چند‌خط خط‌خطی

آغاز یک تمرین برای نوشتن فرازهای فروزان فرداهای نه‌چندان دور

چند‌خط خط‌خطی

آغاز یک تمرین برای نوشتن فرازهای فروزان فرداهای نه‌چندان دور

مشخصات بلاگ
دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
طبقه بندی موضوعی
محبوب ترین مطالب
نویسندگان

۵۳ مطلب با موضوع «بنویسیم، بنقدیم» ثبت شده است

 19اسفند1394، ساعت 3:30، راه‌آهن اهواز

این قطارسواریِ طولانی مجالی شد برای آشناییِ بیشتر با همسفران. خیلی زود با هم مأنوس می‌شویم. اکثر وقتمان به شوخی و خنده می‌گذرد. قرار می‌گذاریم که سر مسائل کوچک از هم دلگیر نشویم. تصمیم می‌گیریم روی خلوص نیتمان هم کار کنیم. هر کس برای خدمتش نیتی می‌کند. من همان نیت پیاده‌روی اربعین را برمی‌گزینم.

از قطار که پیاده می‌شویم، با یکی از تاکسی‌های راه‌آهن راهیِ خرمشهر می‌شویم. تا به حال به خرمشهر نیامده‌ام؛ اما این خاک و مردمش برایم دوست‌داشتنی و باعظمت‌اند. رانندۀ تاکسی خودش پاسدار بوده است. انگار که بر جادۀ خاطره‌هایش می‌راند. پر از شور و حماسه می‌گوید که وجب‌وجب این خاک، آراسته به خون شهیدان است.

نیم ساعت قبل از اذان صبح، به خرمشهر می‌رسیم و به محل اسکان می‌رویم. مسئول گروه به استقبالمان می‌آید. حسینیۀ قدس خرمشهر یا همان مصلای قدیم، محل خدمت ماست. جایی که باید آماده‌اش کنیم برای پذیرایی از مهمانان شهدا؛ خانواده‌هایی که سرزمین لاله‌ها را برای سفر نوروزی‌شان برگزیده‌اند.

خرمشهر که هستم، سعی می‌کنم همیشه با وضو باشم. حس می‌کنم دعوت شده‌ام برای این خدمت.

هنوز بلیط برگشت نگرفته‌ام. دوستم پیگیر بلیط برگشتم است و من اصلاً برای آن تلاشی نمی‌کنم. ته دلم می‌دانم که بلیط پیدا می‌شود؛ ‌هرچند این دانستن را دوست ندارم. اگر به‌اختیار خودم بود، اصلاً برنمی‌گشتم.

20اسفند1394، خرمشهر

دیروز را به نظافت و آراستن فضا گذراندیم و امروز اولین گروه از مهمان‌ها رسیدند. پذیرایی آغاز می‌شود.

21و22و23و24اسفند1394، خرمشهر

از اذان صبح برمی‌خیزیم و تا حدود ساعت 23 مشغول خدمتیم. در مشهد که بودم، اذان‌صبح‌بیدارشدن، برایم رؤیا بود؛ ‌ولی اینجا خودکار بیدار می‌شوم. خدا کند که بعدازاین هم همین‌گونه بمانم! هر گروه سه روز و دو شب پیش ما می‌ماند. برای خانم‌ها و آقایان محل اسکان جداگانه‌ای در نظر گرفته شده است. گروه‌ها بعد از نماز صبح، صبحانه می‌خورند و برای زیارت به یادمان‌ها می‌روند. برای نهار بازمی‌گردند. بعد از نهار، ساعتی استراحت می‌کنند؛ سپس به یادمانی دیگر می‌روند. ما نیز گاهی همراهشان می‌شویم. هرچه می‌گذرد، بیشتر دلبسته می‌شویم: دلبستۀ شهدا، دلبستۀ این خاک و دلبستۀ یکدیگر.

