چند‌خط خط‌خطی

آغاز یک تمرین برای نوشتن فرازهای فروزان فرداهای نه‌چندان دور

چند‌خط خط‌خطی

آغاز یک تمرین برای نوشتن فرازهای فروزان فرداهای نه‌چندان دور

مشخصات بلاگ
دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
طبقه بندی موضوعی
محبوب ترین مطالب
نویسندگان

۵۳ مطلب با موضوع «بنویسیم، بنقدیم» ثبت شده است

این روزها حال خودم را نمی‌فهمم! عجیب و غریب شده‌ام: الان شادم، لحظه‌ای بعد که به الانم می‌اندیشم، غمگین می‌شوم؛ الان عصبانی‌ام، کمی بعد از عصبانیتم خنده‌ام می‌گیرد؛ الان کلافه‌ام، بعدش متعجب می‌شوم از کلافه‌بودنم؛ الان علاقه‌مندم، ساعتی بعد علاقه‌ام رنگ حماقت می‌گیرد؛ الان متنفرم، بعدش نفرتم رنگ می‌بازد...! حالم تعادل ندارد!

حس می‌کنم دنیا شده مدرسه و خدا سفت و سخت ایستاده پای این درس و کمتر از ۱۲ را هم قبول نمی‌کند! عزمش را جزم کرده تا همۀ آنچه در این سال‌ها نیاموخته‌ام، یک‌جا به من بیاموزد. هنوز از این امتحان خلاص نشده‌ام، هنوز نفس راست نکرده‌ام، هنوز خستگی از تنم دور نشده است که می‌افتم در دام بلای بعدی!

همه‌جا شده کلاس درس، همۀ لحظه‌ها شده اضطراب درس پس‌دادن: الان اینجا چه بگویم؟ خدایا با این آدم و بدخلقی‌هایش چه کنم؟ دربارۀ این پیشنهاد چطور تصمیم بگیرم؟ وای با این دردسر چه کنم؟ اینجا ضعیف بودم! دفعۀ بعد باید این‌طور رفتار کنم... .

تصمیم نداشتم به کار کنونی‌ام ادامه دهم، دلم می‌خواست کار دیگری را دنبال کنم، دوست داشتم زندگی‌ام را رنگی دیگر بزنم؛ خدا آمد وسط و ثابت کرد که او تصمیم می‌گیرد، نه من! حس می‌کنم تمام این‌ها درس است، می‌خواهد به من بیاموزد زندگی‌کردن را.

قبلاً زیاد شکایت می‌کردم، دیگر نمی‌کنم. حالا با خستگی‌هایم کنار می‌آیم. تلخی شکستگی‌هایم را می‌پذیرم. راستش دیگر نمی‌توانم صلاح خودم را تشخیص دهم!

خدا آگاه‌تر است، او بهتر می فهمد، بهتر می‌تواند تدبیر کند، سپرده‌ام به او زندگی متلاطمم را.

کمی که به فهمم احترام می‌گذارم، کمی که دلم را به‌خاطر خدا، دور می‌زنم، می‌فهمم که فهمم به عمق نزدیک‌تر شده است و مسیر پیش پایم روشن‌تر. آسان نمی‌شود این مسیر؛ ولی روشن‌شدنش برایم دنیایی می‌ارزد. هیچ‌چیز مثل تاریکی و تنهایی آزارم نمی‌دهد! راهم روشن شده، فقط مانده هم...!

هنوز عادت نکرده‌ام به زندگی در دنیا، هنوز علاقه‌مند نشده‌ام به دنیا، هنوز گاهی دلم می‌خواهد کسی مرده‌شور دنیا را ببرد، شاید هنوز آدم نشده‌ام...! گاهی زانو می‌زنم، سرم را به‌سمت آسمان می‌گیرم، شکایت نمی‌کنم؛ اما زار می‌زنم: «خدایا سخت است ۱۲ گرفتن!»

بعد تصور می‌کنم که می‌گوید: «در سخت‌بودنش که شکی نیست، فکر نکن که این درس را هم می‌شود شب‌امتحانی و حفظی از سر گذراند. باید جان بِکنی تا قبول شوی!»

- خدایا تک‌ماده بزن، جانی نمانده است برای کندن، می‌بینی که، دیگر نمی‌توانم!

- می‌توانی عزیز دلم، صبر کن، صبر. خودم کمکت می‌کنم!

- خدایا می‌شود قبل از اینکه کمکم کنی، بغلم کنی!

