چند‌خط خط‌خطی

آغاز یک تمرین برای نوشتن فرازهای فروزان فرداهای نه‌چندان دور

چند‌خط خط‌خطی

آغاز یک تمرین برای نوشتن فرازهای فروزان فرداهای نه‌چندان دور

مشخصات بلاگ
دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
طبقه بندی موضوعی
محبوب ترین مطالب
نویسندگان

۶ مطلب در مرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

دربارۀ ایشان چیزهایی می‌دانم. از نام و کنیه خودشان تا نام پدر و مادر و جد پدری و محل تولد و... . می‌دانم که در کجا به دنیا آمده‌اند، در کجا زندگی کرده‌اند و چگونه به ایران آمده‌اند. می‌دانم که چه اتفاق‌هایی برای‌شان افتاده است و چگونه از دنیا رفته‌اند. بااین‌حال تمام آنچه می‌دانم در برابر آنچه نمی‌دانم، کوچک به‌نظر می‌رسد. گویا هنوز به معرفت ایشان، دست نیافته‌ام.

پنج روز دیگر تولد ایشان است. من در خانه‌شان کار می‌کنم. اگر خدا قبول کند، خادمشان هستم. نمی‌دانم اصلاً از من راضی هستند یا نه؟ گاهی بر خود می‌لرزم از این فکر که نکند جزو خادمانی باشم که مولایشان از آنان ناراضی است، خادمانی که چون خار در چشم مولای خود فرومی‌روند و چون تیر، قلبش را می‌شکافند.

پنج روز دیگر تولد سیدومولای من است. نمی‌دانم چه کنم و چه برایشان مهیا کنم. هرچه آماده کنم، باز هم همان داستان پیشکش‌کردن ران ملخ به سلیمان(علیه‌السلام) است؛ اما بی‌هیچ هم که نمی‌شود! خادم باشی و از مولایت ننویسی که بی‌معرفتی است. هرچند که این قلم و ایضاً صاحب آن کوچک‌تر و کم‌مغزتر از آن است که بتواند از چنین مولایی بنویسد.

پنج روز دیگر تولد سیدومولای من است.

خدایا کمکم کن تا هدیه‌ای درخور بیابم.


30مرداد1394 (6ذیقده1436)

  • قلم دوم

در فارسیِ امروز «را» همیشه نشانۀ مفعول است؛ ولی مفعول همیشه «را» نمی‌گیرد! به دیگر بیان، هر وقت «را» در جمله باشد، مفعول هم وجود دارد؛ اما اگر مفعول نکره یا اسم عام باشد، «را» نمی‌گیرد. با این حساب، آمدن یا نیامدنِ «را» ربط مستقیمی با لازم یا متعدی‌بودن فعل ندارد و تابع آشنا یا ناآشنابودن مفعول است. درواقع، «را» نشانه‌ای معرفه‌ساز است و با نشانۀ نکره میانۀ خوبی ندارد. در فارسی می‌گوییم و می‌نویسیم: «کتابی خریدم»، نه «کتابی رو خریدم.» به‌همین ترتیب، «روز خوبی برات آرزو می‌کنم.» «مهارتی عجیب در مذاکره دارد.» «اسرار مهمی برایم فاش کرد.» همچنین، می‌پرسیم: «آب می‌خوری؟» نه اینکه «آب رو می‌خوری؟» اما پس از اینکه برای طرف آب آوردیم، اگر آن را ننوشیده باشد، می‌گوییم: «آب رو نخوردی؟» اینجا دیگر آب معرفه شده است و ازاین‌رو «را» می‌گیرد. این را هم بگوییم که اصل ذکرشده در مواقع بسیار اندکی استثنا می‌‌پذیرد.

 

--------------------------------------------------------------------------------------------------

برگرفته از: «سه ایراد ویرایشی در پیامک نوروزی رئیس‌جمهور»؛ الهام غلامی و محمدمهدی باقری از گروه ‘ویراسـتاران حرفه‌ای پارس’؛ نوروز 1393.

