چند‌خط خط‌خطی

آغاز یک تمرین برای نوشتن فرازهای فروزان فرداهای نه‌چندان دور

چند‌خط خط‌خطی

آغاز یک تمرین برای نوشتن فرازهای فروزان فرداهای نه‌چندان دور

مشخصات بلاگ
دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
طبقه بندی موضوعی
محبوب ترین مطالب
نویسندگان

۵۳ مطلب با موضوع «بنویسیم، بنقدیم» ثبت شده است

حس کِرمی را دارم که دور خودش پیله می‌تند، تار به تار، آرام و بی‌صدا، خسته از خود، خسته از همه صداها و سیماها، محتاج آرامشی خواب‌گونه، در حال جدایی از دنیا.

امیدوارم آخر این مسیر، به لبخند پروانه‌ای ختم شود، نه نرمی قالیچه‌ای!

  • قلم دوم

نشستم روبه‌روش، دستامو باز کردم و گفتم: «بیا»

گیج و گنگ وایستاده بود. اولین بار بود با این موقعیت روبه‌رو می‌شد. نمی‌دونست باید چی کار کنه. چشماش از کنجکاوی برق می‌زد. لباش پر از لبخند بود، انگار لذت می‌برد؛ حتی از این ندونستن، شایدم از اینکه در آستانۀ یه کشف جدید قدم برمی‌داشت.

دستمو دراز کردم و کشیدمش سمت خودم. محکم بغلش کردم.

این موقعیت رو کشف کرد.

حالا دیگه وقتی می‌شینم روبه‌روش و دستامو باز می‌کنم، می‌دوئه میاد بغلم. وقتی محکم بغلش می‌کنم، صدای خندۀ سراسر نشاطش، هوا رو قلقلک می‌ده و موجی از شادی، توش راه می‌اندازه. دستاشو باز می‌کنه تا متقابلاً بغلم کنه؛ ولی دستای کوچولوش به هم نمی‌رسن!

مثل بمب انرژی می‌مونه. درسته که گاهی کلافه می‌شم از شیطنتاش؛ اما دنیا با وجود اونه که برام رنگِ شادی می‌گیره.

خدایا ممنونم که بچه‌ها رو آفریدی![1]

۸مهر۱۳۹۵



[1]. سبک نوشتار: عامیانه، محاوره.

هدف: توصیف موقعیتی و بیان احساسی که تجربه‌اش کردم. تمرین بیان احساس در متن.

  • قلم دوم

قهرکردن‌هایش را خیلی دوست دارم، خطاکردن‌هایش را هم.

کار بدی که می‌کند، دعوایش که می‌کنی، خودش را می‌زند به آن راه. کمی ساکت می‌شود؛ اما اصلاً به روی خودش نمی‌آورد که خطاکار است و متوجه خطایش شده. سعی می‌کند چشمش به تو نیفتد. چند دقیقه‌ای که بگذرد، می‌آید جلو، سرش را خم می‌کند، معصومانه نگاهت می‌کند، لبخند می‌زند و با آوایی کودکانه سعی می‌کند تو را بخنداند. می‌فهمی که خطایش را پذیرفته و برای آشتی آمده است؛ اما نمی‌خواهد غرورش جریحه‌دار شود.

نمی‌توانی به این دریای مهر، لبخند نزنی. نمی‌توانی نگاهش نکنی. نمی‌توانی مقاومت کنی و او را نبخشی. چاره‌ای برایت نمی‌گذارد جز آغوش‌گشودن. عجیب است: در نگاهت، او خطاکاری دوست‌داشتنی است!

قهرکردن‌هایش هم همین است: آنجا هر دو مقصریم: هم من و هم او. دعوایمان شده، هر دو فکر می‌کنیم حق با خودمان است؛ البته من بیشتر این فکر را می‌کنم؛ چون بزرگ‌ترم و زندگی را با نگاه بزرگانۀ خودم می‌بینم! رفتار کودکانۀ او در دنیای بزرگانۀ من خطاست!