-...                                                                 

۴خرداد۱۳۹۶

  • قلم دوم


چهارشنبه، سوم خرداد،‌ بعد از نماز ظهر بود.

داشتم فرم یکی از مراجعان را چک می‌کردم که دوباره دم درِ اتاق دیدمشان؛ دو تا پسربچه که سوم و چهارم ابتدایی بودند. تنها آمده بودند حرم. خانه‌شان همین بغل بود: خیابان طبرسی ۲.

دفعۀ قبل،‌ اتاق خالی بود که آمدند تو و رفتند سراغ فرم‌ها و یکی را برداشتند و گفتند می‌خواهند ثبت‌نام کنند. به‌تجربه می‌دانستم که امکان ثبت‌نام اینترنتی ندارند و بیشتر از آن، می‌دانستم که اطلاعات کامل هم همراهشان نیست. گفتم: «باید فتوی شناسنامه به‌علاوۀ آدرس کاملتونو بیارین تا بتونین ثبت‌نام کنین.» و ادامه دادم: «اون فرمم بذارین سر جاش. بدون اجازه نباید بردارین!»

بچه‌ها باید این چیزها را یاد بگیرند تا وقتی بزرگ شدند، یکراست نیایند و بروند سر قفسۀ هدایا و فکر کنند سلف سرویس است و ما هم مترسکیم آنجا! ریشۀ این رفتارها در کودکی است. البته همیشه حواسم به لحن کلامم هست و به حفظ احترام و آبروی طرف مقابل. همیشه سعی می‌کنم حتی اگر خطایی کرده، جلوی دیگران شرمنده‌اش نکنم.

دست‌دست کردند، من هم فقط صبر کردم. بالاخره فرم را گذاشتند سر جایش. شکلات مهمانشان کردیم و رفتند.

این‌بار جلوی درِ اتاق ایستاده بودند.هر کدامشان کلمه‌ای می‌گفت  و باقی حرفش را می‌خورد. سرم گرم چک‌کردن فرم بود، نگاهشان نمی‌کردم؛ اما فهمیدم که می‌خواهند چیزی بگویند. انگار خجالت می‌کشیدند. شنیدم که یواشکی با هم هماهنگ کردند: « یک دو سه» و یکصدا و بلند ادامه دادند: «ببخشین خانم!»

- بله!

یکی‌شان ادامه داد: «می‌شه یه شکلات دیگه بدین؟»

خنده‌ام را خوردم و گفتم: «نه، شما یه بار شکلات گرفتین.»

به نظرم بچه‌ها این را هم باید یاد بگیرند.

۵خرداد۱۳۹۶

  • قلم دوم


یک صحیفۀ سجادیۀ دیگر به کتابخانه‌ام اضافه شد. دو تا خودم داشتم: یکی جیبی که برای کلاس‌های حوزه‌دانشجویی گرفته بودم و یکی وزیری که قبل‌ترها از جمعه‌بازار کتاب خریده بودم.

با این صحیفۀ جدید، می‌شود سه تا. جیبی‌اش را برای خودم نگه می‌دارم. به‌خاطر کوچک‌بودنش، خیلی به کارم می‌آید. یکی از وزیری‌ها را هم به‌خاطر خط درشتش، برای مامان نگه می‌دارم. اما به‌گمانم سومی را باید عروس کنم!

به نظرم کتابخانۀ امیرحسین فردی، داماد خوبی باشد!

۵خرداد۱۳۹۶

 

  • قلم دوم

در تمام عمرم، فقط یک سروصدای نشاط‌آور در ذهنم ثبت شده است: سروصدای گنجشک‌ها!

از اذان صبح شروع می‌کنند. چهل‌پنجاه‌نفری روی یک درخت جمع می‌شوند، همه با هم حرف می‌زنند و مدام توی حرف هم می‌پرند. تا طلوع آفتاب، کارشان همین است!

هرچه گوش می‌کنم، سر از حرف‌هایشان درنمی‌آورم. آخرش خسته می‌شوم، پتو را تا نزدیک گوشم بالا می‌کشم؛ اما روی گوشم را برای شنیدن باز می‌گذارم، چشم‌هایم را می‌بندم و خوابم می‌برد. صدایشان مرا به خواب درختان سبز می‌برد و هوای تازه و خنک!

نمی‌دانم بهشت قشنگ‌تر است یا خواب من!

