چند‌خط خط‌خطی

آغاز یک تمرین برای نوشتن فرازهای فروزان فرداهای نه‌چندان دور

چند‌خط خط‌خطی

آغاز یک تمرین برای نوشتن فرازهای فروزان فرداهای نه‌چندان دور

مشخصات بلاگ
دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
طبقه بندی موضوعی
محبوب ترین مطالب
نویسندگان

فصل پاییز از نیمه گذشته و رو به اتمام است؛ اما من هنوز نتوانسته‌ام از صدای خش‌خش برگ‌ها، برای خود، خاطره‌ای بسازم. هنوز چشم‌هایم از چشمۀ رنگ‌های پاییز سیرآب نشده است.

گویی هنوز پاییز به اطراف خانۀ ما نرسیده است.

شاید هم رسیده باشد و من ندیده باشمش. باید بروم و نگاهی دوباره به درخت‌ها بیندازم.


22آبان1394

  • قلم دوم

اسمش که می‌آید، ‌نفرت را به‌روشنی در قلب خود حس می‌کنم. مشت‌هایم گره می‌شوند و با تمام قدرت به‌همراه صدایم به آسمان پرتاب می‌شوند تا به گوش جهان و جهانیان برسانند که او هیچ غلطی نمی‌تواند بکند.

حس می‌کنم هرچه ظلم و رذالتش بیشتر می‌شود، فریادهایم معتقدتر می‌شوند.

وقتی اعتقادهای ما، همچون فریادهایمان به هم زنجیر شوند و به کمک مشت‌هایمان بیایند، دیگر شیطان بزرگ، چاره‌ای جز نابودشدن ندارد.



22آبان1394

  • قلم دوم


همۀ ما می‌دانیم که آتش سوزان بر ابراهیم(علیه‌السلام) گلستان شد.

همۀ ما می‌دانیم که دریا در مقابل موسی(علیه‌السلام) شکاف برداشت؛ آب‌ها به دو نیم شد و آفتاب توانست چیزی را لمس کند که به خواب هم نمی‌دید، کفِ دریا را.

همۀ ما می‌دانیم که عیسی(علیه‌السلام) با گِل پرنده می‌ساخت و به اذن خدا در آن می‌دمید؛ پس پرندۀ گِلی، بال می‌گشود و به آغوش آسمان می‌پرید.

و... .

 

 

مگر این‌ها معجزه نیستند؟

مگر معجزه، آن نیست که ما از آن عاجزیم؟

پس چرا بعد از شنیدن این معجزات، مو بر تنمان سیخ نمی‌شود؟ چرا آن‌ها را همانگونه می‌شنویم که پیام‌های بازرگانی صدا و سیما را؟ چرا حسِ شنیدنمان، فرق نمی‌کند؟ چرا پی به قدرت خداوند نمی‌بریم؟ چرا با این اعتقاد، جهانی را زیرورو نمی‌کنیم؟‌

 

آیا حس می‌کنید که هر روز در اطراف شما، هزاران معجزه اتفاق می‌افتد؟

- چی؟ معجزه! آن هم اطراف ما؟! توی عصر آهن و سنگ؟! لای این ساختمان‌های بی‌روحِ مرده؟! توی این خیابان‌های درازِ خسته‌کننده؟!

حتماً آسفالت‌ها معجزه‌اند یا شاید هم دیواره‌های کثیف و فلزی اتوبوس‌ها. شاید هم منظورت از معجزه، در و پنجره‌های آهنیِ بی‌خودِ خانه‌مان باشد که با وزش هر بادی مثل بید می‌لرزند!

در این عصر، گاهی می‌ترسم که خدا را بین ساختمان‌ها و خیابان‌ها گم کنم. گاهی سرگردان در میان ازدحام جمعیت، دلم مثل بچه‌ای که مادرش را گم کرده، بی‌تابِ گم‌کردن خدا می‌شود. ما تکلیف‌مان با خدا مشخص نیست، تو از معجزه دم می‌زنی؟

 

آری من از معجزه دم می‌زنم؛ از آنچه در به‌وجودآمدنش حیران می‌شوم. از دانه‌های کوچک و به‌ظاهر ناتوانِ سیب که قرار است درختی بزرگ شوند و قرار است مثلِ خود و حتی بهتر از خود را به وجود آورند!

از کودکی که تا چندی پیش، نشانی از او در خانۀ ما نبود. صدایی از او نمی‌شنیدیم. او را نمی‌دیدیم. اصلاً نبود و حالا هست. راه می‌رود. حرف می‌زند. جمعی را به شور و نشاط وامی‌دارد. او نبود خدایا، از کجا آمد. از این کودکِ کوچک و ناتوان که قرار است فردا مردی بزرگ شود.

