چند‌خط خط‌خطی

آغاز یک تمرین برای نوشتن فرازهای فروزان فرداهای نه‌چندان دور

چند‌خط خط‌خطی

آغاز یک تمرین برای نوشتن فرازهای فروزان فرداهای نه‌چندان دور

مشخصات بلاگ
دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
طبقه بندی موضوعی
محبوب ترین مطالب
نویسندگان

۹ مطلب در خرداد ۱۳۹۶ ثبت شده است

وای وای وای که دیوانه می‌شوم گاهی از اصرارهای نابه‌جای برخی مراجعه‌کننده‌ها!

یادم می‌آید آن روز شلوغ بود، خیلی شلوغ. از آن روزهایی بود که دو نفری تمام‌قد ایستاده بودیم برای پاسخ‌گویی، فرصت نمی‌کردیم نفس بکشیم، از همان روزهایی که دور میز، پر و خالی می‌شد از آدم‌هایی که همه سؤال داشتند و هرکس می‌خواست، جوابش را زودتر از دیگری بشنود، از همان روزهایی که اکسیژن یافت نمی‌شد؛ مگر آمیخته با بوی عرق پا!

شلوغ بود، به‌برکت جشن روزه‌اولی‌ها، همه شناسنامه به دست، می‌آمدند برای ثبت‌نام.

خانمی با دو فرزندش وارد اتاق شد، یکی شش سالش بود و دیگری کلاس چهارم. چهارمی را که ثبت‌نام کرد و مجله‌اش را گرفت، انتظار داشتم برود و فرصت را به دیگران بدهد؛ اما نرفت. ماند و شروع کرد به صحبت با همکارم. برای فرزند شش‌ساله‌اش «زائرکوچولو» می‌خواست. با خودم گفتم همکارم از پسش برمی‌آید، بهتر است من جواب دیگران را بدهم.

عموماً سختگیری نمی‌کنم. سعی می‌کنم عزت زائر حفظ شود و برای یک بسته، کارش به اصرار و التماس نکِشد. اما آن روز فرق می‌کرد: از صبح چند بار هدیه‌ها تمام شده بود و خواسته بودیم بچه‌های دفتر باب‌الهادی، خورد خورد، برایمان اقلام بیاورند. این‌جور مواقع، حساس‌تر می‌شویم در دادن هدیه‌ها، حساب‌وکتابمان بیشتر می‌شود.

آمد طرفم و همان‌هایی را که به همکارم گفته بود، تکرار کرد. توضیح دادم که امروز، روز شلوغی است و ممکن است برای مخاطب خودمان بسته کم بیاوریم. فکر کردم شلوغی دفتر را که می‌بیند، توضیح مرا هم که بشنود، قانع می‌شود و می‌رود؛ اما امان از دست بعضی‌ها...!

اصرار کرد، گفتم: «نه»

دوباره اصرار کرد.

- نه!

با نمک و شکلات هم قانع نشد. نمی‌توانستم بیش از این برای یک نفر وقت بگذارم. مجبور شدم با صدایی مستحکم‌تر و تأکیدی بیشتر حرفم را تکرار کنم تا برود.

نیم ساعت نشده بود که با یک شناسنامۀ دیگر برگشت، این یکی متولد ۱۳۸۱ بود. گفتم که بسته‌اش مجله است. فرم را که پر کرد و مجله را تقدیمش کردیم، دوباره افتادیم در دور اصرارهای نابه‌جا!

ظهر که شد، آمارمان را جمع زدیم، حدوداً با ۱۰۰نفر حرف زده بودیم، منهای همراهانشان. نگاهم افتاد به قفسۀ هدایا، چندتایی زائرکوچولو باقی مانده بود! حالا مردد شده‌ام که کارم درست بود یا نه؟!

وای از اصرارهایی که تمام روز آدم را خراب می‌کنند و خستگی را در جانش باقی می‌گذارد!