۴خرداد۱۳۹۶

  • قلم دوم


گمانم در دورۀ زیبانویسی بود که با رضا بهادری آشنا شدم. با خودش که نه، با کتاب به زبان آدمیزادش. آن‌قدر از مقدمه‌اش کیفور شدم که تبدیل شد به یکی از هدف‌های اصلی‌ام برای مطالعه. ناگفته نماند که آن‌قدرتر از آن خوشم آمد که دست‌به‌جیب شدم و خریدمش و بعد هدیه دادمش به دوستم. کم‌حجم است و پربها (ارزش). دربارۀ آفت‌های نامه‌نگاری اداری گفته است و ادبیات پشت کوهی‌اش.

خلاصه بعد از آشنایی با رضا بهادری که نه، بعد از آشنایی با کتابش، سعی کردم تا پاکیزه‌تر بنویسم و متنوع‌تر. گاهی اوقات خودم کِیف می‌کنم از نوشته‌هایم. مثلاً وقتی به‌جای عبارت تکراری و حال‌‌به‌هم‌زنِ «ملاحظه شد»، در پاسخ نامه‌ها می‌نویسم «مشاهده شد» یا «مطالعه شد»، اول خودم سر ذوق می‌آیم.

کم‌کَمک دارم رشد می‌کنم. رشدکردن حالم را بهتر می‌کند!

چند وقت پیش، نامه‌ای برای رئیس اداره نوشتم و درخواستی را مطرح کردم. ادعا ندارم که فوق‌العاده است؛ اما توانسته‌ام دور از ادبیات خشک اداری، متنی بنویسم که هم منظورم را برساند، هم مؤدبانه باشد و هم دلچبسب. نوشته‌ام را دوست دارم، تصور می‌کنم که این علاقه دوطرفه است! این است که تصمیم گرفتم بیاورمش جزو خط‌خطی‌ها.

کمی تغییرش داده‌ام؛ البته فقط آن‌قدر که بخش و آدم‌هایش لو نروند!

ناگفته نماند که به‌نظر من، رئیس ادارۀ‌مان آدمی منطقی و محترم و باادب است. اگر نبود، چنین خطری نمی‌کردم.

۴خرداد۱۳۹۶

 

با سلام و عرض خداقوت

به خاطر دارید که بعد از دهۀ کرامت ۱۳۹۴، خدمت رسیدم و از مشکلات بخش با شما و آقای الف صحبت کردم. در آن زمان دو مشکل عمده داشتیم: ۱. کمبود نیرو؛ ۲. به‌روزنبودن نرم‌افزار.

مشکل اول با تدبیر شما و آمدن خانم ب به بخش، تااندازه‌ای مرتفع شد؛ اما مشکل دوم همچنان گریبان بخش را گرفته بود و فرایندهای تکراری و حوصله‌بَر را به ما تحمیل می کرد. روند اصلاح نرم‌افزار شاید بیش از چهار سال به طول انجامیده بود! در حقیقت آن‌قدر این روند، طولانی شده بود که دیگر امیدی به نتیجه‌اش نداشتیم!

همان‌طور که استحضار دارید اکنون به لطف خدا، بیش از ۸۰درصد از مشکل نرم‌افزار رفع شده است و همکاران در حال تلاش برای رفع ۲۰درصد باقیمانده هستند. تعدادی از همکاران در این راستا زحمت فراوان کشیدند و پیگیری های بسیار کردند: اول آقای الف که بذر این تغییر را کاشتند و صبورانه مشکلاتش را به جان خریدند و مراقبتش کردند، بعد آقای پ که بخش زیادی از وقتشان را به پیگیری و رفع اشکالات نرم‌افزار گذراندند، سپس آقای ت که این مسئولیت را از آقای الف تحویل گرفتند و مجدانه درصدد رفع اشکال بودند و در نهایت، آقای ث که مشکل چندسالۀ بخش را در چند ماه، آن هم به‌صورت افتخاری رفع کردند.

با اصلاح نرم‌افزار، سنگ‌های زیادی از جلوی پای بخش برداشته شد که شایستۀ قدردانی است.

پیش از هر چیز، از شما متشکرم که همیشه بزرگوارانه شنوای مشکلات اداره و چاره‌جوی آن‌ها بوده‌اید. سپس خواهشمندم در صورت صلاحدید، ترتیبی اتخاذ فرمایید تا از این بزرگواران قدردانی شود و تلاش آن‌ها در پروندۀ خدمتی‌شان ثبت شود.