از تاریکیِ شب که انگار روشنی روز را می‌بلعد و اثری از آن باقی نمی‌گذراد. اگر روز را ندیده باشی، باورکردن خورشید، در آن تاریکی، محال به نظر می‌رسد.

از کهکشان‌هایی که می‌گویند راه شیری میان آن‌ها، نقطه‌ای کوچک است و بیچاره منظومۀ شمسی اصلاً دیده نمی‌شود و بدبخت ما آدم‌ها که در آن عظمت، صحبت‌کردن از وجودمان هم خنده‌دار است.

از پشه‌های کوچک و ریزی که یک‌هزارم ما هم نیستند؛ اما می‌توانند با نیش بی‌مقدارِ خود، آسایش ما را سلب کنند. تازه این پشه‌ها قدرت پرواز دارند، کاری که ما نمی‌توانیم انجام دهید!

از جهانی به این عظمت که می‌گویند برای ما خلق شده است!

از معجزه‌هایی که هنوز قلب عقب‌ماندۀ من به وجود آن‌ها پی نبرده است.

 

کلام آخر:

درکِ ذهنی به‌علاوۀ عقدِ قلبی می‌شود اعتقاد. عقد یعنی گره‌ و اعتقاد یعنی گره‌زدن. ما درک می‌کنیم؛ اما این درک را به قلبمان راه نمی‌دهیم. به باور، تبدیلش نمی‌کنیم. علم باید به باور برسد تا سبب رشد و تحول شود.

اگر آنچه می‌آموزیم به قلبمان پیوند نزنیم، کم‌کَمک قلب ما سخت می‌شود، سنگ می‌شود و این عاقبت قلب‌های عقب‌مانده است؛ قلب‌هایی که از درک‌ها جامانده‌اند.

در آنچه می‌بینید و می‌شنوید و می‌آموزید، تعقل کنید. زمانی که می‌شنوید عده‌ای انسان را به‌جرم مذهب‌شان، قتل‌عام کرده‌اند، این پیام را به قلبتان برسانید، اظهار تأثر کنید. اجازه دهید تا قلبتان به این پیام واکنش نشان دهید. زمانی که می‌بینید درخت‌های خشک و عریانِ زمستانی، به یک‌باره حیا کرده و لباسی سبز بر سر می‌کشند، بگذارید تا قلبتان همراه با این معجزه، به تلاطم درآید و قدمی به خالق معجزه‌ها نزدیک‌تر شود.[1]

 

آرزو می‌کنم شما جزو تیزهوش‌های این کلاس باشید نه عقب‌مانده‌های آن.


1شهریور1394



[1]. آنچه نوشتم،‌ همه از علم استاد نخاولی و به‌برکت کلاس‌های و تلاش‌های ایشان برای شیرفهم‌کردن شاگردانشان است؛ وگرنه بنده، همان صاحبِ قلبِ عقب‌مانده هستم. خداوند استادم را حفظ کند. خاطرشان برایم بسیار عزیز است.

  • قلم دوم

بسم الله الرحمن الرحیم

سنگ‌کاغذ‌قیچی در اصل یک بازی دو یا چند نفره است. بازی‌ای که همۀ ما در کودکی طعم آن را چشیده‌ایم. بزرگ که شدیم، این بازی هم مثل خیلی از بازی‌های دیگر، در پیچ و خم زندگی‌مان رنگ باخت. حالا شاید گاهی به‌اسمِ سنگ‌کاغذقیچی، سربه‌سر هم بگذاریم، آنگاه است که این بازیِ کودکانه، تبدیل می‌شود به شوخی‌ای بزرگانه.

در این بازی سه علامت وجود دارد که هریک بر دیگری برتر است. شخصی بازی را می‌برد که علامت برتر را نشان داده باشد. اگر نمودار برتری در علائمِ سنگ‌کاغذ‌قیچی را بکشید، به یک دور می‌رسید، دوری که نمی‌دانم باطل است یا نه و تشخیص آن، دست منطقیون را می‌بوسد: 

 

یادش‌به‌خیر، کوچک که بودیم در جمع هم‌سالانمان، بر سر بهانه‌ها و انتخاب‌های کودکانه، جدال سنگ و کاغذ و قیچی را پیش می‌کشیدیم تا تساوی را برقرار کنیم. عموماً برای قانع‌کردن طرف مقابل، دلایل کافی نداشتیم. گاهی شاید اصلاً دلیلی برای برتری نداشتیم و فقط اندک‌امیدی داشتیم برای بردن این بازی و به‌کرسی‌نشستن حرفمان. بزرگ هم که شده‌ایم، باز همان بحث است؛ یا دلیلی نداریم یا دلایلمان قانع‌کننده نیست یا طرف مقابلمان دلیل‌پذیر نیست و مجبوریم کار را به دست بخت و اقبال بسپاریم. تما این‌ها را که روی هم جمع کنیم، آخرش معنای سنگ‌کاغذ قیچی می‌شود: انتخاب شانسکی.