۱۳خرداد۹۶

  • قلم دوم


هر دو کلاس ششم بودند. با مادرهایشان آمده بودند دفتر باب‌الهادی برای ثبت‌نام. تقریباً هم‌قد مادرهایشان بودند. بعد از ثبت‌نام، آخرین شمارۀ مجله را تقدیمشان کردیم. شروع کردند به چانه‌زدن با همکارم. بسته‌های زائرکوچولو را قبلاً دیده بودند و می‌دانستند که داخلش مدادرنگی دارد. یک لنگه پا ایستاده بودند که: «ما زائرکوچولو می‌خواهیم!»

خانم صمصام هرچه می‌گفت که زائرکوچولو مخصوص بچه‌های اول و دوم ابتدایی است، نه ششم، به کَتشان نمی‌رفت که نمی‌رفت. منطق همکارم که حریف اصرار بچه‌ها نشد، سرش را برگرداند طرفم؛ یعنی چه کنم؟ دوباره همه‌چیز به من ختم شد. با تأکید گفتم: «شما ششمید بچه‌ها!»

- تو رو خدا! ما هم، نقاشی دوست داریم!

اصرارشان تمامی نداشت! مادرهایشان گوشه‌ای ایستاده بودند، نگاه می‌کردند و مثل ما می‌خندیدند.

خب، دفتر باب‌الهادی بودیم و نعمت بسیار و این دو نفر هم که عاشق نقاشی. به‌نظرم می‌شد با دو بسته زائرکوچولو، قلب‌هایشان را به رنگ گنبد درآورد: طلایی!

پس معطل نکردم... .

۱۱خرداد۹۶

 

  • قلم دوم

نمی‌دانم ملاحت چهره‌اش سر ذوقم آورده بود یا ریزه‌میزه‌بودنش یا چادرپوشیدنش. گمانم چادرپوشیدنش بیشتر به دلم نشسته بود. آمده بودند بروند کبوترانه؛ کبوترانه‌ای که با تعطیل‌بودنش، خیلی از بچه‌ها را سرگردان کرده است. مادرش گفت: «چندبار آمده‌ایم حرم؛ اما دخترم نتوانسته از هیچ برنامه‌ای استفاده کند.»

آدرس پایگاه آداب زیارت را دادم. گفت: «الان از آنجا می‌آییم. کبوترانه‌اش تعطیل بوده.»

یادم آمد در پایگاه، جلسه‌ای برای همکاران اداری برگزار شده و بچه‌ها اجازۀ ورود ندارند. امان از دست بزرگ‌ترها!

کم‌کَمک باید برمی‌گشتند شهرشان. خواستم با خاطره‌ای شیرین بدرقه‌اش کنم، کتاب قصۀ انقلاب را با یک شکلات تقدیمش کردم و هم‌زمان گفتم: «چه قشنگ چادر پوشیده‌ای!»

رفتند... دوباره یادم رفت اسمش را بپرسم!

۱۳خرداد۹۶

  • قلم دوم
مپرس حال مرا، روزگار یارم نیست
جهنمی شده‌ام، هیچ‌کس کنارم نیست

نهال بودم و در حسرت بهار؛ ولی
درخت می‌شوم و شوق برگ‌وبارم نیست!

به این نتیجه رسیدم که سجده‌کردن من
به‌جز مبارزه با آفریدگارم نیست

مرا ز عشق نگویید، عشق گمشده‌ای‌ست
که هرچه هست ندارم، که هرچه دارم نیست

شبی به لطف بیا بر مزار من، شاید
برویَد آن گل سرخی که بر مزارم نیست

فاضل نظری
  • قلم دوم

این روزها حال خودم را نمی‌فهمم! عجیب و غریب شده‌ام: الان شادم، لحظه‌ای بعد که به الانم می‌اندیشم، غمگین می‌شوم؛ الان عصبانی‌ام، کمی بعد از عصبانیتم خنده‌ام می‌گیرد؛ الان کلافه‌ام، بعدش متعجب می‌شوم از کلافه‌بودنم؛ الان علاقه‌مندم، ساعتی بعد علاقه‌ام رنگ حماقت می‌گیرد؛ الان متنفرم، بعدش نفرتم رنگ می‌بازد...! حالم تعادل ندارد!