با احترام

بسیار سپاسگزارم

 

  • قلم دوم


نیم‌ساعت پیش دیدمش. از توی راهرو رد شد، نگاهی به درون اتاق انداخت؛ اما امتدادش نداد. سیزده‌چهارده‌ساله نشان می‌داد و لاغراندام.

گذشت...

مشغول ثبت فرم بودم که آمد تو و گفت: «ببخشین من دیربه‌دیر می‌یام حرم، می‌شه یه یادگاری از حرم بهم بدین؟»

یکباره ذهنم جرقه زد؛ پسر نوجوانی که دنبال یادگاری از حرم می گردد؛ یعنی دلش به پنجره‌فولاد گره خورده است! موضوع برام جالب شد. پرسیدم: «کجا زندگی می‌کنین؟»

با مکث گفت: «مشهد...؛ اما با خانواده دیربه‌دیر می‌یایم حرم... . » حرفش را کامل نکرد. نگفت چرا خانواده‌اش دیربه‌دیر به حرم می‌آیند. مثل یک مرد، حرف‌‌های خصوصی‌اش را توی قلبش نگه داشت! به این رازداری احترام گذاشتم و بیشتر نپرسیدم.

نورالهدی را به او معرفی کردم و گفتم: «اگه عضو بشین، هر سه ماه، رایگان، یه مجله از حرم براتون فرستاده می‌شه.» قرار شد با استفاده از اینترنت گوشی پدرش، ثبت‌نام کند.

گفت: «دوست داشتم توی همچین طرحی ثبت‌نام کنم؛ ولی نمی‌دونستم چطور.»

بعد هم سرش را پایین انداخت و خواست از اتاق بیرون برود. آن‌قدر حیا داشت که درخواست یادگاری‌اش را تکرار نکرد! چقدر به دلم نشست این رفتار.

صدایش زدیم و بستۀ پسرانه را تقدیمش کردیم، لبخندش بیشتر از آنکه حاکی از رضایت او باشد، از خرسندی قلب من حکایت می‌کرد و خدا می‌داند که چقدر آرزومندم که لبخند او، لبخند امامم را به‌دنبال داشته باشد!

فقط کاش اسمش را پرسیده بودم...


۲۸اردیبهشت۱۳۹۶

  • قلم دوم

از مصائب سال نو این است که دو ماه از سال گذشته؛ اما من هنوز در تاریخ‌ها می‌نویسم: ۱۳۹۵!

انگار ذهنم نپذیرفته که سالی جدید از راه رسیده است،

قلبم هم نمی‌خواهد بپذیرد،

جسمم هم علاقه‌ای به پذیرشش ندارد،

اصلاً ما دوست نداریم سال، نو شود، وقتی ما کهنه‌ایم...


۱۹اردیبهشت۹۶

 

  • قلم دوم

یکی از دوستانم همیشه می‌گوید: «با مردها از موضع قدرت صحبت نکنید.» منظورش این است که طوری حرف نزنید که مردها احساس کنند به آن‌ها دستور می‌دهید یا درست و غلط را برایشان تعریف می‌کنید. همیشه هدفتان را در پوشش تقاضا مطرح کنید تا به نتیجه برسید. عقل‌هایتان را مخفیانه و نرم‌نرمک بروز دهید یا گاهی اصلاً بروز ندهید تا مردهای اطرافتان بدرخشند. بفهمید که مرد یعنی اقتدارش. اصلاً اگر عقل داشته باشید این اقتدارنمایی را قدر می‌دانید.

کلافه‌ام می‌کنند همۀ مردهایی که نمی‌دانند؛ ولی می‌خواهند دانا دیده شوند، نمی‌توانند؛ ولی می‌خواهند توانا شناخته شوند... . کاش می‌فهمیدند که نابرده رنج گنج میسر نمی‌شود.

بامزه است که زن‌ها نیز در ذات خود، طالب مردهای توانای مقتدرند، کوه‌های مستحکمی که می‌توان در کنار عظمتشان احساس آرامش کرد. البته در زمان حاضر چون اساساً قحط مرد شده، مقتدرش را دیگر از لیست ملاک‌هایشان حذف کرده‌اند. حالا مرد باشد، کوفت باشد... .

برایم سؤال بود که این مردهای مقتدرِ فقط حرف من، چطور با هم کنار می‌آیند؟ چطور کنار هم کار می‌کنند؟ بالاخره دو شیر در یک کنام نگنجند! یاد نامۀ یکی از رؤسا به کسی افتادم که زمانی زیردست او بود و حالا زیردست دیگری. موضوعی را در قالب پیشنهاد مطرح کرده بود و در پایانش جمله‌ای نوشته بود با عبارت «در صورت صلاحدید... .»