خب حالا زمان طرح موضوع اصلی بحث است: «به نظر شما، سنگ‌کاغذ‌قیچی‌ها در زندگی ما چه چیزهایی هستند؟»

به نظر من، سنگ‌کاغذقیچی‌های ما الان چهرۀ دیگری به خود گرفته‌اند. در باطن، همان انتخاب شانسکی هستند؛ اما در ظاهر، نقابی به‌جز سنگ‌کاغذقیچی بر چهره دارند. تمام تصمیم‌های بی‌دلیل، تصمیم‌های بی‌فکر، تصمیم‌های شتابزدۀ ما در این دسته قرار می‌گیرند. شاید بتوان تصمیم‌های بی‌توکل را هم در این دسته قرار داد.

اکنون دیگر سنگ‌کاغذقیچی‌ها، بازی نیستند. انتخاب‌هایی هستند که برای هر کدامشان باید در برابر خدا و خلق او، پاسخ‌گو باشیم. هر کدامشان، ثواب و عقابی در پی دارد. این هم یکی از ویژگی‌های بزرگ‌شدن است.

آخ که چقدر دلم هوای سنگ‌کاغذقیچی‌های باصفای کودکانه‌مان را کرد، بازی‌هایی بدون پیگرد شرعی.


8شهریور1394

-------------------------------------------------------------

یعنی این از موضوعاتی بود که اصلن فکر نمی‌کردم بشه درباره‌ش نوشت.

لطفا مرا با نظرهای کارشناسانه خود، مشعوف کنید.

  • قلم دوم

همیشه باغ لبش غنچۀ تبسم داشت

که خنده با لب نورانیش تفاهم داشت

 

تمام عمر شریفش، مکارم‌الأخلاق

به لحظه‌لحظۀ اوقات او تجسم داشت

 

اگر امام رئوف است، بس‌که همواره

به سینه دغدغۀ مشکلات مردم داشت

          

برای رزق تمامِ کبوتران شهر

حیاط خانۀ آقا همیشه گندم داشت

 

هر آنکه جرعه‌ای از جام معرفت نوشید

سری به خاک قدوم امام هشتم داشت

 

و هر فرشته برای تبرک بالش

به خاک راه امامِ‌رضا تیمم داشت

 

برای ما به‌ جز این آستان پناهی نیست

از آسمانِ حرم تا بهشت راهی نیست


یوسف رحیمی

  • قلم دوم

همیشه قبل هر حرفی برایت شعر می‌خوانم
قبولم کن، من آداب زیارت را نمی‌دانم


نمی‌دانم چرا این‌قدر با من مهربانی تو
نمی‌دانم کنارت میزبانم یا که مهمانم


نگاهم روبه‌روی تو بلاتکلیف می‌ماند
که از لبخند لبریزم، که از گریه فراوانم


به دریا می‌زنم، دریا ضریح توست، غرقم کن
در این امواج پرشوری که من یک قطره از آنم


سکوت هرچه آیینه، نمازم را طمأنینه
بریز آرامشی دیرینه در سینه پریشانم


تماشا می‌شوی آیه به آیه در قنوت من
تویی شرط و شروط من، اگر گاهی مسلمانم


اگر سلطان تویی دیگر ابایی نیست می‌گویم:
که من یک شاعر درباری‌ام مداح سلطانم

سیدحمیدرضا برقعی

  • قلم دوم

دربارۀ ایشان چیزهایی می‌دانم. از نام و کنیه خودشان تا نام پدر و مادر و جد پدری و محل تولد و... . می‌دانم که در کجا به دنیا آمده‌اند، در کجا زندگی کرده‌اند و چگونه به ایران آمده‌اند. می‌دانم که چه اتفاق‌هایی برای‌شان افتاده است و چگونه از دنیا رفته‌اند. بااین‌حال تمام آنچه می‌دانم در برابر آنچه نمی‌دانم، کوچک به‌نظر می‌رسد. گویا هنوز به معرفت ایشان، دست نیافته‌ام.