حس می‌کنم دنیا شده مدرسه و خدا سفت و سخت ایستاده پای این درس و کمتر از ۱۲ را هم قبول نمی‌کند! عزمش را جزم کرده تا همۀ آنچه در این سال‌ها نیاموخته‌ام، یک‌جا به من بیاموزد. هنوز از این امتحان خلاص نشده‌ام، هنوز نفس راست نکرده‌ام، هنوز خستگی از تنم دور نشده است که می‌افتم در دام بلای بعدی!

همه‌جا شده کلاس درس، همۀ لحظه‌ها شده اضطراب درس پس‌دادن: الان اینجا چه بگویم؟ خدایا با این آدم و بدخلقی‌هایش چه کنم؟ دربارۀ این پیشنهاد چطور تصمیم بگیرم؟ وای با این دردسر چه کنم؟ اینجا ضعیف بودم! دفعۀ بعد باید این‌طور رفتار کنم... .

تصمیم نداشتم به کار کنونی‌ام ادامه دهم، دلم می‌خواست کار دیگری را دنبال کنم، دوست داشتم زندگی‌ام را رنگی دیگر بزنم؛ خدا آمد وسط و ثابت کرد که او تصمیم می‌گیرد، نه من! حس می‌کنم تمام این‌ها درس است، می‌خواهد به من بیاموزد زندگی‌کردن را.

قبلاً زیاد شکایت می‌کردم، دیگر نمی‌کنم. حالا با خستگی‌هایم کنار می‌آیم. تلخی شکستگی‌هایم را می‌پذیرم. راستش دیگر نمی‌توانم صلاح خودم را تشخیص دهم!

خدا آگاه‌تر است، او بهتر می فهمد، بهتر می‌تواند تدبیر کند، سپرده‌ام به او زندگی متلاطمم را.

کمی که به فهمم احترام می‌گذارم، کمی که دلم را به‌خاطر خدا، دور می‌زنم، می‌فهمم که فهمم به عمق نزدیک‌تر شده است و مسیر پیش پایم روشن‌تر. آسان نمی‌شود این مسیر؛ ولی روشن‌شدنش برایم دنیایی می‌ارزد. هیچ‌چیز مثل تاریکی و تنهایی آزارم نمی‌دهد! راهم روشن شده، فقط مانده هم...!

هنوز عادت نکرده‌ام به زندگی در دنیا، هنوز علاقه‌مند نشده‌ام به دنیا، هنوز گاهی دلم می‌خواهد کسی مرده‌شور دنیا را ببرد، شاید هنوز آدم نشده‌ام...! گاهی زانو می‌زنم، سرم را به‌سمت آسمان می‌گیرم، شکایت نمی‌کنم؛ اما زار می‌زنم: «خدایا سخت است ۱۲ گرفتن!»

بعد تصور می‌کنم که می‌گوید: «در سخت‌بودنش که شکی نیست، فکر نکن که این درس را هم می‌شود شب‌امتحانی و حفظی از سر گذراند. باید جان بِکنی تا قبول شوی!»

- خدایا تک‌ماده بزن، جانی نمانده است برای کندن، می‌بینی که، دیگر نمی‌توانم!

- می‌توانی عزیز دلم، صبر کن، صبر. خودم کمکت می‌کنم!

- خدایا می‌شود قبل از اینکه کمکم کنی، بغلم کنی!

-...                                                                 

۴خرداد۱۳۹۶

  • قلم دوم


چهارشنبه، سوم خرداد،‌ بعد از نماز ظهر بود.

داشتم فرم یکی از مراجعان را چک می‌کردم که دوباره دم درِ اتاق دیدمشان؛ دو تا پسربچه که سوم و چهارم ابتدایی بودند. تنها آمده بودند حرم. خانه‌شان همین بغل بود: خیابان طبرسی ۲.