مردی که به قوانین مردها پایبند بود! قوانین جماعتِ اگر صلاح می‌دانید.


۶اردیبهشت۹۶

 

  • قلم دوم


- کار دسته. کیفیتش خیلی عالیه. قابل شست‌وشوئه. خیلی از بچه‌ها عاشق این عروسکان. شما بذار تو ویترین. چون قیمتش مناسبه، خیلی خوب فروش می‌ره. الانم لازم نیست پولشو بدیدن. یک هفته دیگه بهتون سر می‌زنم، اگه فروش رفته بود، پولشو حساب کنین، اگرم فروش نرفته بود، عروسکا رو می‌برم. موافقین؟

محمد بود که داشت برای عروسک‌هایشان بازاریابی می‌کرد. کلاس نهم بود. درست است که شاگرد اول نبود؛ اما درس‌هایش از خیلی از همکلاسی‌هایش بهتر بود. حدوداً دو ماهی می‌شد که عصرها، بعد از مدرسه می‌رفت سراغ بازاریابی. اوایل کمی سخت بود، کسی روی خوش نشانش نمی‌داد؛ ولی کم‌کم یاد گرفت که محصولش را کجاها ببرد و چطور معرفی‌اش کند که مغازه‌دار حوصله کند و از جایش بلند شود و یکی از عروسک‌ها را بردارد و از نزدیک بررسی کند و بعد به احتمال زیاد، چند تایی بخرد. ماه پیش کارت ویزیت ساده‌ای هم برای خودش طراحی کرد و شماره‌اش را روی آن نوشت. حالا حتی سفارش کار هم می‌گیرد.

پدر محمد تولیدی کفش دارد. محمد قبل‌ترها، قبل از اینکه ویزیتور شود، بعد از مدرسه سری به کارگاه پدرش می‌زد. برای کار نمی‌رفت، عاشق بوی چرم بود. می‌رفت تا هم با پدرش خوش‌وبش کند و هم کله‌اش را فرو کند لای بسته‌های بزرگ چرم و نفسی عمیق بکشد. نظریه‌های جالبی هم دربارۀ بوی چرم داشت. می‌گفت: «بسته به رنگ چرم، بوش فرق می‌کنه؛ مثلاً بوی چرم مشکی یا قهوه‌ای تندتر از بقیه است و دماغ آدمو قلقلک می‌ده.» یا می‌گفت: «بوی چرم سفید مثل خودش تمیزه!»

پدر محمد مردی خانواده‌دوست بود. همۀ دنیا برایش یک طرف بود و خانواده‌اش یک طرف. روی همین اصل، رابطه‌اش با بچه‌هایش: محمد، ریحانه، مریم و  میثم خیلی خوب بود. محمد چون از همۀ بچه‌ها بزرگ‌تر بود، شده بود وزیر پدرش در خانه. هر وقت تصمیم می‌گرفتند جایی بروند یا کاری بکنند، پدرش با او مشورت می‌کرد و از او کمک می‌گرفت.

چند وقتی بود که گارگاه پدر محمد، صفای همیشگی را نداشت: جای یکی دو تا از کارگرها خالی بود، چرم‌ها دیربه‌دیر خریده می‌شد، بساط شوخی و چای داغ، رونق گذشته را نداشت، حتی ساعت‌های کار کارگاه هم کم شده بود. محمد به‌سادگی از کنار همۀ این‌ها می‌گذشت. برای او، حضور پدرش به‌معنای خوب‌بودن همه‌چیز بود. تا اینکه...

محمد چهار تا عمو، هشت تا پسرعمو و هفت تا دخترعمو داشت. طبق قراری نانوشته، هر ماه جمع می‌شدند خانۀ یکی از عموها و خوش می‌گذراندند. آن ماه نوبت مهمانی پدر محمد بود.

محمد اتفاقی از پذیرایی رد می‌شد که دید پدرش در آشپزخانه، پشت میز نشسته است و سرش را گرفته میان دست‌هایش. نتوانست بر کنجکاوی‌اش غلبه کند؛ قدم‌هایش را آهسته‌تر کرد و جایی ایستاد که دیده نشود. شنید که مادرش می‌گفت: «طوری نیست، بهشون می‌گیم الان آمادگی گرفتن مهمونی نداریم. خودشون از وضع بازار خبر دارن، توقعی از تو ندارن.»