25اسفند1394، خرمشهر

زمان همیشه فراری است، نمی‌توانی دربندش کنی! خبر می‌رسد که برایم بلیط برگشت گرفته‌اند: به‌تاریخ 27اسفند، ساعت 10 صبح، از اهواز به مشهد. بغض تمام دلم را می‌گیرد. حنجره‌ام ساکت و دلم پر از فریاد است. نمی‌خواهم بروم؛ اما چاره‌ای نیست. تعهد و تکلیفِ کاری مرا به مشهد می‌خواند. از این تکلیف دلگیر می‌شوم. حریصانه می‌خواهم از دو روز باقی‌مانده به‌اندازۀ دو سال بهره ببرم. اینجا خُلقم به محبت خو کرده است. سعی می‌کنم مدام خدمت کنم و کاری انجام دهم. خدا کند بتوانم این محبت را یادگاری ببرم و آن نماز صبح بیدارشدن‌ها را.

26اسفند1394، خرمشهر

مشغول خدمتیم. بچه‌ها می‌گویند که نرو و من در دل آرزو می‌کنم ای کاش می‌شد!

27اسفند1394، خرمشهر

تمام شد. مهلتی که برای خدمت داشتم، تمام شد. در این دنیا همه‌چیز روزی تمام می‌شود و ما حسرت‌خوران همیشگی هستیم! مرا به ترمینال خرمشهر می‌رسانند.از آنجا با تاکسی به اهواز می‌روم. حدود ساعت 9 به راه‌آهن می‌رسم. سوار قطار می‌شوم. کوپه خالی است. منم و چند صندلی خالی. ذره‌ذره حس می‌کنم که جمعی‌آمدن و تکی‌برگشتن چه غربتی دارد! تا مشهد این غربت رهایم نمی‌کند.

بیست‌وهشتم به مشهد می‌رسم و بیست‌ونهم می‌روم سر کار. همه‌چیز همان روال همیشگی‌اش را دارد؛ دوستش ندارم.

 

1فروردین1395

  • قلم دوم

15اسفند1394، مشهد، اذان ظهر

یکی از دوستانم تماس گرفت و گفت: «آیا حاضری برای 10 روز به مناطق عملیاتی بروی و به‌عنوان خادم‌الشهدا خدمت کنی؟» می‌گفت که به‌دنبال تهیۀ بلیط است و اگر قصد رفتن دارم، باید سریع‌تر اعلام کنم.

آن‌قدر بی‌انگیزه‌ام که حوصلۀ بیرون‌رفتن از خانه را هم ندارم، چه برسد به رفتن به خوزستان! تازه کارم را چه کنم؟ همیشه قبل و بعد از نوروز، زمان اوج کار ماست. مگر مرخصی می‌دهند؟ اما خدمتِ شهدا چیزی نیست که بتوانم به‌راحتی از کنارش بگذرم. تا اذان مغرب دست‌دست می‌کنم. دوستم دوباره زنگ می‌زند. پاسخی برایش ندارم. موضوع را با خانواده‌ام مطرح می‌کنم. مخالفتی ندارند، اولین اجازه صادر می‌شود.

هنوز هم حوصلۀ رفتن ندارم. باید جوابی به دوستم بدهم. برمی‌خیزم و دو رکعت نماز می‌خوانم و همه‌چیز را به خدا وامی‌گذارم. با مسئول بخشمان تماس می‌گیرم و موضوع را برایش شرح می‌دهم. همه‌چیز را می‌گویم؛ حتی اینکه شاید با نبودنم کارها عقب بیفتد. حال تصمیم با اوست. هرچه بگوید، می‌پذیرم. فرصتی کوتاه برای تأمل و بررسی وضعیت کارها می‌خواهد. اندکی بعد پیامک می‌دهد که مرخصی‌ام از 17تا27اسفند بلامانع است. به‌راحتی اجازۀ دوم هم صادر می‌شود! انگار که این اجازه‌ها را دستی دیگر صادر می‌کند. حالا فقط مانده است تهیۀ بلیط.

16اسفند1394، مشهد

دوستم نگران پیداشدن بلیط قطار است؛ من اما آسوده‌ام. کار را به خدا واگذار کرده‌ام. او بخواهد، می‌روم. خبر می‌رسد که برای فرداشب بلیط گرفته‌اند: ساعت حرکت 22:55 از مشهد به اهواز.

