چند‌خط خط‌خطی

آغاز یک تمرین برای نوشتن فرازهای فروزان فرداهای نه‌چندان دور

چند‌خط خط‌خطی

آغاز یک تمرین برای نوشتن فرازهای فروزان فرداهای نه‌چندان دور

مشخصات بلاگ
دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
طبقه بندی موضوعی
محبوب ترین مطالب
نویسندگان

۴ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۶ ثبت شده است


نیم‌ساعت پیش دیدمش. از توی راهرو رد شد، نگاهی به درون اتاق انداخت؛ اما امتدادش نداد. سیزده‌چهارده‌ساله نشان می‌داد و لاغراندام.

گذشت...

مشغول ثبت فرم بودم که آمد تو و گفت: «ببخشین من دیربه‌دیر می‌یام حرم، می‌شه یه یادگاری از حرم بهم بدین؟»

یکباره ذهنم جرقه زد؛ پسر نوجوانی که دنبال یادگاری از حرم می گردد؛ یعنی دلش به پنجره‌فولاد گره خورده است! موضوع برام جالب شد. پرسیدم: «کجا زندگی می‌کنین؟»

با مکث گفت: «مشهد...؛ اما با خانواده دیربه‌دیر می‌یایم حرم... . » حرفش را کامل نکرد. نگفت چرا خانواده‌اش دیربه‌دیر به حرم می‌آیند. مثل یک مرد، حرف‌‌های خصوصی‌اش را توی قلبش نگه داشت! به این رازداری احترام گذاشتم و بیشتر نپرسیدم.

نورالهدی را به او معرفی کردم و گفتم: «اگه عضو بشین، هر سه ماه، رایگان، یه مجله از حرم براتون فرستاده می‌شه.» قرار شد با استفاده از اینترنت گوشی پدرش، ثبت‌نام کند.

گفت: «دوست داشتم توی همچین طرحی ثبت‌نام کنم؛ ولی نمی‌دونستم چطور.»

بعد هم سرش را پایین انداخت و خواست از اتاق بیرون برود. آن‌قدر حیا داشت که درخواست یادگاری‌اش را تکرار نکرد! چقدر به دلم نشست این رفتار.

صدایش زدیم و بستۀ پسرانه را تقدیمش کردیم، لبخندش بیشتر از آنکه حاکی از رضایت او باشد، از خرسندی قلب من حکایت می‌کرد و خدا می‌داند که چقدر آرزومندم که لبخند او، لبخند امامم را به‌دنبال داشته باشد!

فقط کاش اسمش را پرسیده بودم...


۲۸اردیبهشت۱۳۹۶

  • قلم دوم

از مصائب سال نو این است که دو ماه از سال گذشته؛ اما من هنوز در تاریخ‌ها می‌نویسم: ۱۳۹۵!

انگار ذهنم نپذیرفته که سالی جدید از راه رسیده است،

قلبم هم نمی‌خواهد بپذیرد،

جسمم هم علاقه‌ای به پذیرشش ندارد،

اصلاً ما دوست نداریم سال، نو شود، وقتی ما کهنه‌ایم...


۱۹اردیبهشت۹۶

 

  • قلم دوم

یکی از دوستانم همیشه می‌گوید: «با مردها از موضع قدرت صحبت نکنید.» منظورش این است که طوری حرف نزنید که مردها احساس کنند به آن‌ها دستور می‌دهید یا درست و غلط را برایشان تعریف می‌کنید. همیشه هدفتان را در پوشش تقاضا مطرح کنید تا به نتیجه برسید. عقل‌هایتان را مخفیانه و نرم‌نرمک بروز دهید یا گاهی اصلاً بروز ندهید تا مردهای اطرافتان بدرخشند. بفهمید که مرد یعنی اقتدارش. اصلاً اگر عقل داشته باشید این اقتدارنمایی را قدر می‌دانید.

کلافه‌ام می‌کنند همۀ مردهایی که نمی‌دانند؛ ولی می‌خواهند دانا دیده شوند، نمی‌توانند؛ ولی می‌خواهند توانا شناخته شوند... . کاش می‌فهمیدند که نابرده رنج گنج میسر نمی‌شود.