پدر اما با صدای گرفته و خسته پاسخ داد: «آبروم رفت خانم! دستم خالیه. دو ماهه نه خودم پولی برداشته‌ام، نه حقوق کارگرها رو دادم. اگه همین‌طور ادامه پیدا کنه، مجبورم وسایلمو بفروشم و با کارگرها تسویه کنم.»

مادر: «خدا روزی‌رسونه. تو که تلاشتو می‌کنی، ان‌شاءالله خدا هم برکتشو می‌رسونه.»

محمد دید؛ اما باور نکرد که شانه‌های پدرش می‌لرزد! آن شب و روز بعدش مدام به این فکر می‌کرد که چطور به پدرش کمک کند، ناسلامتی وزیر پدر بود.

راست می‌گویند که «به هرچه فکر کنی، سر راهت ظاهر می‌شود» آن روز محمد همین‌طور که قدم می‌زد و می‌رفت، چشمش افتاد به ویترین مغازه‌ای که پر بود از عروسک‌های بافتنی، در قد و قواره‌های مختلف: «چقدر شبیه عروسکای ریحانه است.» فکری مثل برق از ذهنش گذشت: «می‌تونیم عروسک درست کنیم.» رفت توی مغازه و عروسک‌ها را قیمت کرد. بعد تا خانه دوید. یک‌راست رفت سراغ ریحانه و از وضع پدر برایش گفت و اینکه می‌خواهد به پدر کمک کند. گفت: «یادِته پارسال رفتی کلاس عروسک‌بافی؟ اگر تو عروسک ببافی و من بفروشم، خیلی خوب می‌شه.» ریحانه هم دوست داشت به پدرش کمک کند؛ اما به‌تنهایی نمی‌توانست، بالاخره درس و مدرسه هم داشت. این شد که رفتند سراغ مادر. مادر اول نپذیرفت. نمی‌خواست بچه‌ها را درگیر گرفتاری‌های مالی کند؛ اما وقتی اصرارشان را دید، به این شرط که به درسشان لطمه نزند، قبول کرد.

محمد اسکیت‌سواری را خیلی دوست داشت. همیشه عصرها کفش اسکیت دوستش را قرض می‌گرفت و خیابان‌ها را دور می‌زد. پول‌های توجیبی‌اش را کنار گذاشته بود. تصمیم داشت عیدی‌هایش را هم روی آن‌ها بگذارد و برای خودش کفش اسکیت بخرد؛ اما حالا برای خرید مواد اولیه، پول لازم داشتند؛ پس رؤیای خریدن کفش اسکیت، تبدیل شد به لایکو[1] و رفت توی کلۀ عروسک‌ها.

مادر و ریحانه تولید را به‌عهده گرفتند و محمد فروش را. برخلاف تصورش، کار آسانی نبود، او نمی‌دانست کجا برود و چطور محصولش را معرفی کند و با چه قیمتی بفروشدش. اما کم‌کم راه افتاد. حالا بعد از دو ماه، سرمایۀ محمد دو برابر شده است. نصف آن را برای خرید مواد اولیه کنار گذاشت و نصف دیگرش را دیشب، آرام و بی‌صدا، در جیب پدرش گذاشت...


۴اردیبهشت۹۶



[1]. برندی معروف و ایرانی است در تولید منسوجات نبافته. شبیه پنبه است، منتها مصنوعی.

  • قلم دوم

خدایا توبه می‌کنم از تمام ادعاهای بی‌پایه‌ام،‌ از تمام حرف‌های هرزم، از تمام بیهودگی‌هایم.

خدایا توبه می‌کنم از بی‌پروایی دلم، از بیراهه خواستنش، از سیراب‌شدنش با آب مضاف، از آن لحظۀ آرامشش که وام‌دار چیزی بود که تو نمی‌پسندیدی.

خدایا ببخش مرا تا خودم را ببخشم.

دعایم کن خدا! بیش از آنچه گمان کنی ‌نیازمندم!

پناهم ده، می‌ترسم از طعم شیرینی که در قلبم ته‌نشین شده و توبه‌ام را به بازی گرفته!

               می‌تـرسم از وسـوسـۀ شیطـان! کمیـن کـرده است، می‌خواهـد مرا از تـو بـدزدد!

                                                                                                                     محکم نگهم دار!


۱۲بهمن۹۵

  • قلم دوم