17اسفند1394، مشهد

تا ساعت 18 سر کارم. به خانه که می‌رسم، ساعت 19 است. تا وسایلم را جمع می‌کنم می‌شود 22:20. قطار 22:55 حرکت می‌کند! با عجله آماده می‌شوم و به‌سمت راه‌آهن راه می‌افتم. آن‌قدر عجله دارم که حتی درست‌وحسابی خداحافظی نمی‌کنم. ماشین که به‌طرف راه‌آهن راه می‌افتد، دلم از خداحافظیِ سرسری‌ام می‌گیرد. شرمنده می‌شوم. کاش می‌شد برگردم و درست خداحافظی کنم؛ ولی فرصتی باقی نمانده است! 22:40 به راه‌آهن می‌رسم. کیف به دست می‌دوم به‌سمت قطار. دقیقۀ 90 سوار قطار می‌شوم. عجب رسیدنی!

داخل کوپه که جاگیر می‌شوم، تازه می‌فهمم تعدادی از وسایلم را جا گذاشته‌ام. همسفرانم می‌گویند: «جای شکرش باقی است که خودت را آورده‌ای!ِ» در این مسیر با سه خادم‌الشهدای دیگر همسفرم. جمع شش‌نفرۀ کوپه تشکیل شده است از ما چهار نفر به‌علاوۀ دو دانشجوی یاسوجی.

راستی راستی رفتنی شدم!

1فروردین1395

  • قلم دوم

یادم می‌آید سال‌ها پیش، همسایه‌هایمان به راهی جدید برای گرفتن حاجت دست یافته بودند و آن را از طریق جلسه‌های مستمرشان به یکدیگر توصیه می‌کردند. آن موقع من راهنمایی یا دبیرستان بودم؛ یعنی حدود سیزده‌چهارده سال پیش.

ماده‌ای جامد، دایره‌ای شکل، سفید رنگ و منعطف بود. می‌گفتند برای گرفتن حاجت باید در ظرفی بگذاریَش و مقداری چای بر رویش بریزی. زمانی که یکی دیگر، شبیه خودش، ایجاد کرد، بدان که حاجت‌روا شده‌ای.

آن را به حضرت زهرا(سلام‌الله‌علیها) منسوب می‌دانستند و معتقد بودند که نباید چشم پسرها یا افراد ناپاک به آن بیفتد. به همین دلیل پنهانش می‌کردند. پنهان‌کردن ظرفی مثل آن برای خانم‌های خانه‌دارِ آن روز، به‌معنای قراردادنش در اعماق کابینت بود.

معمولاً بیش از یک‌ماه طول نمی‌کشید که طرف حاجتش را می‌گرفت. بعد فرد حاجت‌روا‌شده مادۀ جدید را به دیگری می‌داد تا او هم حاجاتش را از آن بگیرد و خودش با همان قبلی حاجت‌هایش را یکی یکی روا می‌کرد!

یادم می‌آدید آن زمان از دست زدن به این ماده بدم می‌آمد. دلیلی برای این کار نداشتم؛ اما ترجیح می‌دادم نزدیکش نشوم.

ماه گذشته یکی از دوستانم با من از چای کمبوجا و خواص آن صحبت کرد. از اینکه برای تهیۀ چای کمبوجا باید چای را بجوشانی و بر روی قارچ کمبوجا بریزی و آن را در محیطی تاریک قرار دهی تا شروع به تخمیر و تولید آنزیم کند.

حالا بعد از سیزده سال فهمیده‌ام که مردم به کمبوجا متوسل می‌شدند تا حاجت بگیرند! شاید اگر همان‌قدر که به کمبوجا اعتقاد داشتند به خدا معتقد بودند، زودتر حاجت‌روا می‌شدند.

 وَ إِذا سَأَلَکَ عِبادی عَنِّی فَإِنِّی قَریبٌ أُجیبُ دَعْوَةَ الدَّاعِ إِذا دَعانِ فَلْیَسْتَجیبُوا لی‏ وَ لْیُؤْمِنُوا بی‏ لَعَلَّهُمْ یَرْشُدُونَ1

و چون بندگان من از تو دربارۀ من بپرسند، بگو که من حتماً به همه نزدیکم. دعای دعاکننده را هنگامی که مرا بخواند، اجابت می کنم. پس دعوت مرا بپذیرند و به من ایمان آورند، شاید که راه یابند.

چقدر دلم می‌سوزد برای مردمِ ساده‌ای که اصلاً نمی‌دانند فکرکردن چیست و کودکانشان را هم بی‌فکر بزرگ می‌کنند!

16بهمن1394



1. بقره، 186.