پشت‌بند دعوا، قهر می‌کنیم. او به سمتی می‌رود و من به سمتی. شاید حتی رویمان را هم برگردانیم. ممکن است صدای گریه و دادوبیدادمان هم درآید؛ البته دادوبیداد او بیشتر؛ چون او کوچک‌تر است و در دنیای کودکانه‌اش، بهتر است که دلخوری‌اش را با دادوبیداد بیرون بریزد و خودش را خالی کند تا تبدیل به کینه شود و خفه‌اش کند. برایش هم مهم نیست که دیگران درباره‌اش چه می‌گویند و چگونه می‌اندیشند.

گریه‌اش که تمام می‌شود، معمولاً نیم ساعت هم طول نمی‌کشد که بهانه‌ای پیدا می‌کند و سراغم می‌آید. نادیده می‌گیرد که من هم در این دعوا مقصرم. دوباره می‌خندد، صدایم می‌کند، دعوتم می‌کند به بازی، می‌بخشدم! گاه حتی با اشتیاق جلو می‌آید و برعکس همیشه که باید خواهش کنی تا ببوسدت، مصرانه می‌بوسدم.

این‌گونه ماهرانه، مقاومتم را در هم می‌شکند و دلخوری‌ام را پس می‌زند. باز هم مهر و محبت بین ما جاری می‌شود. شگفت‌انگیز است این‌همه محبت و صفا در قلب کودکی سه‌ساله!

یاد سخن پیامبر عزیزم می‌افتم. رسول خداa در جایی فرموده‌اند که کودکان را به پنج دلیل دوست دارند. یکی از آن دلایل، این است که کودکان با یکدیگر دعوا می‌کنند؛ اما زود آشتی کرده و کینه به دل نمی‌گیرند.[1]

برای لحظه‌ای می‌اندیشم که کاش همیشه کودک می‌ماندیم!

۱۰مهر۱۳۹۵[2]



[1]. اُحِبُّ الصِّبیانَ لِخَمسٍ :اَلاوَّلُ: اَنـَّهُم هُمُ البَکّاؤونَ؛ وَ الثّانى: یَتَمَرَّغونَ بِالتُّراب؛ وَ الثّالِثُ: یَختَصِمونَ مِن غَیرِ حِقد؛ وَ الرّابِـعُ: لا یَدَّخِرونَ لِغَدٍ شَیئا؛ وَ الخامِسُ: یُعَمِّرونَ ثُمَّ یُخَرِّبونَ.

[2]. هدف: توصیف یکی از تجربه‌های زندگی‌ام و بیان حدیثی از پیامبر(صل‌الله‌علیه‌وآله) در آن باره. بیان تذکری اخلاقی به‌صورتی غیرمستقیم با استفاده از یک تجربه.

سبک متن: نوشتاری.

  • قلم دوم


تا گذاشتمش توی دهنم، به‌جای اینکه مثل یه کپسولِ خوب، صاف وارد نای‌ام بشه، چرخید و مثل خط تیره گیر کرد سر حلقم! نمی‌دونم این از بی‌شعوری کپسولاست که سر حلق، گیر می‌کنن یا از بی‌دقتی آدماست که نمی‌دونن چطور باید کپسول بخورن!

خلاصه، گمونم تا معده‌ام همین‌طور به‌صورت خط تیره رفت. اون‌قدر به کناره‌های نای‌ام ساییده شد که غلط نکنم گوارشش به‌جای معده، توی نای انجام شد!ا

چه حس بدیه، هنوز فکر می‌کنم کپسوله سر حلقم گیر کرده. اصلاً تقصیر داروسازاست که کپسولا رو این‌قدر بزرگ می‌سازن. نمی‌دونم این دانشمندا چی کار می‌کنن! این‌همه نیاز توی جامعه است، چرا اقدام نمی‌کنن؟!