پنج روز دیگر تولد ایشان است. من در خانه‌شان کار می‌کنم. اگر خدا قبول کند، خادمشان هستم. نمی‌دانم اصلاً از من راضی هستند یا نه؟ گاهی بر خود می‌لرزم از این فکر که نکند جزو خادمانی باشم که مولایشان از آنان ناراضی است، خادمانی که چون خار در چشم مولای خود فرومی‌روند و چون تیر، قلبش را می‌شکافند.

پنج روز دیگر تولد سیدومولای من است. نمی‌دانم چه کنم و چه برایشان مهیا کنم. هرچه آماده کنم، باز هم همان داستان پیشکش‌کردن ران ملخ به سلیمان(علیه‌السلام) است؛ اما بی‌هیچ هم که نمی‌شود! خادم باشی و از مولایت ننویسی که بی‌معرفتی است. هرچند که این قلم و ایضاً صاحب آن کوچک‌تر و کم‌مغزتر از آن است که بتواند از چنین مولایی بنویسد.

پنج روز دیگر تولد سیدومولای من است.

خدایا کمکم کن تا هدیه‌ای درخور بیابم.


30مرداد1394 (6ذیقده1436)

  • قلم دوم

در فارسیِ امروز «را» همیشه نشانۀ مفعول است؛ ولی مفعول همیشه «را» نمی‌گیرد! به دیگر بیان، هر وقت «را» در جمله باشد، مفعول هم وجود دارد؛ اما اگر مفعول نکره یا اسم عام باشد، «را» نمی‌گیرد. با این حساب، آمدن یا نیامدنِ «را» ربط مستقیمی با لازم یا متعدی‌بودن فعل ندارد و تابع آشنا یا ناآشنابودن مفعول است. درواقع، «را» نشانه‌ای معرفه‌ساز است و با نشانۀ نکره میانۀ خوبی ندارد. در فارسی می‌گوییم و می‌نویسیم: «کتابی خریدم»، نه «کتابی رو خریدم.» به‌همین ترتیب، «روز خوبی برات آرزو می‌کنم.» «مهارتی عجیب در مذاکره دارد.» «اسرار مهمی برایم فاش کرد.» همچنین، می‌پرسیم: «آب می‌خوری؟» نه اینکه «آب رو می‌خوری؟» اما پس از اینکه برای طرف آب آوردیم، اگر آن را ننوشیده باشد، می‌گوییم: «آب رو نخوردی؟» اینجا دیگر آب معرفه شده است و ازاین‌رو «را» می‌گیرد. این را هم بگوییم که اصل ذکرشده در مواقع بسیار اندکی استثنا می‌‌پذیرد.

 

--------------------------------------------------------------------------------------------------

برگرفته از: «سه ایراد ویرایشی در پیامک نوروزی رئیس‌جمهور»؛ الهام غلامی و محمدمهدی باقری از گروه ‘ویراسـتاران حرفه‌ای پارس’؛ نوروز 1393.

  • قلم دوم
با خدا زندگی کنید. بگذارید تا خدا در زندگی شما جریان یابد. با خدا تصمیم بگیرید. با خدا به کلاس بیایید. با خدا درس بخوانید... .
این‌ها توصیه‌های استاد مقامی بود.
استاد مقامی، انسان ویژه‌ای است. کلاسش را با تذکرهای اخلاقیِ دلسوزانه شروع می‌کند. از هر فرصتی برای انتقال تجربیاتش به شاگردان استفاده می‌کند. صحبتش درباره آداب کلاس را همیشه به خاطر دارم: می‌گفت: «به‌موقع به کلاس بیایید. دیرآمدن شما ممکن است حواس همکلاسی‌تان را پرت کند. این حق‌الناس است و در رشد علمی شما تأثیر منفی می‌گذارد.»
می‌گفت: «وقتی در کلاس هستید به آموزش استاد، دل بسپارید؛ حتی اگر آن را نامناسب می‌دانید. از خدا بخواهید تا با آن، دریچه فهم را به روی قلب شما بگشاید. اگر شما سر کلاس چرت بزنید یا روی کاغذ نقاشی بکشید، آن‌وقت بغل‌دستی شما هم که این کار را می‌بیبند، ممکن است به کلاس بی‌توجه شود. این حق‌الناس است  و در رشد علمی شما تأثیر منفی می‌گذارد.»
استاد مقامی توصیه می‌کرد که به این آداب مقید باشیم و معتقد بود این کار در رشد علمی و اخلاقی ما بسیار مؤثر است؛ حتی مؤثرتر از درس‌خواندنِ صرف.
ایشان درباره غربت خدا هم با ما حرف می‌زد. می‌گفت: «ما خدا را از زندگی‌مان حذف کرده‌ایم. تنها وقتی به یاد خدا می‌افتیم که در چنگ حوادث گیر افتاده‌ایم. خدا در تصمیم‌گیری‌های ما، در انتخاب‌هایمان، در قدم‌برداشتن‌هایمان، نقشی ندارد.»
هم آن‌موقع و هم الان که این جمله‌ها را می‌نویسم، چشمم برای غربت خدا، داغ و نمناک می‌شود. دلم برای خودِ دور از خدایم می‌سوزد. خدایی که اگر می‌دانستیم چقدر عاشق ماست، بندبند وجودمان از هم می‌گسست. 
بیایید خدا را به زندگی‌مان پیوند بزنیم. با خدا مشورت کنیم. به کمک او تصمیم بگیریم. به‌همراه او درس بخوانیم. با او به خرید برویم. با یاد او بخوابیم. با نام او بیدار شویم. در مسیر کلاس که قدم برمی‌داریم از او بخواهیم تا آنچه نیاز داریم به ما بیاموزد... .1
ناخدا بودن بس است.
۲۱مرداد۱۳۹۴
--------------------------------------------------------------------
1. خدایا، من بی‌دست‌وپاتر از آنم که بدون‌کمک تو بتوانم با تو زندگی کنم. خدایی کن و دستم را بگیر.

