چند‌خط خط‌خطی

آغاز یک تمرین برای نوشتن فرازهای فروزان فرداهای نه‌چندان دور

چند‌خط خط‌خطی

آغاز یک تمرین برای نوشتن فرازهای فروزان فرداهای نه‌چندان دور

مشخصات بلاگ
دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
طبقه بندی موضوعی
محبوب ترین مطالب
نویسندگان

۴ مطلب در شهریور ۱۳۹۵ ثبت شده است


دنیا عجیب و غریب می‌شود وقتی بین دل و دینت گیر می‌افتی. اگر کمک‌های خدیجه نبود، پایم برای همیشه در بندِ این دنیا می‌ماند!

محبت خدیجه با جانم آمیخته بود. همه می‌دانستند که من بی‌خدیجه و خدیجه بی‌من معنا نداریم. مصطفی حاصل دلدادگی‌مان بود. تازه شیرین شده بود؛ راه‌رفتن یاد گرفته بود و دست‌وپاشکسته حرف می‌زد.

مدتی بود بدجوری هوای دفاع از حرم در سرم لانه کرده بود. همه حساب‌وکتاب‌هایم درست بود. تمام دنیای خاکی و دلبستگی‌هایم را پشت سر می‌گذاشتم به جز خدیجه و مصطفی. به آن‌ها که می‌رسیدم، پروبالم بسته می‌شد. نمی‌توانستم دل بِکنم!

خیلی به‌هم ریخته بودم. خدیجه تغییر حالم را فهمیده بود. هر طور بود راز دلم را از زیر زبانم بیرون کشید. وقتی فهمید، ساکت شد. آن‌شب تا صبح نخوابید و فردا و پس‌فردا هم. حالا دو تایی رنگ‌پریده و بی‌قرار شده بودیم.

شب جمعه به حرم حضرت معصومه(علیهاالسلام) رفتیم. زیارت دلپذیری بود. وقتی برگشتیم، مصطفی را به رختخوابش بردم. کمی بعد خدیجه با دو فنجان چای به کنارم آمد. مهربان‌تر از همیشه نگاهم می‌کرد.

- خدیجه جان! چیزی شده؟

لبخند زد. نگاهش را به چشمانم دوخت و گفت:

- حسین جان، برو. تو را بخشیدم به سیده زینب. برو و از حرمِ اهل‌بیت دفاع کن.

صدایش لرزان، اما استوار بود. همان‌طور که حرف می‌زد، اشک‌هایش می‌ریخت.

خدیجه مرا به یاد همسر زهیر می‌اندازد. هم‌او که زهیر را به‌سمت خیمۀ مولا فرستاد.[1]



[1]. یکی از سه داستانی که برای مسابقۀ داستان یک دقیقه‌ایِ حافظان حرم فرستادم.  ۸مرداد۱۳۹۵، این داستان‌ها را طی دو روز نوشتم، براساس ایده‌ای که از قبل در ذهنم بود. شرط این مسابقه این بود که باید داستان در یک دقیقه خوانده شود.

موضوع: بیان دل‌کندن از وابستگی‌های دنیا و رهسپار شهادت شدن. از زبانمردی که با خانواده‌اش وداع می‌کند و برای دفاع از حرم می‌رود. سبک: معیار

لطفاً نقدش کنید.

  • قلم دوم

از خواب که بیدار شدم، باز یاد قولی افتادم که به بابا داده بودم. گمونم این بزرگ‌ترین اشتباه زندگی‌ام بود!

بعضی وقتا سر از کار بزرگترا درنمی‌یارم! بابا خیلی مسافرت می‌ره. هر دفعه هم اونقد می‌مونه که مجبور می‌شم با گریه سراغشو از مامان بگیرم. معمولاً این ترفند جواب می‌ده و یکی‌دو روز بعد، بابا پیداش می‌شه. هر بار که برمی‌گرده، می‌گه دلش برا من و مامان قد یه ارزن شده. نمی‌فهمم خب پس چرا می‌ره؟!

این دفعه که می‌خواست بره، بهش گفتم: «نرو»

- نمی‌شه.

- پس زود بیا، همین فردا.

خندید. بابای من همیشه قشنگ می‌خندید. گفت: «این دفعه دارم یه سفر طولانی می‌رم. باید مردونه بهم قول بدی که گریه نکنی.»

اصلاً دوست نداشتم همچین قولی بدم، می‌دونستم هنوز از در بیرون نرفته، اشکام از هم سبقت می‌گیرن؛ اما این اولین باری بود که بابا ازم چیزی می‌خواست. چاره‌ای نداشتم، قول دادم.

پرسیدم: «کجا می‌ری؟»

 گفت:

- دوست داری یه راز بهت بگم؟

پرسیدن نداشت؛ همۀ بچه‌ها عاشقِ شنیدن رازَن. بابا هم اینو می‌دونست. گفت:

- می‌رم با آدم بدا بجنگم.

جوابش به‌نظرم قانع‌کننده اومد. خب اگه آدمِ بدی وجود داشته باشه، بهتره ما با اون بجنگیم تا اون با ما!