بامزه است که زن‌ها نیز در ذات خود، طالب مردهای توانای مقتدرند، کوه‌های مستحکمی که می‌توان در کنار عظمتشان احساس آرامش کرد. البته در زمان حاضر چون اساساً قحط مرد شده، مقتدرش را دیگر از لیست ملاک‌هایشان حذف کرده‌اند. حالا مرد باشد، کوفت باشد... .

برایم سؤال بود که این مردهای مقتدرِ فقط حرف من، چطور با هم کنار می‌آیند؟ چطور کنار هم کار می‌کنند؟ بالاخره دو شیر در یک کنام نگنجند! یاد نامۀ یکی از رؤسا به کسی افتادم که زمانی زیردست او بود و حالا زیردست دیگری. موضوعی را در قالب پیشنهاد مطرح کرده بود و در پایانش جمله‌ای نوشته بود با عبارت «در صورت صلاحدید... .»

مردی که به قوانین مردها پایبند بود! قوانین جماعتِ اگر صلاح می‌دانید.


۶اردیبهشت۹۶

 

  • قلم دوم


- کار دسته. کیفیتش خیلی عالیه. قابل شست‌وشوئه. خیلی از بچه‌ها عاشق این عروسکان. شما بذار تو ویترین. چون قیمتش مناسبه، خیلی خوب فروش می‌ره. الانم لازم نیست پولشو بدیدن. یک هفته دیگه بهتون سر می‌زنم، اگه فروش رفته بود، پولشو حساب کنین، اگرم فروش نرفته بود، عروسکا رو می‌برم. موافقین؟

محمد بود که داشت برای عروسک‌هایشان بازاریابی می‌کرد. کلاس نهم بود. درست است که شاگرد اول نبود؛ اما درس‌هایش از خیلی از همکلاسی‌هایش بهتر بود. حدوداً دو ماهی می‌شد که عصرها، بعد از مدرسه می‌رفت سراغ بازاریابی. اوایل کمی سخت بود، کسی روی خوش نشانش نمی‌داد؛ ولی کم‌کم یاد گرفت که محصولش را کجاها ببرد و چطور معرفی‌اش کند که مغازه‌دار حوصله کند و از جایش بلند شود و یکی از عروسک‌ها را بردارد و از نزدیک بررسی کند و بعد به احتمال زیاد، چند تایی بخرد. ماه پیش کارت ویزیت ساده‌ای هم برای خودش طراحی کرد و شماره‌اش را روی آن نوشت. حالا حتی سفارش کار هم می‌گیرد.

پدر محمد تولیدی کفش دارد. محمد قبل‌ترها، قبل از اینکه ویزیتور شود، بعد از مدرسه سری به کارگاه پدرش می‌زد. برای کار نمی‌رفت، عاشق بوی چرم بود. می‌رفت تا هم با پدرش خوش‌وبش کند و هم کله‌اش را فرو کند لای بسته‌های بزرگ چرم و نفسی عمیق بکشد. نظریه‌های جالبی هم دربارۀ بوی چرم داشت. می‌گفت: «بسته به رنگ چرم، بوش فرق می‌کنه؛ مثلاً بوی چرم مشکی یا قهوه‌ای تندتر از بقیه است و دماغ آدمو قلقلک می‌ده.» یا می‌گفت: «بوی چرم سفید مثل خودش تمیزه!»

پدر محمد مردی خانواده‌دوست بود. همۀ دنیا برایش یک طرف بود و خانواده‌اش یک طرف. روی همین اصل، رابطه‌اش با بچه‌هایش: محمد، ریحانه، مریم و  میثم خیلی خوب بود. محمد چون از همۀ بچه‌ها بزرگ‌تر بود، شده بود وزیر پدرش در خانه. هر وقت تصمیم می‌گرفتند جایی بروند یا کاری بکنند، پدرش با او مشورت می‌کرد و از او کمک می‌گرفت.

چند وقتی بود که گارگاه پدر محمد، صفای همیشگی را نداشت: جای یکی دو تا از کارگرها خالی بود، چرم‌ها دیربه‌دیر خریده می‌شد، بساط شوخی و چای داغ، رونق گذشته را نداشت، حتی ساعت‌های کار کارگاه هم کم شده بود. محمد به‌سادگی از کنار همۀ این‌ها می‌گذشت. برای او، حضور پدرش به‌معنای خوب‌بودن همه‌چیز بود. تا اینکه...