واقعا چندوقته ما از سال اقدام و عمل رد شدیم؟ این وضع، درسته؟! وقتی دانشمند مملکت بی‌توجه باشه به شعار سال، معلومه که آدمای عادی هم از کنارش رد می‌شن و انگارنه‌انگار. اصلاً ما مقامی عادی‌تر از هیئت دولت و ریاست جمهور و وزارت و مجلس و قوۀ قضاییه و نیروی انتظامی و این چیزا داریم؟!

بعد اون‌وقت یه جوون مثل من باید چی کار کنه جز اینکه بشینه و سرِ کپسولِ نادونی که گیر کرده سرِ گلوش، غر بزنه؟ واقعاً ما به کجا داریم می‌ریم؟ واقعاً چه فرقی می‌کنه بودنمون با نبودنمون؟ اصلاً برای چی اومدیم توی این دنیایی که دانشمنداش اقدامی‌نمی‌کنن و مقامات عادی‌اش هم که نباید اقدامی بکنن و از همه بدتر، کپسولاش نمی‌دونن چطور باید برن توی حلق آدم! مسئولان چی کار می‌کنن؟ رسیدگی کنن![1]

۱۰مهر۱۳۹۵



[1]. چرا نوشتم: تا حالا شده یه اتفاق عادیِ عادی براتون بیفته، بعد فکر کنید که می‌شه همین اتفاق رو هم نوشت؟

چند روزه مجبورم هر شش ساعت، سه تا کپسول، با هم بخورم. اولش فقط قصد داشتم چند خط دربارۀ کپسول بنویسم و حس بدِ خوردنش تا فقط نوشتن و انتقال حس، رو تمرین کنم. حینِ نوشتن، چیزای دیگه‌ای به ذهنم رسید. دیدم جالب می‌شه: از یه چیز بی‌اهمیت شروع می‌کنی، گریزی به چیزای بااهمیت می‌زنی و آخر برمی‌گردی سرِ همون چیز بی‌اهمیت. تقریبا شبیه طنز اجتماعی.

زبان متن: عامیانه، محاوره.

  • قلم دوم


دنیا عجیب و غریب می‌شود وقتی بین دل و دینت گیر می‌افتی. اگر کمک‌های خدیجه نبود، پایم برای همیشه در بندِ این دنیا می‌ماند!

محبت خدیجه با جانم آمیخته بود. همه می‌دانستند که من بی‌خدیجه و خدیجه بی‌من معنا نداریم. مصطفی حاصل دلدادگی‌مان بود. تازه شیرین شده بود؛ راه‌رفتن یاد گرفته بود و دست‌وپاشکسته حرف می‌زد.

مدتی بود بدجوری هوای دفاع از حرم در سرم لانه کرده بود. همه حساب‌وکتاب‌هایم درست بود. تمام دنیای خاکی و دلبستگی‌هایم را پشت سر می‌گذاشتم به جز خدیجه و مصطفی. به آن‌ها که می‌رسیدم، پروبالم بسته می‌شد. نمی‌توانستم دل بِکنم!

خیلی به‌هم ریخته بودم. خدیجه تغییر حالم را فهمیده بود. هر طور بود راز دلم را از زیر زبانم بیرون کشید. وقتی فهمید، ساکت شد. آن‌شب تا صبح نخوابید و فردا و پس‌فردا هم. حالا دو تایی رنگ‌پریده و بی‌قرار شده بودیم.

شب جمعه به حرم حضرت معصومه(علیهاالسلام) رفتیم. زیارت دلپذیری بود. وقتی برگشتیم، مصطفی را به رختخوابش بردم. کمی بعد خدیجه با دو فنجان چای به کنارم آمد. مهربان‌تر از همیشه نگاهم می‌کرد.

- خدیجه جان! چیزی شده؟

لبخند زد. نگاهش را به چشمانم دوخت و گفت:

- حسین جان، برو. تو را بخشیدم به سیده زینب. برو و از حرمِ اهل‌بیت دفاع کن.