**دوستان عزیز، صمیمانه پذیرای نظرهای منتقدانه شما، هم درزمینه ویرایش متن و هم درزمینه نگارش متن هستم.
  • قلم دوم

سلام

چندوقت پیش، متوجه شدم فاصله دور رو خوب نمی‌بینم. می‌دیدم؛ اما موقع دیدن، چشمم اذیت می‌شد. رفتم بینایی‌سنجی، بهم عینک داد. عینک‌زدن هم به چشم من کمکی نکرد؛ هنوز وضع، مثل سابق بود. به این فکر افتادم برم پیش متخصص چشم، شاید مشکل از جای دیگه است.

رفتم نوبت بگیرم برای متخصص، گفتن باید ساعت شش و نیم صبح اینجا باشی! شش و نیم صبح اونجا بودن؛ یعنی پنج و نیم صبح از خونه راه‌افتادن؛ یعنی پنج صبح از خواب بیدارشدن.

چاره‌ای نبود. ساعت پنج صبح اونقد این عقل بیچاره، قربون‌صدقه دلم رفت و دلیل و استدلال آورد تا تونست راضیش کنه از پتو جدا شه.

رسیدم اونجا تازه فهمیدم عقل و دل آدمای زیادی صبح باهم درگیر بوده!

بالاخره موفق شدم نوبت سی‌وپنجمِ متخصص چشم رو به چنگ بیارم. حالا فکر می‌کنین دکتر ساعت چند می‌یومد؟ 9صبح1

دکترجان آمد. هنوز نرفته بودم تو اتاقش که پرسید چی شده عزیزم؟ هنوز توضیح نداده بودم چی شده که گفت سر تو بذار رو دستگاه. هنوز سَرَمو از رو دستگاه برنداشته بودم که یه قطره برام نوشت. بعدم گفت: «عزیزم چشمات خشکی کرده، این قطره رو استفاده کن. اگرم خواستی معاینه دقیق‌تر بشی و بفهمی مشکلت چیه، عصر بیا مطبم.» کارت مطبشم بهم داد. رفتن به اتاق دکتر و برگشتن از اون [منهای زمان بازکردن و بستنِ در] همش شد یک دقیقه.

از ساعت شیش و نیم صبح اونجا بودم و حالا فقط یه کارت داشتم که آدرس مطب دکترجان روش بود و یه قطره که باید از داروخونه می‌گرفتم؛ احساس می‌کردم دنیا مالِ منه.

موقع برگشتن رفتم یه نامه نوشتم برای مدیرعامل اونجا، یه تیکه چسبَم از اتاق تزریقات گرفتم و کارت دکتر جان رو چسبوندم به نامه و انداختمش تو صندوق انتقاد و پیشنهاد. تو نامه نوشتم لطفا به جای آقای دکتر، یه مشت کارت بذارین تو پذیرش. هم وقت مردم تلف نمی‌شه، هم از اول، آخر کارو می‌دونن.

پول-پزشک



16مرداد1394

----------------------------------------------------------------

1. یه‌موقع فکر نکینن من دو ساعت و نیم داشتم در و دیوار رو نگاه می‌کردم. فرصت خوبی بود برای کتاب خوندن با فراکتاب.

راستی شاید بهتر بود اسم مطلب رو می‌ذاشتم «پزشک کارتی». این روزا اونقد دکتر زیاد شده که بعضی وقتا فکر می‌کنم نکنه منم دکترم!

  • قلم دوم