دفعۀ قبل،‌ اتاق خالی بود که آمدند تو و رفتند سراغ فرم‌ها و یکی را برداشتند و گفتند می‌خواهند ثبت‌نام کنند. به‌تجربه می‌دانستم که امکان ثبت‌نام اینترنتی ندارند و بیشتر از آن، می‌دانستم که اطلاعات کامل هم همراهشان نیست. گفتم: «باید فتوی شناسنامه به‌علاوۀ آدرس کاملتونو بیارین تا بتونین ثبت‌نام کنین.» و ادامه دادم: «اون فرمم بذارین سر جاش. بدون اجازه نباید بردارین!»

بچه‌ها باید این چیزها را یاد بگیرند تا وقتی بزرگ شدند، یکراست نیایند و بروند سر قفسۀ هدایا و فکر کنند سلف سرویس است و ما هم مترسکیم آنجا! ریشۀ این رفتارها در کودکی است. البته همیشه حواسم به لحن کلامم هست و به حفظ احترام و آبروی طرف مقابل. همیشه سعی می‌کنم حتی اگر خطایی کرده، جلوی دیگران شرمنده‌اش نکنم.

دست‌دست کردند، من هم فقط صبر کردم. بالاخره فرم را گذاشتند سر جایش. شکلات مهمانشان کردیم و رفتند.

این‌بار جلوی درِ اتاق ایستاده بودند.هر کدامشان کلمه‌ای می‌گفت  و باقی حرفش را می‌خورد. سرم گرم چک‌کردن فرم بود، نگاهشان نمی‌کردم؛ اما فهمیدم که می‌خواهند چیزی بگویند. انگار خجالت می‌کشیدند. شنیدم که یواشکی با هم هماهنگ کردند: « یک دو سه» و یکصدا و بلند ادامه دادند: «ببخشین خانم!»

- بله!

یکی‌شان ادامه داد: «می‌شه یه شکلات دیگه بدین؟»

خنده‌ام را خوردم و گفتم: «نه، شما یه بار شکلات گرفتین.»

به نظرم بچه‌ها این را هم باید یاد بگیرند.

۵خرداد۱۳۹۶

  • قلم دوم


یک صحیفۀ سجادیۀ دیگر به کتابخانه‌ام اضافه شد. دو تا خودم داشتم: یکی جیبی که برای کلاس‌های حوزه‌دانشجویی گرفته بودم و یکی وزیری که قبل‌ترها از جمعه‌بازار کتاب خریده بودم.

با این صحیفۀ جدید، می‌شود سه تا. جیبی‌اش را برای خودم نگه می‌دارم. به‌خاطر کوچک‌بودنش، خیلی به کارم می‌آید. یکی از وزیری‌ها را هم به‌خاطر خط درشتش، برای مامان نگه می‌دارم. اما به‌گمانم سومی را باید عروس کنم!

به نظرم کتابخانۀ امیرحسین فردی، داماد خوبی باشد!

۵خرداد۱۳۹۶

 

  • قلم دوم

در تمام عمرم، فقط یک سروصدای نشاط‌آور در ذهنم ثبت شده است: سروصدای گنجشک‌ها!

از اذان صبح شروع می‌کنند. چهل‌پنجاه‌نفری روی یک درخت جمع می‌شوند، همه با هم حرف می‌زنند و مدام توی حرف هم می‌پرند. تا طلوع آفتاب، کارشان همین است!

هرچه گوش می‌کنم، سر از حرف‌هایشان درنمی‌آورم. آخرش خسته می‌شوم، پتو را تا نزدیک گوشم بالا می‌کشم؛ اما روی گوشم را برای شنیدن باز می‌گذارم، چشم‌هایم را می‌بندم و خوابم می‌برد. صدایشان مرا به خواب درختان سبز می‌برد و هوای تازه و خنک!

نمی‌دانم بهشت قشنگ‌تر است یا خواب من!

۴خرداد۱۳۹۶

  • قلم دوم


گمانم در دورۀ زیبانویسی بود که با رضا بهادری آشنا شدم. با خودش که نه، با کتاب به زبان آدمیزادش. آن‌قدر از مقدمه‌اش کیفور شدم که تبدیل شد به یکی از هدف‌های اصلی‌ام برای مطالعه. ناگفته نماند که آن‌قدرتر از آن خوشم آمد که دست‌به‌جیب شدم و خریدمش و بعد هدیه دادمش به دوستم. کم‌حجم است و پربها (ارزش). دربارۀ آفت‌های نامه‌نگاری اداری گفته است و ادبیات پشت کوهی‌اش.