دوستان عزیز سلام، واژۀ «ماده» در این متن خوب به‌کار نرفته است. به نظر شما چه واژه‌ای را می‌توانم جانشین کنم؟

  • قلم دوم

گلدان آبی کمرش را گرفت و آهی کشید. حوصله‌اش سر رفته است؛ بس که خیره در گوشه‌ای ایستاده. دلتنگ عطر گل‌هاست. گل‌هایی که دوست دارد میزبانشان باشد.

قندان‌های پایه‌دار نه ایستاده که به پهلو افتاده‌اند. یاد سینیِ چای که می‌افتند، قند در دلشان آب می‌شود!

استکان‌های کمرباریکِ لب طلایی، پر از عشوه و ناز، در نعلبکی‌های‌شان جا خوش کرده‌اند. برق می‌زنند و می‌درخشند؛ هرچند خالی از عطر چای‌اند.

ظرف پایه‌دار میوه هوشمندانه جایی را انتخاب کرده و ایستاده است. از هر طرف که نگاهش می‌کنی، خریدارش می‌شوی. افسوس که برگ و باری ندارد. تهی است از میوه.

دیس شیرینی چهره در هم کشیده، خسته است از این‌همه ایستادن. دوست دارد کمی بنشیند تا دلش قرار بگیرد. دلی که هوای طعم شیرینی بی‌قرارش کرده است.

پارچ و لیوان بلور، حریری از رنگ بر خود پیچیده است و در کنجی ایستاده. به‌گمانم برای خاطره‌های تشنۀ او، آب افسانه است.

فنجان‌های قهوه مدت‌هاست که پشت‌سرهم قطار شده‌اند. سر به زیر انداخته و گل‌های سرخ دامنشان را می‌شمرند.

ساکنان این سرزمین شیشه‌ای چشم می‌نوازند؛ اما تقدیرشان را گردوغبار حسرت پوشانده است! هرکدام در خلوت خود، آرزویی را زمزمه می‌کنند: گلدان آبی آرزوی وصال گل را دل می‌پرورد. قندان‌های پایه‌دار با خیال قندهای سفید به خواب می‌روند. استکان‌های کمرباریکِ لب طلایی با امید گرما و عطر چای روزشان را شب می‌کنند. ظرف پایه‌دار، میوه‌های رنگارنگ را دل خویش به تصویر می‌کشد. دیس شیرینی خواب می‌بیند پر است از شیرینی‌های مربایی و نخودی. پارچ و لیوان بلور تشنگی‌اش را با یاد زلالی و خنکای آب تسکین می‌بخشد و فنجان‌های قهوه به روزی فکر می‌کنند که چشم از گل‌های سرخ برداشته‌اند و دل به طعم قهوه سپرده‌اند.[1]

۱بهمن۱۳۹۴



[1]. فلسفۀ وجود گنجه در خانه‌هایمان را نمی‌فهمم. ظرف‌ها که برای تماشاکردن خلق نشده‌اند! به‌نظرم هر چیزی اگر به هدف خلقتش نرسد، بی‌حاصل است. در این موضوع فرقی هم بین جماد و نبات و حیوان و انسان نیست.

گنجه‌ها بدبختی‌هایی هم به‌دنبال می‌آورند: مجبوری برای پُرکردنشان پول‌های کلان به ظرف‌های گران بدهی. هر چند وقت یکبار هم باید چند ساعت وقتت را حرامشان کنی و گرد و غبارشان را بروبی.

ترسم از آن است که روزی ظرف‌هایی بسازند فقط برای تماشاکردن!

متشکرم از قلم اول عزیز که اشکال‌های ویرایشی متن را گوشزدم کرد.

  • قلم دوم

موضوع و موضوع و موضوع، همان چیزی است که دست و پای ذهنم را بسته است. با اینکه نوشتن را بیشتر از ننوشتن دوست دارم، مدتی است ننوشتم. تا می‌آیم بنویسم، کسی می‌پرسد: «دربارۀ چه می‌خواهی بنویسی؟ آیا اهمیتِ نوشتن دارد؟» نمی‌دانم چه کنم در برابر این سؤالِ ناخوانده که بی‌اجازه وارد ذهنم شده است. تمام ذوق نوشتنم یخ می‌زند. همانجا متوقف می‌شوم.

