خیلی به‌هم ریخته بودم. خدیجه تغییر حالم را فهمیده بود. هر طور بود راز دلم را از زیر زبانم بیرون کشید. وقتی فهمید، ساکت شد. آن‌شب تا صبح نخوابید و فردا و پس‌فردا هم. حالا دو تایی رنگ‌پریده و بی‌قرار شده بودیم.

شب جمعه به حرم حضرت معصومه(علیهاالسلام) رفتیم. زیارت دلپذیری بود. وقتی برگشتیم، مصطفی را به رختخوابش بردم. کمی بعد خدیجه با دو فنجان چای به کنارم آمد. مهربان‌تر از همیشه نگاهم می‌کرد.

- خدیجه جان! چیزی شده؟

لبخند زد. نگاهش را به چشمانم دوخت و گفت:

- حسین جان، برو. تو را بخشیدم به سیده زینب. برو و از حرمِ اهل‌بیت دفاع کن.

صدایش لرزان، اما استوار بود. همان‌طور که حرف می‌زد، اشک‌هایش می‌ریخت.

خدیجه مرا به یاد همسر زهیر می‌اندازد. هم‌او که زهیر را به‌سمت خیمۀ مولا فرستاد.[1]



[1]. یکی از سه داستانی که برای مسابقۀ داستان یک دقیقه‌ایِ حافظان حرم فرستادم.  ۸مرداد۱۳۹۵، این داستان‌ها را طی دو روز نوشتم، براساس ایده‌ای که از قبل در ذهنم بود. شرط این مسابقه این بود که باید داستان در یک دقیقه خوانده شود.

موضوع: بیان دل‌کندن از وابستگی‌های دنیا و رهسپار شهادت شدن. از زبانمردی که با خانواده‌اش وداع می‌کند و برای دفاع از حرم می‌رود. سبک: معیار

لطفاً نقدش کنید.

  • قلم دوم

از خواب که بیدار شدم، باز یاد قولی افتادم که به بابا داده بودم. گمونم این بزرگ‌ترین اشتباه زندگی‌ام بود!

بعضی وقتا سر از کار بزرگترا درنمی‌یارم! بابا خیلی مسافرت می‌ره. هر دفعه هم اونقد می‌مونه که مجبور می‌شم با گریه سراغشو از مامان بگیرم. معمولاً این ترفند جواب می‌ده و یکی‌دو روز بعد، بابا پیداش می‌شه. هر بار که برمی‌گرده، می‌گه دلش برا من و مامان قد یه ارزن شده. نمی‌فهمم خب پس چرا می‌ره؟!

این دفعه که می‌خواست بره، بهش گفتم: «نرو»

- نمی‌شه.

- پس زود بیا، همین فردا.

خندید. بابای من همیشه قشنگ می‌خندید. گفت: «این دفعه دارم یه سفر طولانی می‌رم. باید مردونه بهم قول بدی که گریه نکنی.»

اصلاً دوست نداشتم همچین قولی بدم، می‌دونستم هنوز از در بیرون نرفته، اشکام از هم سبقت می‌گیرن؛ اما این اولین باری بود که بابا ازم چیزی می‌خواست. چاره‌ای نداشتم، قول دادم.

پرسیدم: «کجا می‌ری؟»

 گفت:

- دوست داری یه راز بهت بگم؟

پرسیدن نداشت؛ همۀ بچه‌ها عاشقِ شنیدن رازَن. بابا هم اینو می‌دونست. گفت:

- می‌رم با آدم بدا بجنگم.

جوابش به‌نظرم قانع‌کننده اومد. خب اگه آدمِ بدی وجود داشته باشه، بهتره ما با اون بجنگیم تا اون با ما!

الان چند ماهه بابا رفته. خیلی دلم می‌خواد با گریه سراغشو بگیرم تا دوباره پیداش بشه؛ اما بهش قول دادم، یه قول مردونه![1]



[1]. داستان دوم از سه داستانی که برای مسابقۀ داستان یک دقیقه‌ایِ حافظان حرم فرستادم. ۸مرداد۱۳۹۵، این داستان‌ها را طی دو روز نوشتم، براساس ایده‌ای که از قبل در ذهنم بود. شرط این مسابقه این بود که باید داستان در یک دقیقه خوانده شود.

موضوع: بیان دغدغه‌های پسر کوچکی که پدرش برای دفاع از حرم می‌رود. سبک: عامیانه، از زبان کودک، بابیان مفاهیم و عباراتی بزرگانه.

لطفاً نقدش کنید.

  • قلم دوم

من آخرین صندلی از آخرین ردیفِ سالن انتظارِ فرودگاهم. کارم این است که خستگی آدم‌های مختلف را می‌گیرم؛ گاهی حتی خستگی چمدان‌ها را هم به من می‌سپردند.

امروز زنی جوان به‌سویم آمد تا خستگی‌اش را به من بسپارد. جز چشم‌هایش که رسواگر بی‌قراریِ قلبش بودند، ظاهری آرام داشت. اندکی بعد، مردی از آن طرف سالن به‌سمت زن آمد، کنارش نشست و گفت: «الهام جان، می‌خواهی به خانه برگردی؟»

زن سرش را به‌علامت نفی تکان داد،  از توی کیفش چیزی درآورد: «اسماعیل جان، می‌خواهم خودم این را به سرت ببندم.»

مرد مطیعانه سرش را خم کرد. دوست داشت در این لحظه‌ها، تجسم تمام چیزهایی شود که همسرش می‌خواست. زن سربندی با عبارت «کلنا عباسک یا زینب» را به پیشانی همسرش بست.

اطلاعات پرواز را اعلام کردند. مرد باید می‌رفت؛ اما دستش اسیر دست همسرش بود. نمی‌خواست آن را به‌زور از دست او جدا کند. می‌دانست الهام تمام روزهای بعد را با خاطرۀ همین لحظه‌ها سر خواهد کرد.

زن قصد نداشت مانع او شود؛ ولی انگار تمام جانش داشت به سفر می‌رفت. با صدایی که سعی می‌کرد نلرزد، گفت: «اسماعیل جان، همان‌طوری از حرم بی‌بی دفاع کن که علمدار از خیمه‌های اباعبدالله  دفاع کرد!»

قلب اسماعیل پر از افتخار شد. دست‌های همسرش را بوسید و به راه افتاد.

اسماعیل که رفت، الهام به من تکیه کرد. اشک‌هایش جاری شدند. زیر لب می‌گفت: «خدایا بهترین قربانی‌ام را بپذیر!»[1]



[1]. یکی از سه داستانی که برای مسابقۀ داستان یک دقیقه‌ایِ حافظان حرم فرستادم.  ۸مرداد۱۳۹۵، این داستان‌ها را طی دو روز نوشتم، براساس ایده‌ای که از قبل در ذهنم بود. شرط این مسابقه این بود که باید داستان در یک دقیقه خوانده شود.

موضوع داستان: بیان عظمت گذشتن از عشق در راه حق، قربانی کردن اسماعیلِ الهام، سبک: معیار، بیان احساس  و وقایع از زبان صندلیِ فرودگاه.

لطفاً نقدش کنید.

  • قلم دوم