خلاصه بعد از آشنایی با رضا بهادری که نه، بعد از آشنایی با کتابش، سعی کردم تا پاکیزه‌تر بنویسم و متنوع‌تر. گاهی اوقات خودم کِیف می‌کنم از نوشته‌هایم. مثلاً وقتی به‌جای عبارت تکراری و حال‌‌به‌هم‌زنِ «ملاحظه شد»، در پاسخ نامه‌ها می‌نویسم «مشاهده شد» یا «مطالعه شد»، اول خودم سر ذوق می‌آیم.

کم‌کَمک دارم رشد می‌کنم. رشدکردن حالم را بهتر می‌کند!

چند وقت پیش، نامه‌ای برای رئیس اداره نوشتم و درخواستی را مطرح کردم. ادعا ندارم که فوق‌العاده است؛ اما توانسته‌ام دور از ادبیات خشک اداری، متنی بنویسم که هم منظورم را برساند، هم مؤدبانه باشد و هم دلچبسب. نوشته‌ام را دوست دارم، تصور می‌کنم که این علاقه دوطرفه است! این است که تصمیم گرفتم بیاورمش جزو خط‌خطی‌ها.

کمی تغییرش داده‌ام؛ البته فقط آن‌قدر که بخش و آدم‌هایش لو نروند!

ناگفته نماند که به‌نظر من، رئیس ادارۀ‌مان آدمی منطقی و محترم و باادب است. اگر نبود، چنین خطری نمی‌کردم.

۴خرداد۱۳۹۶

 

با سلام و عرض خداقوت

به خاطر دارید که بعد از دهۀ کرامت ۱۳۹۴، خدمت رسیدم و از مشکلات بخش با شما و آقای الف صحبت کردم. در آن زمان دو مشکل عمده داشتیم: ۱. کمبود نیرو؛ ۲. به‌روزنبودن نرم‌افزار.

مشکل اول با تدبیر شما و آمدن خانم ب به بخش، تااندازه‌ای مرتفع شد؛ اما مشکل دوم همچنان گریبان بخش را گرفته بود و فرایندهای تکراری و حوصله‌بَر را به ما تحمیل می کرد. روند اصلاح نرم‌افزار شاید بیش از چهار سال به طول انجامیده بود! در حقیقت آن‌قدر این روند، طولانی شده بود که دیگر امیدی به نتیجه‌اش نداشتیم!

همان‌طور که استحضار دارید اکنون به لطف خدا، بیش از ۸۰درصد از مشکل نرم‌افزار رفع شده است و همکاران در حال تلاش برای رفع ۲۰درصد باقیمانده هستند. تعدادی از همکاران در این راستا زحمت فراوان کشیدند و پیگیری های بسیار کردند: اول آقای الف که بذر این تغییر را کاشتند و صبورانه مشکلاتش را به جان خریدند و مراقبتش کردند، بعد آقای پ که بخش زیادی از وقتشان را به پیگیری و رفع اشکالات نرم‌افزار گذراندند، سپس آقای ت که این مسئولیت را از آقای الف تحویل گرفتند و مجدانه درصدد رفع اشکال بودند و در نهایت، آقای ث که مشکل چندسالۀ بخش را در چند ماه، آن هم به‌صورت افتخاری رفع کردند.

با اصلاح نرم‌افزار، سنگ‌های زیادی از جلوی پای بخش برداشته شد که شایستۀ قدردانی است.

پیش از هر چیز، از شما متشکرم که همیشه بزرگوارانه شنوای مشکلات اداره و چاره‌جوی آن‌ها بوده‌اید. سپس خواهشمندم در صورت صلاحدید، ترتیبی اتخاذ فرمایید تا از این بزرگواران قدردانی شود و تلاش آن‌ها در پروندۀ خدمتی‌شان ثبت شود.

با احترام

بسیار سپاسگزارم

 

  • قلم دوم