  • قلم دوم
با خدا زندگی کنید. بگذارید تا خدا در زندگی شما جریان یابد. با خدا تصمیم بگیرید. با خدا به کلاس بیایید. با خدا درس بخوانید... .
این‌ها توصیه‌های استاد مقامی بود.
استاد مقامی، انسان ویژه‌ای است. کلاسش را با تذکرهای اخلاقیِ دلسوزانه شروع می‌کند. از هر فرصتی برای انتقال تجربیاتش به شاگردان استفاده می‌کند. صحبتش درباره آداب کلاس را همیشه به خاطر دارم: می‌گفت: «به‌موقع به کلاس بیایید. دیرآمدن شما ممکن است حواس همکلاسی‌تان را پرت کند. این حق‌الناس است و در رشد علمی شما تأثیر منفی می‌گذارد.»
می‌گفت: «وقتی در کلاس هستید به آموزش استاد، دل بسپارید؛ حتی اگر آن را نامناسب می‌دانید. از خدا بخواهید تا با آن، دریچه فهم را به روی قلب شما بگشاید. اگر شما سر کلاس چرت بزنید یا روی کاغذ نقاشی بکشید، آن‌وقت بغل‌دستی شما هم که این کار را می‌بیبند، ممکن است به کلاس بی‌توجه شود. این حق‌الناس است  و در رشد علمی شما تأثیر منفی می‌گذارد.»
استاد مقامی توصیه می‌کرد که به این آداب مقید باشیم و معتقد بود این کار در رشد علمی و اخلاقی ما بسیار مؤثر است؛ حتی مؤثرتر از درس‌خواندنِ صرف.
ایشان درباره غربت خدا هم با ما حرف می‌زد. می‌گفت: «ما خدا را از زندگی‌مان حذف کرده‌ایم. تنها وقتی به یاد خدا می‌افتیم که در چنگ حوادث گیر افتاده‌ایم. خدا در تصمیم‌گیری‌های ما، در انتخاب‌هایمان، در قدم‌برداشتن‌هایمان، نقشی ندارد.»
هم آن‌موقع و هم الان که این جمله‌ها را می‌نویسم، چشمم برای غربت خدا، داغ و نمناک می‌شود. دلم برای خودِ دور از خدایم می‌سوزد. خدایی که اگر می‌دانستیم چقدر عاشق ماست، بندبند وجودمان از هم می‌گسست. 
بیایید خدا را به زندگی‌مان پیوند بزنیم. با خدا مشورت کنیم. به کمک او تصمیم بگیریم. به‌همراه او درس بخوانیم. با او به خرید برویم. با یاد او بخوابیم. با نام او بیدار شویم. در مسیر کلاس که قدم برمی‌داریم از او بخواهیم تا آنچه نیاز داریم به ما بیاموزد... .1
ناخدا بودن بس است.
۲۱مرداد۱۳۹۴
--------------------------------------------------------------------
1. خدایا، من بی‌دست‌وپاتر از آنم که بدون‌کمک تو بتوانم با تو زندگی کنم. خدایی کن و دستم را بگیر.

**دوستان عزیز، صمیمانه پذیرای نظرهای منتقدانه شما، هم درزمینه ویرایش متن و هم درزمینه نگارش متن هستم.
  • قلم دوم

سلام

چندوقت پیش، متوجه شدم فاصله دور رو خوب نمی‌بینم. می‌دیدم؛ اما موقع دیدن، چشمم اذیت می‌شد. رفتم بینایی‌سنجی، بهم عینک داد. عینک‌زدن هم به چشم من کمکی نکرد؛ هنوز وضع، مثل سابق بود. به این فکر افتادم برم پیش متخصص چشم، شاید مشکل از جای دیگه است.

رفتم نوبت بگیرم برای متخصص، گفتن باید ساعت شش و نیم صبح اینجا باشی! شش و نیم صبح اونجا بودن؛ یعنی پنج و نیم صبح از خونه راه‌افتادن؛ یعنی پنج صبح از خواب بیدارشدن.

چاره‌ای نبود. ساعت پنج صبح اونقد این عقل بیچاره، قربون‌صدقه دلم رفت و دلیل و استدلال آورد تا تونست راضیش کنه از پتو جدا شه.

رسیدم اونجا تازه فهمیدم عقل و دل آدمای زیادی صبح باهم درگیر بوده!