اسمش را می‌گذارم «ترسِ موضوع». ترسِ موضوع دست‌هایم را بسته است. احساس می‌کنم اگر همین‌طور ادامه یابد، انگشتانم قلم را از یاد خواهند برد و ذهن واژه‌ها را فراموش خواهد کرد. به‌گمانم چاره این است که تمام چیزهایی اطرافم را به چشم موضوع ببینم و درباه‌شان بنویسم؛ حتی اگر چرت و پرت بودند و بی‌اهمیت. حداقلِ فایده‌اش این است که بین قلم و انگشتانم جدایی نمی‌افتد. تازه شاید خلاقیتم هم تقویت شود. اولین موضوع را هم انتخاب کرده‌ام. اسمش را گذاشته‌ام «ناگفته‌های شکستنی».

بسم الله الرحمن الرحیم...


۲۴دی۱۳۹۴

  • قلم دوم

شانزده روز پیش،‌تنِ نازپرورده‌ام را بر سر دست گرفتم و به راه افتادم.

می‌دانستم سفر سختی در پیش دارم. می‌دانستم در این سفر درد خواهم کشید. نمی‌دانستم چقدر توان تحمل درد دارم. نمی‌دانستم آیا در پایان، سربلند خواهم بود یا نه؟ اصلاً نمی‌دانستم به مقصد خواهم رسید یا نه.

بسم الله گفتم، عنان را به‌دست دلم دادم و به‌راه افتادم. تنها مقصد بود که به آن می‌اندیشیدم.

.

.

.

باورم نمی‌شود دلم چه آسان پیمود این راه را.

اکنون سه روز است که از سفر برگشته‌ام. روزها را با خاطراتم می‌گذرانم.

عجیب است، حس می‌کنم منِ قبل از سفر با منِ بعد از سفر، فرق کرده است. انگار برکتی در وجودم جوانه زده است. برکتی که کمک پروردگار را می‌طلبد تا با نور خود، این وجود را رنگین‌کمانی کند.

عجیب است سفر پیاده در صفر برای زیارت ارباب.

20آذر1394

  • قلم دوم

فصل پاییز از نیمه گذشته و رو به اتمام است؛ اما من هنوز نتوانسته‌ام از صدای خش‌خش برگ‌ها، برای خود، خاطره‌ای بسازم. هنوز چشم‌هایم از چشمۀ رنگ‌های پاییز سیرآب نشده است.

گویی هنوز پاییز به اطراف خانۀ ما نرسیده است.

شاید هم رسیده باشد و من ندیده باشمش. باید بروم و نگاهی دوباره به درخت‌ها بیندازم.


22آبان1394

  • قلم دوم

اسمش که می‌آید، ‌نفرت را به‌روشنی در قلب خود حس می‌کنم. مشت‌هایم گره می‌شوند و با تمام قدرت به‌همراه صدایم به آسمان پرتاب می‌شوند تا به گوش جهان و جهانیان برسانند که او هیچ غلطی نمی‌تواند بکند.

حس می‌کنم هرچه ظلم و رذالتش بیشتر می‌شود، فریادهایم معتقدتر می‌شوند.

وقتی اعتقادهای ما، همچون فریادهایمان به هم زنجیر شوند و به کمک مشت‌هایمان بیایند، دیگر شیطان بزرگ، چاره‌ای جز نابودشدن ندارد.



22آبان1394

  • قلم دوم


همۀ ما می‌دانیم که آتش سوزان بر ابراهیم(علیه‌السلام) گلستان شد.

همۀ ما می‌دانیم که دریا در مقابل موسی(علیه‌السلام) شکاف برداشت؛ آب‌ها به دو نیم شد و آفتاب توانست چیزی را لمس کند که به خواب هم نمی‌دید، کفِ دریا را.

همۀ ما می‌دانیم که عیسی(علیه‌السلام) با گِل پرنده می‌ساخت و به اذن خدا در آن می‌دمید؛ پس پرندۀ گِلی، بال می‌گشود و به آغوش آسمان می‌پرید.

و... .