صدایش لرزان، اما استوار بود. همان‌طور که حرف می‌زد، اشک‌هایش می‌ریخت.

خدیجه مرا به یاد همسر زهیر می‌اندازد. هم‌او که زهیر را به‌سمت خیمۀ مولا فرستاد.[1]



[1]. یکی از سه داستانی که برای مسابقۀ داستان یک دقیقه‌ایِ حافظان حرم فرستادم.  ۸مرداد۱۳۹۵، این داستان‌ها را طی دو روز نوشتم، براساس ایده‌ای که از قبل در ذهنم بود. شرط این مسابقه این بود که باید داستان در یک دقیقه خوانده شود.

موضوع: بیان دل‌کندن از وابستگی‌های دنیا و رهسپار شهادت شدن. از زبانمردی که با خانواده‌اش وداع می‌کند و برای دفاع از حرم می‌رود. سبک: معیار

لطفاً نقدش کنید.

  • قلم دوم

از خواب که بیدار شدم، باز یاد قولی افتادم که به بابا داده بودم. گمونم این بزرگ‌ترین اشتباه زندگی‌ام بود!

بعضی وقتا سر از کار بزرگترا درنمی‌یارم! بابا خیلی مسافرت می‌ره. هر دفعه هم اونقد می‌مونه که مجبور می‌شم با گریه سراغشو از مامان بگیرم. معمولاً این ترفند جواب می‌ده و یکی‌دو روز بعد، بابا پیداش می‌شه. هر بار که برمی‌گرده، می‌گه دلش برا من و مامان قد یه ارزن شده. نمی‌فهمم خب پس چرا می‌ره؟!

این دفعه که می‌خواست بره، بهش گفتم: «نرو»

- نمی‌شه.

- پس زود بیا، همین فردا.

خندید. بابای من همیشه قشنگ می‌خندید. گفت: «این دفعه دارم یه سفر طولانی می‌رم. باید مردونه بهم قول بدی که گریه نکنی.»

اصلاً دوست نداشتم همچین قولی بدم، می‌دونستم هنوز از در بیرون نرفته، اشکام از هم سبقت می‌گیرن؛ اما این اولین باری بود که بابا ازم چیزی می‌خواست. چاره‌ای نداشتم، قول دادم.

پرسیدم: «کجا می‌ری؟»

 گفت:

- دوست داری یه راز بهت بگم؟

پرسیدن نداشت؛ همۀ بچه‌ها عاشقِ شنیدن رازَن. بابا هم اینو می‌دونست. گفت:

- می‌رم با آدم بدا بجنگم.

جوابش به‌نظرم قانع‌کننده اومد. خب اگه آدمِ بدی وجود داشته باشه، بهتره ما با اون بجنگیم تا اون با ما!

الان چند ماهه بابا رفته. خیلی دلم می‌خواد با گریه سراغشو بگیرم تا دوباره پیداش بشه؛ اما بهش قول دادم، یه قول مردونه![1]



[1]. داستان دوم از سه داستانی که برای مسابقۀ داستان یک دقیقه‌ایِ حافظان حرم فرستادم. ۸مرداد۱۳۹۵، این داستان‌ها را طی دو روز نوشتم، براساس ایده‌ای که از قبل در ذهنم بود. شرط این مسابقه این بود که باید داستان در یک دقیقه خوانده شود.

موضوع: بیان دغدغه‌های پسر کوچکی که پدرش برای دفاع از حرم می‌رود. سبک: عامیانه، از زبان کودک، بابیان مفاهیم و عباراتی بزرگانه.

لطفاً نقدش کنید.

  • قلم دوم

من آخرین صندلی از آخرین ردیفِ سالن انتظارِ فرودگاهم. کارم این است که خستگی آدم‌های مختلف را می‌گیرم؛ گاهی حتی خستگی چمدان‌ها را هم به من می‌سپردند.