بالاخره موفق شدم نوبت سی‌وپنجمِ متخصص چشم رو به چنگ بیارم. حالا فکر می‌کنین دکتر ساعت چند می‌یومد؟ 9صبح1

دکترجان آمد. هنوز نرفته بودم تو اتاقش که پرسید چی شده عزیزم؟ هنوز توضیح نداده بودم چی شده که گفت سر تو بذار رو دستگاه. هنوز سَرَمو از رو دستگاه برنداشته بودم که یه قطره برام نوشت. بعدم گفت: «عزیزم چشمات خشکی کرده، این قطره رو استفاده کن. اگرم خواستی معاینه دقیق‌تر بشی و بفهمی مشکلت چیه، عصر بیا مطبم.» کارت مطبشم بهم داد. رفتن به اتاق دکتر و برگشتن از اون [منهای زمان بازکردن و بستنِ در] همش شد یک دقیقه.

از ساعت شیش و نیم صبح اونجا بودم و حالا فقط یه کارت داشتم که آدرس مطب دکترجان روش بود و یه قطره که باید از داروخونه می‌گرفتم؛ احساس می‌کردم دنیا مالِ منه.

موقع برگشتن رفتم یه نامه نوشتم برای مدیرعامل اونجا، یه تیکه چسبَم از اتاق تزریقات گرفتم و کارت دکتر جان رو چسبوندم به نامه و انداختمش تو صندوق انتقاد و پیشنهاد. تو نامه نوشتم لطفا به جای آقای دکتر، یه مشت کارت بذارین تو پذیرش. هم وقت مردم تلف نمی‌شه، هم از اول، آخر کارو می‌دونن.

پول-پزشک



16مرداد1394

----------------------------------------------------------------

1. یه‌موقع فکر نکینن من دو ساعت و نیم داشتم در و دیوار رو نگاه می‌کردم. فرصت خوبی بود برای کتاب خوندن با فراکتاب.

راستی شاید بهتر بود اسم مطلب رو می‌ذاشتم «پزشک کارتی». این روزا اونقد دکتر زیاد شده که بعضی وقتا فکر می‌کنم نکنه منم دکترم!

  • قلم دوم

بسم الله الرحمن الرحیم1

دوس دارم بنویسم، دوس درام زیبا بنویسم، خوب بنویسم، مفید بنویسم، خواندنی بنویسم.

نوشتن می‌تونه به من دو تا بال بده تا پروزا کنم، شاید برای فرار از اینجا و رفتن به آنجایی که دوست دارم.

نوشتن، کلاس هم داره، با کلاسه تو رو نویسنده صدا کنن، بالاخره شغل فرهنگیه دیگه.

به کسی نگین ولی این اواخر شنیدم نوشتن، پول هم داره.


همه این چیزایی که تا الان خوندینو خط خطی کردم تا بهانه‌ای باشه برای معرفی خودم و برای شروع:

سلام

من قلم دومم

بسیار خوشبختم.

  

14مرداد1394

----------------------------------------------------------------------------------------------

1. صاحب‌خانه رخصت!

2. شایدم خوشوقتم، حالا زیاد فرقیَم نمی‌کنه.                       

  • قلم دوم

 من خط‌خطی‌ام را آغاز می‌کنم و باور دارم:

هر آغاز سرّی دارد.

 هر شروع را دلیلی، هر چند ناچیز، به‌پا می‌کند.

  هر در، محتاج کلیدی است برای گشایش و عرض وجود.

   هر...

و بسم‌الله همه هست و این‌ها، همه نیست!

آری! نام او کلید است اما نه برای کار بلکه برای

شفای کم همتی دل! قوت اندیشه! پایداری توکل! استمداد استمرار! 

 و دل این سرای اسرار و نیّات؛ این مرکز علم و دلیل؛ این کاشانه فهم باب‌های بسته حکمت و گشوده رحمت؛

صاحبی دارد،مالکی دارد،خالقی دارد،بی همتا

و بسم الله یعنی 

صاحب‌خانه! حواسم به این‌ها هست!

رخصت!

 

سراغاز

 

  • قلم اول