 

 

مگر این‌ها معجزه نیستند؟

مگر معجزه، آن نیست که ما از آن عاجزیم؟

پس چرا بعد از شنیدن این معجزات، مو بر تنمان سیخ نمی‌شود؟ چرا آن‌ها را همانگونه می‌شنویم که پیام‌های بازرگانی صدا و سیما را؟ چرا حسِ شنیدنمان، فرق نمی‌کند؟ چرا پی به قدرت خداوند نمی‌بریم؟ چرا با این اعتقاد، جهانی را زیرورو نمی‌کنیم؟‌

 

آیا حس می‌کنید که هر روز در اطراف شما، هزاران معجزه اتفاق می‌افتد؟

- چی؟ معجزه! آن هم اطراف ما؟! توی عصر آهن و سنگ؟! لای این ساختمان‌های بی‌روحِ مرده؟! توی این خیابان‌های درازِ خسته‌کننده؟!

حتماً آسفالت‌ها معجزه‌اند یا شاید هم دیواره‌های کثیف و فلزی اتوبوس‌ها. شاید هم منظورت از معجزه، در و پنجره‌های آهنیِ بی‌خودِ خانه‌مان باشد که با وزش هر بادی مثل بید می‌لرزند!

در این عصر، گاهی می‌ترسم که خدا را بین ساختمان‌ها و خیابان‌ها گم کنم. گاهی سرگردان در میان ازدحام جمعیت، دلم مثل بچه‌ای که مادرش را گم کرده، بی‌تابِ گم‌کردن خدا می‌شود. ما تکلیف‌مان با خدا مشخص نیست، تو از معجزه دم می‌زنی؟

 

آری من از معجزه دم می‌زنم؛ از آنچه در به‌وجودآمدنش حیران می‌شوم. از دانه‌های کوچک و به‌ظاهر ناتوانِ سیب که قرار است درختی بزرگ شوند و قرار است مثلِ خود و حتی بهتر از خود را به وجود آورند!

از کودکی که تا چندی پیش، نشانی از او در خانۀ ما نبود. صدایی از او نمی‌شنیدیم. او را نمی‌دیدیم. اصلاً نبود و حالا هست. راه می‌رود. حرف می‌زند. جمعی را به شور و نشاط وامی‌دارد. او نبود خدایا، از کجا آمد. از این کودکِ کوچک و ناتوان که قرار است فردا مردی بزرگ شود.

از تاریکیِ شب که انگار روشنی روز را می‌بلعد و اثری از آن باقی نمی‌گذراد. اگر روز را ندیده باشی، باورکردن خورشید، در آن تاریکی، محال به نظر می‌رسد.

از کهکشان‌هایی که می‌گویند راه شیری میان آن‌ها، نقطه‌ای کوچک است و بیچاره منظومۀ شمسی اصلاً دیده نمی‌شود و بدبخت ما آدم‌ها که در آن عظمت، صحبت‌کردن از وجودمان هم خنده‌دار است.

از پشه‌های کوچک و ریزی که یک‌هزارم ما هم نیستند؛ اما می‌توانند با نیش بی‌مقدارِ خود، آسایش ما را سلب کنند. تازه این پشه‌ها قدرت پرواز دارند، کاری که ما نمی‌توانیم انجام دهید!

از جهانی به این عظمت که می‌گویند برای ما خلق شده است!

از معجزه‌هایی که هنوز قلب عقب‌ماندۀ من به وجود آن‌ها پی نبرده است.

 

کلام آخر:

درکِ ذهنی به‌علاوۀ عقدِ قلبی می‌شود اعتقاد. عقد یعنی گره‌ و اعتقاد یعنی گره‌زدن. ما درک می‌کنیم؛ اما این درک را به قلبمان راه نمی‌دهیم. به باور، تبدیلش نمی‌کنیم. علم باید به باور برسد تا سبب رشد و تحول شود.

اگر آنچه می‌آموزیم به قلبمان پیوند نزنیم، کم‌کَمک قلب ما سخت می‌شود، سنگ می‌شود و این عاقبت قلب‌های عقب‌مانده است؛ قلب‌هایی که از درک‌ها جامانده‌اند.

در آنچه می‌بینید و می‌شنوید و می‌آموزید، تعقل کنید. زمانی که می‌شنوید عده‌ای انسان را به‌جرم مذهب‌شان، قتل‌عام کرده‌اند، این پیام را به قلبتان برسانید، اظهار تأثر کنید. اجازه دهید تا قلبتان به این پیام واکنش نشان دهید. زمانی که می‌بینید درخت‌های خشک و عریانِ زمستانی، به یک‌باره حیا کرده و لباسی سبز بر سر می‌کشند، بگذارید تا قلبتان همراه با این معجزه، به تلاطم درآید و قدمی به خالق معجزه‌ها نزدیک‌تر شود.[1]

 

آرزو می‌کنم شما جزو تیزهوش‌های این کلاس باشید نه عقب‌مانده‌های آن.


1شهریور1394



[1]. آنچه نوشتم،‌ همه از علم استاد نخاولی و به‌برکت کلاس‌های و تلاش‌های ایشان برای شیرفهم‌کردن شاگردانشان است؛ وگرنه بنده، همان صاحبِ قلبِ عقب‌مانده هستم. خداوند استادم را حفظ کند. خاطرشان برایم بسیار عزیز است.

  • قلم دوم

بسم الله الرحمن الرحیم

سنگ‌کاغذ‌قیچی در اصل یک بازی دو یا چند نفره است. بازی‌ای که همۀ ما در کودکی طعم آن را چشیده‌ایم. بزرگ که شدیم، این بازی هم مثل خیلی از بازی‌های دیگر، در پیچ و خم زندگی‌مان رنگ باخت. حالا شاید گاهی به‌اسمِ سنگ‌کاغذقیچی، سربه‌سر هم بگذاریم، آنگاه است که این بازیِ کودکانه، تبدیل می‌شود به شوخی‌ای بزرگانه.

در این بازی سه علامت وجود دارد که هریک بر دیگری برتر است. شخصی بازی را می‌برد که علامت برتر را نشان داده باشد. اگر نمودار برتری در علائمِ سنگ‌کاغذ‌قیچی را بکشید، به یک دور می‌رسید، دوری که نمی‌دانم باطل است یا نه و تشخیص آن، دست منطقیون را می‌بوسد: 

 

یادش‌به‌خیر، کوچک که بودیم در جمع هم‌سالانمان، بر سر بهانه‌ها و انتخاب‌های کودکانه، جدال سنگ و کاغذ و قیچی را پیش می‌کشیدیم تا تساوی را برقرار کنیم. عموماً برای قانع‌کردن طرف مقابل، دلایل کافی نداشتیم. گاهی شاید اصلاً دلیلی برای برتری نداشتیم و فقط اندک‌امیدی داشتیم برای بردن این بازی و به‌کرسی‌نشستن حرفمان. بزرگ هم که شده‌ایم، باز همان بحث است؛ یا دلیلی نداریم یا دلایلمان قانع‌کننده نیست یا طرف مقابلمان دلیل‌پذیر نیست و مجبوریم کار را به دست بخت و اقبال بسپاریم. تما این‌ها را که روی هم جمع کنیم، آخرش معنای سنگ‌کاغذ قیچی می‌شود: انتخاب شانسکی.

خب حالا زمان طرح موضوع اصلی بحث است: «به نظر شما، سنگ‌کاغذ‌قیچی‌ها در زندگی ما چه چیزهایی هستند؟»

به نظر من، سنگ‌کاغذقیچی‌های ما الان چهرۀ دیگری به خود گرفته‌اند. در باطن، همان انتخاب شانسکی هستند؛ اما در ظاهر، نقابی به‌جز سنگ‌کاغذقیچی بر چهره دارند. تمام تصمیم‌های بی‌دلیل، تصمیم‌های بی‌فکر، تصمیم‌های شتابزدۀ ما در این دسته قرار می‌گیرند. شاید بتوان تصمیم‌های بی‌توکل را هم در این دسته قرار داد.

اکنون دیگر سنگ‌کاغذقیچی‌ها، بازی نیستند. انتخاب‌هایی هستند که برای هر کدامشان باید در برابر خدا و خلق او، پاسخ‌گو باشیم. هر کدامشان، ثواب و عقابی در پی دارد. این هم یکی از ویژگی‌های بزرگ‌شدن است.

آخ که چقدر دلم هوای سنگ‌کاغذقیچی‌های باصفای کودکانه‌مان را کرد، بازی‌هایی بدون پیگرد شرعی.


8شهریور1394

-------------------------------------------------------------

یعنی این از موضوعاتی بود که اصلن فکر نمی‌کردم بشه درباره‌ش نوشت.

لطفا مرا با نظرهای کارشناسانه خود، مشعوف کنید.

  • قلم دوم