19اسفند1394، ساعت 3:30، راهآهن اهواز
این قطارسواریِ طولانی مجالی شد برای آشناییِ بیشتر با همسفران. خیلی زود با هم مأنوس میشویم. اکثر وقتمان به شوخی و خنده میگذرد. قرار میگذاریم که سر مسائل کوچک از هم دلگیر نشویم. تصمیم میگیریم روی خلوص نیتمان هم کار کنیم. هر کس برای خدمتش نیتی میکند. من همان نیت پیادهروی اربعین را برمیگزینم.
از قطار که پیاده میشویم، با یکی از تاکسیهای راهآهن راهیِ خرمشهر میشویم. تا به حال به خرمشهر نیامدهام؛ اما این خاک و مردمش برایم دوستداشتنی و باعظمتاند. رانندۀ تاکسی خودش پاسدار بوده است. انگار که بر جادۀ خاطرههایش میراند. پر از شور و حماسه میگوید که وجبوجب این خاک، آراسته به خون شهیدان است.
نیم ساعت قبل از اذان صبح، به خرمشهر میرسیم و به محل اسکان میرویم. مسئول گروه به استقبالمان میآید. حسینیۀ قدس خرمشهر یا همان مصلای قدیم، محل خدمت ماست. جایی که باید آمادهاش کنیم برای پذیرایی از مهمانان شهدا؛ خانوادههایی که سرزمین لالهها را برای سفر نوروزیشان برگزیدهاند.
خرمشهر که هستم، سعی میکنم همیشه با وضو باشم. حس میکنم دعوت شدهام برای این خدمت.
هنوز بلیط برگشت نگرفتهام. دوستم پیگیر بلیط برگشتم است و من اصلاً برای آن تلاشی نمیکنم. ته دلم میدانم که بلیط پیدا میشود؛ هرچند این دانستن را دوست ندارم. اگر بهاختیار خودم بود، اصلاً برنمیگشتم.
20اسفند1394، خرمشهر
دیروز را به نظافت و آراستن فضا گذراندیم و امروز اولین گروه از مهمانها رسیدند. پذیرایی آغاز میشود.
21و22و23و24اسفند1394، خرمشهر
از اذان صبح برمیخیزیم و تا حدود ساعت 23 مشغول خدمتیم. در مشهد که بودم، اذانصبحبیدارشدن، برایم رؤیا بود؛ ولی اینجا خودکار بیدار میشوم. خدا کند که بعدازاین هم همینگونه بمانم! هر گروه سه روز و دو شب پیش ما میماند. برای خانمها و آقایان محل اسکان جداگانهای در نظر گرفته شده است. گروهها بعد از نماز صبح، صبحانه میخورند و برای زیارت به یادمانها میروند. برای نهار بازمیگردند. بعد از نهار، ساعتی استراحت میکنند؛ سپس به یادمانی دیگر میروند. ما نیز گاهی همراهشان میشویم. هرچه میگذرد، بیشتر دلبسته میشویم: دلبستۀ شهدا، دلبستۀ این خاک و دلبستۀ یکدیگر.
25اسفند1394، خرمشهر
زمان همیشه فراری است، نمیتوانی دربندش کنی! خبر میرسد که برایم بلیط برگشت گرفتهاند: بهتاریخ 27اسفند، ساعت 10 صبح، از اهواز به مشهد. بغض تمام دلم را میگیرد. حنجرهام ساکت و دلم پر از فریاد است. نمیخواهم بروم؛ اما چارهای نیست. تعهد و تکلیفِ کاری مرا به مشهد میخواند. از این تکلیف دلگیر میشوم. حریصانه میخواهم از دو روز باقیمانده بهاندازۀ دو سال بهره ببرم. اینجا خُلقم به محبت خو کرده است. سعی میکنم مدام خدمت کنم و کاری انجام دهم. خدا کند بتوانم این محبت را یادگاری ببرم و آن نماز صبح بیدارشدنها را.
26اسفند1394، خرمشهر
مشغول خدمتیم. بچهها میگویند که نرو و من در دل آرزو میکنم ای کاش میشد!
27اسفند1394، خرمشهر
تمام شد. مهلتی که برای خدمت داشتم، تمام شد. در این دنیا همهچیز روزی تمام میشود و ما حسرتخوران همیشگی هستیم! مرا به ترمینال خرمشهر میرسانند.از آنجا با تاکسی به اهواز میروم. حدود ساعت 9 به راهآهن میرسم. سوار قطار میشوم. کوپه خالی است. منم و چند صندلی خالی. ذرهذره حس میکنم که جمعیآمدن و تکیبرگشتن چه غربتی دارد! تا مشهد این غربت رهایم نمیکند.
بیستوهشتم به مشهد میرسم و بیستونهم میروم سر کار. همهچیز همان روال همیشگیاش را دارد؛ دوستش ندارم.
1فروردین1395