الان چند ماهه بابا رفته. خیلی دلم می‌خواد با گریه سراغشو بگیرم تا دوباره پیداش بشه؛ اما بهش قول دادم، یه قول مردونه![1]



[1]. داستان دوم از سه داستانی که برای مسابقۀ داستان یک دقیقه‌ایِ حافظان حرم فرستادم. ۸مرداد۱۳۹۵، این داستان‌ها را طی دو روز نوشتم، براساس ایده‌ای که از قبل در ذهنم بود. شرط این مسابقه این بود که باید داستان در یک دقیقه خوانده شود.

موضوع: بیان دغدغه‌های پسر کوچکی که پدرش برای دفاع از حرم می‌رود. سبک: عامیانه، از زبان کودک، بابیان مفاهیم و عباراتی بزرگانه.

لطفاً نقدش کنید.

  • قلم دوم

من آخرین صندلی از آخرین ردیفِ سالن انتظارِ فرودگاهم. کارم این است که خستگی آدم‌های مختلف را می‌گیرم؛ گاهی حتی خستگی چمدان‌ها را هم به من می‌سپردند.

امروز زنی جوان به‌سویم آمد تا خستگی‌اش را به من بسپارد. جز چشم‌هایش که رسواگر بی‌قراریِ قلبش بودند، ظاهری آرام داشت. اندکی بعد، مردی از آن طرف سالن به‌سمت زن آمد، کنارش نشست و گفت: «الهام جان، می‌خواهی به خانه برگردی؟»

زن سرش را به‌علامت نفی تکان داد،  از توی کیفش چیزی درآورد: «اسماعیل جان، می‌خواهم خودم این را به سرت ببندم.»

مرد مطیعانه سرش را خم کرد. دوست داشت در این لحظه‌ها، تجسم تمام چیزهایی شود که همسرش می‌خواست. زن سربندی با عبارت «کلنا عباسک یا زینب» را به پیشانی همسرش بست.

اطلاعات پرواز را اعلام کردند. مرد باید می‌رفت؛ اما دستش اسیر دست همسرش بود. نمی‌خواست آن را به‌زور از دست او جدا کند. می‌دانست الهام تمام روزهای بعد را با خاطرۀ همین لحظه‌ها سر خواهد کرد.

زن قصد نداشت مانع او شود؛ ولی انگار تمام جانش داشت به سفر می‌رفت. با صدایی که سعی می‌کرد نلرزد، گفت: «اسماعیل جان، همان‌طوری از حرم بی‌بی دفاع کن که علمدار از خیمه‌های اباعبدالله  دفاع کرد!»

قلب اسماعیل پر از افتخار شد. دست‌های همسرش را بوسید و به راه افتاد.

اسماعیل که رفت، الهام به من تکیه کرد. اشک‌هایش جاری شدند. زیر لب می‌گفت: «خدایا بهترین قربانی‌ام را بپذیر!»[1]



[1]. یکی از سه داستانی که برای مسابقۀ داستان یک دقیقه‌ایِ حافظان حرم فرستادم.  ۸مرداد۱۳۹۵، این داستان‌ها را طی دو روز نوشتم، براساس ایده‌ای که از قبل در ذهنم بود. شرط این مسابقه این بود که باید داستان در یک دقیقه خوانده شود.

موضوع داستان: بیان عظمت گذشتن از عشق در راه حق، قربانی کردن اسماعیلِ الهام، سبک: معیار، بیان احساس  و وقایع از زبان صندلیِ فرودگاه.

لطفاً نقدش کنید.

  • قلم دوم

طفلک گنجشکا، گمونم خارج شهر کار می‌کنن. صبح زود که می‌خوان برن سر کار، غوغاییِ رو درخت سر کوچه‌مون. سروصداشون کوچه رو برمی‌داره. شبم که خسته و کوفته برمی‌گردن، باز درخت سر کوچه‌مون پُر می‌شه از جیک‌جیکشون. نمی‌دونم شاید سر دستمزد با سرکارگرشون بحث می‌کنن. شایدم از بی‌دونه‌ای و جیب خالی و نرخ تورم و این چیزا می‌گن. شایدم فصل انتخاباته و بحثای سیاسی می‌کنن. خلاصه هرچی هست، هیچ‌کدومشون حرف اون یکی رو نمی‌فهمه، بس که با هم حرف می‌زنن و تو حرف هم می‌پرن.

وسط روز اما هیچ خبری از این سروصداها نیست، انگار که اصلاً گنجشگی خلق نشده تو این عالم! شاید چند تا موسا‌کو‌تقیِ[1] تنبل و بی‌عار رو تو خیابونا و رو درختا ببینی؛ اما خبری از گنجشکا نیست،‌ همه سر کارن. اونا مجبورن هر روز، این‌همه راهو برن و برگردن برا یه لقمه نون حلال. کسی هم که برای یه لقمه نون حلال زحمت می‌کشه، مثل مجاهدِ راهِ خداست.[2]

۳شهریور۱۳۹۵

 



[1]. نوعی پرنده است یک‌کم کوچک‌تر از کبوتر که صدایش شبیه آوای «موسا کو تقی» است. به «یاکریم» هم مشهوره.

[2]. زبان: محاوره؛ هدف: پرورش یه جملۀ خلاقانه‌ای که به ذهنم رسید. پروبال دادن به «انگار گنجشک‌ها بیرون شهر کار می‌کنن.» اشاره به کم‌شدن گنجشک‌ها در شهر.

  • قلم دوم