امروز زنی جوان به‌سویم آمد تا خستگی‌اش را به من بسپارد. جز چشم‌هایش که رسواگر بی‌قراریِ قلبش بودند، ظاهری آرام داشت. اندکی بعد، مردی از آن طرف سالن به‌سمت زن آمد، کنارش نشست و گفت: «الهام جان، می‌خواهی به خانه برگردی؟»

زن سرش را به‌علامت نفی تکان داد،  از توی کیفش چیزی درآورد: «اسماعیل جان، می‌خواهم خودم این را به سرت ببندم.»

مرد مطیعانه سرش را خم کرد. دوست داشت در این لحظه‌ها، تجسم تمام چیزهایی شود که همسرش می‌خواست. زن سربندی با عبارت «کلنا عباسک یا زینب» را به پیشانی همسرش بست.

اطلاعات پرواز را اعلام کردند. مرد باید می‌رفت؛ اما دستش اسیر دست همسرش بود. نمی‌خواست آن را به‌زور از دست او جدا کند. می‌دانست الهام تمام روزهای بعد را با خاطرۀ همین لحظه‌ها سر خواهد کرد.

زن قصد نداشت مانع او شود؛ ولی انگار تمام جانش داشت به سفر می‌رفت. با صدایی که سعی می‌کرد نلرزد، گفت: «اسماعیل جان، همان‌طوری از حرم بی‌بی دفاع کن که علمدار از خیمه‌های اباعبدالله  دفاع کرد!»

قلب اسماعیل پر از افتخار شد. دست‌های همسرش را بوسید و به راه افتاد.

اسماعیل که رفت، الهام به من تکیه کرد. اشک‌هایش جاری شدند. زیر لب می‌گفت: «خدایا بهترین قربانی‌ام را بپذیر!»[1]



[1]. یکی از سه داستانی که برای مسابقۀ داستان یک دقیقه‌ایِ حافظان حرم فرستادم.  ۸مرداد۱۳۹۵، این داستان‌ها را طی دو روز نوشتم، براساس ایده‌ای که از قبل در ذهنم بود. شرط این مسابقه این بود که باید داستان در یک دقیقه خوانده شود.

موضوع داستان: بیان عظمت گذشتن از عشق در راه حق، قربانی کردن اسماعیلِ الهام، سبک: معیار، بیان احساس  و وقایع از زبان صندلیِ فرودگاه.

لطفاً نقدش کنید.

  • قلم دوم

طفلک گنجشکا، گمونم خارج شهر کار می‌کنن. صبح زود که می‌خوان برن سر کار، غوغاییِ رو درخت سر کوچه‌مون. سروصداشون کوچه رو برمی‌داره. شبم که خسته و کوفته برمی‌گردن، باز درخت سر کوچه‌مون پُر می‌شه از جیک‌جیکشون. نمی‌دونم شاید سر دستمزد با سرکارگرشون بحث می‌کنن. شایدم از بی‌دونه‌ای و جیب خالی و نرخ تورم و این چیزا می‌گن. شایدم فصل انتخاباته و بحثای سیاسی می‌کنن. خلاصه هرچی هست، هیچ‌کدومشون حرف اون یکی رو نمی‌فهمه، بس که با هم حرف می‌زنن و تو حرف هم می‌پرن.

وسط روز اما هیچ خبری از این سروصداها نیست، انگار که اصلاً گنجشگی خلق نشده تو این عالم! شاید چند تا موسا‌کو‌تقیِ[1] تنبل و بی‌عار رو تو خیابونا و رو درختا ببینی؛ اما خبری از گنجشکا نیست،‌ همه سر کارن. اونا مجبورن هر روز، این‌همه راهو برن و برگردن برا یه لقمه نون حلال. کسی هم که برای یه لقمه نون حلال زحمت می‌کشه، مثل مجاهدِ راهِ خداست.[2]

۳شهریور۱۳۹۵

 



[1]. نوعی پرنده است یک‌کم کوچک‌تر از کبوتر که صدایش شبیه آوای «موسا کو تقی» است. به «یاکریم» هم مشهوره.

[2]. زبان: محاوره؛ هدف: پرورش یه جملۀ خلاقانه‌ای که به ذهنم رسید. پروبال دادن به «انگار گنجشک‌ها بیرون شهر کار می‌کنن.» اشاره به کم‌شدن گنجشک‌ها در شهر.

  • قلم دوم

عجیب بود؛ بر اساس شناسنامه‌اش حدوداً سی‌ساله بود؛ اما رفتارش چهارده‌ساله نشانش می‌داد. این را فقط خودش می‌فهمید. دیگران او را فردی متشخص و مهربان می‌دیدند که لایق بهترین‌هاست. هر زمان به خودش فکر می‌کرد، ناامید می‌شد. انتظار داشت در این سن و سال، شخصیتی مستقل داشته باشد با مرزهایی مشخص تا کسی نتواند از این مرزها عبور کند و با رفتارش او را آزار دهد. قاعده‌اش هم همین است. در این سن و سال عموماً افراد به این مرزها می‌رسند. ممکن است گاهی آن‌ها را پس‌وپیش کنند؛ اما کاملاً آگاهانه و بااختیار این کار را می‌کنند.

او این‌چنین نبود و این عجیب بود! از خودش می‌پرسید چرا؟ و دقیقاً پس از این پرسش بود که خاطرات ناخوشایندِ برخوردش با دیگران، به ذهنش هجوم می‌آوردند. بارها و بارهایی را یادش می‌آمد که با حرف‌های دیگران مخالف بود؛ اما هیچ نگفته بود و حرف‌های بی‌منطق و غلط آن‌ها را شنیده بود و با سکوتش تأییدشان کرده بود. بیشتر ناراحت می‌شد، وقتی به خاطر می‌آورد که گاهی به آنچه مخالف بوده، تن داده است.

«چرا واقعاً دیگران باید این‌قدر خودخواه می‌بودند که به خودشان اجازه دهند خواستِ خودشان را به دیگران تحمیل کنند؟ چرا همیشه فکر می‌کنند حق با آن‌هاست و با آب‌وتاب از آنچه می‌گویند حمایت می‌کنند؟» زمانی که این پرسش‌ها در ذهنش پیچ‌وتاب می‌خوردند، در قلبش احساس تنفر می‌کرد. حالش به هم می‌خورد از این رفتارها. گاهی تهوع را به‌وضوح در معده‌اش نیز حس می‌کرد. دلش می‌خواست از همۀ دنیا کناره بگیرد. تنها زندگی کند؛ خودش باشد و خودش؛ با هیچ‌کس نمی‌توانست مثل خودش کنار بیاید!

کناره‌گیری از دنیا، عکس‌العمل شدیدی است برای فرار از خودخواهی دیگران؛ اما نه وقتی که بارها و بارها و بارها در برابر آنچه با آن مخافلی سر خم کرده باشی. حقیقت این است آدمی که مرزها و معیارهایش مشخص نیست و نمی‌تواند از آن‌ها دفاع کند، باید در برابر خواسته‌های مخالف سر فرود آورد. این سرخوردگی از دورن می‌پوساندش و به حدی از افسردگی می‌کشاندش که جز تنهایی نمی‌خواهد.

به‌راستی آیا واقعاً دیگران خودخواه بودند؟ شاید آن‌ها کم‌توجه بودند، نه خودخواه. شاید واقعاً حرف خودشان را حق می‌دانستند و هیچ‌کس هم دریچۀ دیگری برای دیدن حقیقت به رویشان نگشوده بود. او می‌دانست  که دیگر نمی‌شود این‌طور زندگی کرد. باید مرزهایش را مشخص کند و باید بیاموزد که فکرش را به زبان بیاورد و از آن دفاع کند. شاید لازم باشد که هزینه‌ای هم برای این کار بپردازد؛ اما هرچه باشد بهتر از این انزوا و افسردگیِ لعنتی است. می‌تواند هر جا لازم دید، مرزهایش را جابه‌جا کند و معیارهایش را رشد دهد؛ اما ابتدا باید مرز و معیاری داشته باشد. به‌نظرش این تنها راه زندگی است.

فکر می‌کند باید زمانی که هجده یا بیست یا بیست‌وچهارساله بود، به این نتیجه می‌رسید. چرا روحش این‌قدر کودک مانده است؟ پیرزنی در وجودش سر برآورده بود که مدام سرزنشش می‌کرد: «چرا کودک مانده‌ای؟ چرا بزرگ نشده‌ای؟ تو مایۀ شرمی! کودکی سی‌ساله! حقیر کرده‌ای خودت را بیچارۀ دوست‌نداشتنی! هرکس تو را بشناسد و به تزلزل شخصیتت پی ببرد، از تو فرار خواهد کرد. موجودی شده‌ای که با همه موافقی و همه‌کار می‌کنی. چیزی که برای تو بی‌اهمیت است، خودت هستی. مرگ بر تو!» شاید آنچه پیرزن می گفت حقیقت داشت؛ اما این حرف‌ها حالش را بد می‌کرد، او را به جنون می‌کشاند. چند باری حس کرده بود که خودکشی از کنار دیوار اتاقش رد شده است. اگر فکری به حال حرف‌های تلخ پیرزن نمی‌کرد، عاقبت مجبور بود هم‌نشین نیستی و نابودی شود!

واقعیت این است که وقتی کسی به این مرحله می‌رسد، حتی انگیزه و توان مقابله با پیرزن درونش را هم ندارد. در دریایی از تحقیر گرفتار می‌شود و هیچ تقلایی برای نجات خودش نمی‌کند، رقت‌انگیز می‌شود! اینجاست که دیگر امیدی به آدم‌ها نیست. باید قدرتی عظیم‌تر وارد میدان شود. باید دستی آسمانی آدم را از غرق‌شدن نجات بخشد.

او با تمام وجود منتظر این دست آسمانی است!

 جمعه، ۱۸تیر۱۳۹۵

  • قلم دوم

یکشنبه 1فروردین1394، مشهد

ساعت 8 صبح، سال 1395 تحویل شد. من در خانه هستم و دوستانم در یادمان خیّن. کاش آنجا بودم! این چند روز مدام این آرزو و یاد خرمشهر و دوستام را تکرار کرده‌ام. حسرت باشهدابودن موقع تحویل سال، سرتاپایم را پر کرده است. اینجا فضایی برای گریستن نیست. هوای چشمانت که بارانی می‌شود، باید برای همه توضیح بدهی که چرا؛ ولی آنجا می‌توانی ناله بزنی و پرده از راز دلت برداری. آنجا تویی و شهدا؛ دوستش دارم.

دلم بی‌تابی می‌کند و بهانه می‌گیرد. سعی می‌کنم به روی خودم نیاورم. می‌ترسم به دلم میدان دهم، مبادا قید کار و مسئولیت و تکلیف را بزند و به‌سمت خرمشهر پر بکشد.

عصر دیروز، روبه‌روی گنبد آقا علی‌بن‌موسی‌الرضا(علیهماالسلام) یا مقلب القلوب... را به‌نیت خودم و دوستانم خواندم. بسیار محتاج حول حالنایَم. از بچه‌ها خواسته‌ام لحظۀ تحویل سال،‌کنار شهدا، یادم کنند. شاید حالم متحول شود!

یا مقلب القلوب و الابصار

یا مدبر الیل و النهار

یا محول الحول و الاحوال

حول حالنا الی احسن الحال

 

1فروردین1395

  • قلم دوم