محمد چهار تا عمو، هشت تا پسرعمو و هفت تا دخترعمو داشت. طبق قراری نانوشته، هر ماه جمع می‌شدند خانۀ یکی از عموها و خوش می‌گذراندند. آن ماه نوبت مهمانی پدر محمد بود.

محمد اتفاقی از پذیرایی رد می‌شد که دید پدرش در آشپزخانه، پشت میز نشسته است و سرش را گرفته میان دست‌هایش. نتوانست بر کنجکاوی‌اش غلبه کند؛ قدم‌هایش را آهسته‌تر کرد و جایی ایستاد که دیده نشود. شنید که مادرش می‌گفت: «طوری نیست، بهشون می‌گیم الان آمادگی گرفتن مهمونی نداریم. خودشون از وضع بازار خبر دارن، توقعی از تو ندارن.»

پدر اما با صدای گرفته و خسته پاسخ داد: «آبروم رفت خانم! دستم خالیه. دو ماهه نه خودم پولی برداشته‌ام، نه حقوق کارگرها رو دادم. اگه همین‌طور ادامه پیدا کنه، مجبورم وسایلمو بفروشم و با کارگرها تسویه کنم.»

مادر: «خدا روزی‌رسونه. تو که تلاشتو می‌کنی، ان‌شاءالله خدا هم برکتشو می‌رسونه.»

محمد دید؛ اما باور نکرد که شانه‌های پدرش می‌لرزد! آن شب و روز بعدش مدام به این فکر می‌کرد که چطور به پدرش کمک کند، ناسلامتی وزیر پدر بود.

راست می‌گویند که «به هرچه فکر کنی، سر راهت ظاهر می‌شود» آن روز محمد همین‌طور که قدم می‌زد و می‌رفت، چشمش افتاد به ویترین مغازه‌ای که پر بود از عروسک‌های بافتنی، در قد و قواره‌های مختلف: «چقدر شبیه عروسکای ریحانه است.» فکری مثل برق از ذهنش گذشت: «می‌تونیم عروسک درست کنیم.» رفت توی مغازه و عروسک‌ها را قیمت کرد. بعد تا خانه دوید. یک‌راست رفت سراغ ریحانه و از وضع پدر برایش گفت و اینکه می‌خواهد به پدر کمک کند. گفت: «یادِته پارسال رفتی کلاس عروسک‌بافی؟ اگر تو عروسک ببافی و من بفروشم، خیلی خوب می‌شه.» ریحانه هم دوست داشت به پدرش کمک کند؛ اما به‌تنهایی نمی‌توانست، بالاخره درس و مدرسه هم داشت. این شد که رفتند سراغ مادر. مادر اول نپذیرفت. نمی‌خواست بچه‌ها را درگیر گرفتاری‌های مالی کند؛ اما وقتی اصرارشان را دید، به این شرط که به درسشان لطمه نزند، قبول کرد.

محمد اسکیت‌سواری را خیلی دوست داشت. همیشه عصرها کفش اسکیت دوستش را قرض می‌گرفت و خیابان‌ها را دور می‌زد. پول‌های توجیبی‌اش را کنار گذاشته بود. تصمیم داشت عیدی‌هایش را هم روی آن‌ها بگذارد و برای خودش کفش اسکیت بخرد؛ اما حالا برای خرید مواد اولیه، پول لازم داشتند؛ پس رؤیای خریدن کفش اسکیت، تبدیل شد به لایکو[1] و رفت توی کلۀ عروسک‌ها.

مادر و ریحانه تولید را به‌عهده گرفتند و محمد فروش را. برخلاف تصورش، کار آسانی نبود، او نمی‌دانست کجا برود و چطور محصولش را معرفی کند و با چه قیمتی بفروشدش. اما کم‌کم راه افتاد. حالا بعد از دو ماه، سرمایۀ محمد دو برابر شده است. نصف آن را برای خرید مواد اولیه کنار گذاشت و نصف دیگرش را دیشب، آرام و بی‌صدا، در جیب پدرش گذاشت...


۴اردیبهشت۹۶



[1]. برندی معروف و ایرانی است در تولید منسوجات نبافته. شبیه پنبه است، منتها مصنوعی.

  • قلم دوم