چند‌خط خط‌خطی

آغاز یک تمرین برای نوشتن فرازهای فروزان فرداهای نه‌چندان دور

چند‌خط خط‌خطی

آغاز یک تمرین برای نوشتن فرازهای فروزان فرداهای نه‌چندان دور

مشخصات بلاگ
دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
طبقه بندی موضوعی
محبوب ترین مطالب
نویسندگان

امیدِ کودکی سی‌ساله

جمعه, ۱۸ تیر ۱۳۹۵، ۰۲:۵۹ ب.ظ

عجیب بود؛ بر اساس شناسنامه‌اش حدوداً سی‌ساله بود؛ اما رفتارش چهارده‌ساله نشانش می‌داد. این را فقط خودش می‌فهمید. دیگران او را فردی متشخص و مهربان می‌دیدند که لایق بهترین‌هاست. هر زمان به خودش فکر می‌کرد، ناامید می‌شد. انتظار داشت در این سن و سال، شخصیتی مستقل داشته باشد با مرزهایی مشخص تا کسی نتواند از این مرزها عبور کند و با رفتارش او را آزار دهد. قاعده‌اش هم همین است. در این سن و سال عموماً افراد به این مرزها می‌رسند. ممکن است گاهی آن‌ها را پس‌وپیش کنند؛ اما کاملاً آگاهانه و بااختیار این کار را می‌کنند.

او این‌چنین نبود و این عجیب بود! از خودش می‌پرسید چرا؟ و دقیقاً پس از این پرسش بود که خاطرات ناخوشایندِ برخوردش با دیگران، به ذهنش هجوم می‌آوردند. بارها و بارهایی را یادش می‌آمد که با حرف‌های دیگران مخالف بود؛ اما هیچ نگفته بود و حرف‌های بی‌منطق و غلط آن‌ها را شنیده بود و با سکوتش تأییدشان کرده بود. بیشتر ناراحت می‌شد، وقتی به خاطر می‌آورد که گاهی به آنچه مخالف بوده، تن داده است.

«چرا واقعاً دیگران باید این‌قدر خودخواه می‌بودند که به خودشان اجازه دهند خواستِ خودشان را به دیگران تحمیل کنند؟ چرا همیشه فکر می‌کنند حق با آن‌هاست و با آب‌وتاب از آنچه می‌گویند حمایت می‌کنند؟» زمانی که این پرسش‌ها در ذهنش پیچ‌وتاب می‌خوردند، در قلبش احساس تنفر می‌کرد. حالش به هم می‌خورد از این رفتارها. گاهی تهوع را به‌وضوح در معده‌اش نیز حس می‌کرد. دلش می‌خواست از همۀ دنیا کناره بگیرد. تنها زندگی کند؛ خودش باشد و خودش؛ با هیچ‌کس نمی‌توانست مثل خودش کنار بیاید!

کناره‌گیری از دنیا، عکس‌العمل شدیدی است برای فرار از خودخواهی دیگران؛ اما نه وقتی که بارها و بارها و بارها در برابر آنچه با آن مخافلی سر خم کرده باشی. حقیقت این است آدمی که مرزها و معیارهایش مشخص نیست و نمی‌تواند از آن‌ها دفاع کند، باید در برابر خواسته‌های مخالف سر فرود آورد. این سرخوردگی از دورن می‌پوساندش و به حدی از افسردگی می‌کشاندش که جز تنهایی نمی‌خواهد.

به‌راستی آیا واقعاً دیگران خودخواه بودند؟ شاید آن‌ها کم‌توجه بودند، نه خودخواه. شاید واقعاً حرف خودشان را حق می‌دانستند و هیچ‌کس هم دریچۀ دیگری برای دیدن حقیقت به رویشان نگشوده بود. او می‌دانست  که دیگر نمی‌شود این‌طور زندگی کرد. باید مرزهایش را مشخص کند و باید بیاموزد که فکرش را به زبان بیاورد و از آن دفاع کند. شاید لازم باشد که هزینه‌ای هم برای این کار بپردازد؛ اما هرچه باشد بهتر از این انزوا و افسردگیِ لعنتی است. می‌تواند هر جا لازم دید، مرزهایش را جابه‌جا کند و معیارهایش را رشد دهد؛ اما ابتدا باید مرز و معیاری داشته باشد. به‌نظرش این تنها راه زندگی است.

فکر می‌کند باید زمانی که هجده یا بیست یا بیست‌وچهارساله بود، به این نتیجه می‌رسید. چرا روحش این‌قدر کودک مانده است؟ پیرزنی در وجودش سر برآورده بود که مدام سرزنشش می‌کرد: «چرا کودک مانده‌ای؟ چرا بزرگ نشده‌ای؟ تو مایۀ شرمی! کودکی سی‌ساله! حقیر کرده‌ای خودت را بیچارۀ دوست‌نداشتنی! هرکس تو را بشناسد و به تزلزل شخصیتت پی ببرد، از تو فرار خواهد کرد. موجودی شده‌ای که با همه موافقی و همه‌کار می‌کنی. چیزی که برای تو بی‌اهمیت است، خودت هستی. مرگ بر تو!» شاید آنچه پیرزن می گفت حقیقت داشت؛ اما این حرف‌ها حالش را بد می‌کرد، او را به جنون می‌کشاند. چند باری حس کرده بود که خودکشی از کنار دیوار اتاقش رد شده است. اگر فکری به حال حرف‌های تلخ پیرزن نمی‌کرد، عاقبت مجبور بود هم‌نشین نیستی و نابودی شود!

واقعیت این است که وقتی کسی به این مرحله می‌رسد، حتی انگیزه و توان مقابله با پیرزن درونش را هم ندارد. در دریایی از تحقیر گرفتار می‌شود و هیچ تقلایی برای نجات خودش نمی‌کند، رقت‌انگیز می‌شود! اینجاست که دیگر امیدی به آدم‌ها نیست. باید قدرتی عظیم‌تر وارد میدان شود. باید دستی آسمانی آدم را از غرق‌شدن نجات بخشد.

او با تمام وجود منتظر این دست آسمانی است!

 جمعه، ۱۸تیر۱۳۹۵

نظرات  (۲)

سلام عزیزم
خوندن دلنوشته های شیرینت واقعا لذت بخشه
خوشحالم که شهامت نوشتن رو داری
منتظر خوندن ادامه مطالب زیبات هستم عزیزدلم
  • یکی مثل شما
  • سلام
    خیلی وقت ها همین حس را داشته ام. اما حالا مشکوکم که شاید من قدری خودخواهم. خوب توصیف کرده اید. به حد و مرز فکر نکرده بودم. ولی خوب که فکر می کنم می بینم حد و مرز برای کسی معنا دارد که منطقش بتواند به نظر دیگران هم منطقی بیاید، هرچند قانعشان نکند. مثل همان هایی که من و امثال من حرفشان را پذیرفته ایم، بدون اینکه قانع شویم. انسان ها فقط در برابر زور سر خم نمی کنند. منصف که باشیم می بینیم در برابر منطق هم سر خم کرده ایم. باید برای نظرمان دنبال منطقی قانع کننده باشیم و به منطق دیگران نیز با مهر بیشتری توجه کنیم. شاید ما هم خودخواهیم. موفق باشید 

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی