چند‌خط خط‌خطی

آغاز یک تمرین برای نوشتن فرازهای فروزان فرداهای نه‌چندان دور

چند‌خط خط‌خطی

آغاز یک تمرین برای نوشتن فرازهای فروزان فرداهای نه‌چندان دور

مشخصات بلاگ
دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
طبقه بندی موضوعی
محبوب ترین مطالب
نویسندگان

۸ مطلب در شهریور ۱۳۹۶ ثبت شده است


نتوانستم همراهش باشم. همان لحظه‌ای که با ضربۀ آن وحشی، روی زمین افتاد، از او جدا شدم. هر چه غل خوردم، به گَرد پایش هم نرسیدم. محسن رفت و من که می‌خواستم بلاگردان سرش باشم، جا ماندم!

بی‌خبر در گوشه‌ای افتاده بودم که شنیدم چه بر سرش آمده است.

خودم را نمی‌بخشم. آن‌قدر در این باد و باران می‌مانم تا تقاص سری را که باید با جان محافظتش می‌کردم و نکردم، بدهم! 

۳شهریور۹۶

--------------------------------

شهید حججی از سه دریچه؛ دریچه دوم

  • قلم دوم


ترس که تو وجود همه هست، درست مثل عشق. اشتباه کردین اگه فکر کنین من ترس رو نمی‌ّشناختم.

یه حساب‌کتاب سرانگشتی می‌خواد: اول ببین از چی می‌ترسی. از مردن؟ از درد؟

مگه نه اینکه بالاخره می‌میری. شاید تصادف کنی و همین درد رو بکشی.

بعد ببین چطوری دوست داری بمیری؟

خیلی قشنگه آدم به عزرائیل رودست بزنه و خودش مدل مردنشو انتخاب کنه. یه جوری بمیره که هنوز نمرده، زنده بشه: اسمش، یادش، راهش.

فکر می‌کنی تا حالا چند نفر تونستن تاریخ رو اسیر خودشون کنن؟

من هم اولش می‌ترسیدم. اما بعد خجالت کشیدم، از علمدار که نیست و من که هستم.

راه که افتادم، از خودم که گذشتم، خدا کمکم کرد.

می‌بینی، ساده است. سرت رو که بسپری به خدا، همه‌چیز آسون می‌شه.


۳شهریور۹۶

-----------------------------------

شهید حججی از سه دریچه، دریچه سوم

  • قلم دوم


در حلقۀ شاگردان امام‌صادق نشسته بودم. تازه بحثمان گرم شده بود. یکی از شاگردان سؤالی مطرح کرده بود. هرکس نظر و استدلالش را می‌گفت. آقا برخی از استدلال‌ها را با سرشان تأیید می‌کردند و دربارۀ برخی دیگر، نکته‌هایی را گوشزد می‌کردند. گاهی هم از ابوحمزه یا زراره یا هشام می‌خواست که استدلال‌ها را نقد کنند.

ناگهان مردی نفس‌زنان وارد شد و بی‌آنکه مکث کند یا اجازه بخواهد، جمعیت را شکافت، آمد و روبه‌روی امام نشست. سخن قطع شده بود و رشتۀ کلام از دستمان دررفته بود. همه او را نگاه می‌کردیم. مرد انگار ما را نمی‌دید:

- آقا تنگ‌دستی گریبانم را گرفته، زن و فرزندم گرسنه‌اند. طلب‌کارها دست از سرم برنمی‌دارند. بیچاره شده‌ام!

امام(علیه‌السلام) سر به زیر انداخته بودند و به سخنان مرد گوش می‌دادند.

مرد ادامه داد:

- هر چه دعا می‌کنم، خداوند نگاهم نمی‌کند. آمده‌ام از شما بخواهم که برایم دعا کنید تا خداوند وسعت رزق به من بدهد.

ساکت شد و چشم به امام دوخت.

امام سرشان را بالا آوردند و به چشم‌های مرد نگریستند:

- هرگز دعا نمی‌کنم!

مرد که فکر می کرد با دعای مستجاب و رزقی وسیع برمی‌گردد، دهانش از تعجب بازماند:

- یابن‌رسول‌الله چرا؟!

- چون خدا برای هر کاری راهی قرار داده است. راه رسیدن به وسعت رزق، رفتن به‌دنبال روزی است. نمی‌شود تو گوشه‌ای بنشینی و با دعا روزی را به خانه‌ات بکشانی.

مرد به فکر فرو رفت. سرش را به زیر انداخت. برخاست و از حلقۀ ما بیرون رفت.[1]

۳شهریور۹۶



[1]. بازنویسی داستان سوم از کتاب داستان راستان شهید مطهری.

  • قلم دوم


تا به حال چنین اتفاقی نیفتاده بود. اصلاً امکان نداشت این‌طور شود!

دیگر آن‌قدر تجربه در آستین داشتم که از همان لحظه‌ای که مماس با بازویش بودم، بدانم که او سهم من می‌شود.

تمام آن دو شب را در غلافی چرمی بودم، نه آب به لبه‌ام رسیده بود و نه نم رطوب، کُندم کرده بود؛ اما آن شب باز تنم را به چخماغ کشیدند، بارها و بارها.

نباید این‌طور می‌شد. هنوز هم باورم نمی‌شود! افسانه‌ای قدیمی بین ما هست دربارۀ تیغی که گلو را نبرید؛ اما سنگ را شکافت.

از آن شب تا به حال، هزار بار همه‌چیز را با خودم مرور کرده‌ام. آیا این مرد تکرار یک افسانه بود؟!


۳شهریور۹۶

-----------------------------------------

شهید حججی از سه دریچه، دریچه اول.

  • قلم دوم


«هر کس از ما کمک بخواهد، به او کمک می‌کنیم؛ اما اگر دست نیاز به‌سوی خلق دراز نکند، خداوند او را بی‌نیاز می‌کند.»

- سه روزه که هر بار می‌رم رسول خدا رو ببینم و حاجتم رو بگم، همین رو از زبونش می‌شنوم!

روی سکوی کنار مسجد نشست. زانوهایش را بغل کرد. صدای خندۀ کودکان، کوچه را پر کرده بود. قطاری درست کرده بودند و دنبال هم می‌دویدند.

- کاش بچه‌های من هم این‌قدر خوش‌حال بودند.

از دیشب یادش آمد: دختر کوچکش به‌سراغ سفرۀ خاک‌گرفته رفت. وقتی چیزی درونش ندید، بلندش کرد و زیرش را گشت. بعد همانجا نشست و زد زیر گریه. همسرش طاقت نیاورد:

- برای چی نشستی؟ دست روی دست گذاشتی تا همه از گشنگی بمیریم؟ نکنه منتظری تا من این سفره رو پر کنم؟!

در جواب همسرش، فقط سرش را پایین انداخته بود.

نیمه‌شب هم با صدای گریه چشمانش را باز کرده بود. همسرش را دیده بود که به‌ْسراغ پسرش می‌رود:

- چی شده مادر، خواب بد دیدی؟

پسر هق‌هق می‌زد:

- گشنمه. دلم درد می‌کنه.

مادر، پسر را در آغوش گرفت. آن‌ها با هم گریه می‌کردند و او به‌تنهایی.

- خدایا چی می‌شد منم مال و ثروتی داشتم که با اون دادوستد می‌کردم؟ یا نخلستانی داشتم که آبادش می‌کردم و از خرماش برای بچه‌هام می‌بردم؟! ولی حتی چیزی ندارم که گرو بذارم و سفره‌م رو پر کنم!

رویش نمی‌شد به خانه برگردد و به زن و فرزندش بگوید که باز هم از پیامبر کمک نگرفته است. می‌دانست شکم‌های خالی با حرف سیر نمی‌شوند.

مردی با الاغش از جلوی مسجد می‌گذشت. با هر قدمی که الاغ برمی‌داشت، بار هیزمِ روی پشتش، به چپ و راست خم می‌شد.

- یعنی می‌شه منم یه روزی یه الاغ داشته باشم و یه تیشه، تا حداقل بتونم هیزم جمع کنم و بفروشم؟!

آه گرمی از درون سینه‌اش بیرون فرستاد و همان‌ُطور خیره ماند به دورشدن الاغ. فکر هیزم‌ها رهایش نمی‌کرد. می‌توانست با آن‌ها کمی جو بخرد تا همسرش نان بپزد. شکمش به صدا درآمد. دلش ضعف رفت. دوباره یاد گرسنگی کودکانش افتاد. حرف‌های همسرش در گوشش تکرار شد:

- نکنه منتظری بریم گدایی؟ تکونی به خودت بده مَرد!

باید فکری می‌کرد.

- درسته الاغ ندارم؛ ولی می‌تونم خودم هیزم‌ها رو بیارم. شاید عمار تیشه‌ای داشته باشه که بهم قرض بده.

دستش را به کنارۀ سکو گرفت و برخاست.

آن روز سفره‌اش خالی نماند و روزهای بعد نیز.

کم‌کم برکت به زندگی‌اش راه پیدا کرد. سرمایه‌ای جمع کرد، تیشه‌ای خرید و کارش را وسعت بخشید.

حالا صاحب چند غلام بود. نشسته بود روی همان سکوی جلوی مسجد. خاطراتش را مرور می‌کرد. رسول خدا را دید. برخاست:

- سلام بر پیامبر خدا.

- سلام بر بندۀ بی‌نیاز خدا.[1]

۳شهریور۹۶



[1]. بازنویسی داستان دو از کتاب داستان راستان شهید مطهری.

  • قلم دوم


صدای قدم‌هایش را می‌شناختم. شمرده قدم برمی‌داشت. از دور که می‌آمد، شروع می‌کردم به شمردن: «یک، دو، سه... .» به هجده که می‌رسیدم، می‌دانستم رسیده است جلوی در. آن‌وقت‌ها مدینه بود و همین یک مسجد. تمام وجودم اشتیاق بود برای دیدنش، برای اینکه بیاید و به من تکیه دهد و سخن بگوید. برای اینکه عطر تنش با چوب‌های من درهم آمیزد. قبل‌ترها، تنها تکیه‌گاش برای سخن‌گفتن، من بودم. اما بعد، اصحاب، منبری ساختند و او را از من گرفتند!

قدم به درون مسجد گذاشت. مثل همیشه در سلام پیش‌دستی کرد. چقدر این کارش را دوست داشتم. پرسید: «چه می‌کنید؟»

- ما صفحات علم را زیر و رو می‌کنیم ای رسول خدا. می‌گردیم تا حقیقت را پیدا کنیم، بیاموزیم و به دیگران بیاموزانیم.

- ما نیز به شکرانۀ نعمت‌های قادر متعال، کمر به عبادت بسته‌ایم.

لبخند صورت رسول خدا را پر کرد: «آفرین بر هر دو گروه شما که جزو رستگارانید. خداوند شما را رحمت کند. اما رسالت من آموزاندن است.»

به‌سمت علم‌آموزان رفت و در جمع آنان نشست.

دلم می‌خواست که من هم پای رفتن داشتم و به جمع آنان می‌پیوستم.[1]

۳شهریور۹۶



[1]. بازنویسی داستان اول از کتاب داستان راستان شهید مطهری.

  • قلم دوم


آن روز، غرفه نورالهدی در پایگاه آداب زیارت، پررفت‌وآمد بود و پربرکت. بچه‌ها برگه امتیازبه‌دست از غرفه مهدویت می‌آمدند نورالهدی تا در مسابقه کتابخوانی شرکت کنند، امتیاز بگیرند و بروند غرفه خوش‌نویسی. بین آن شلوغی، پسرکوچکی مدام یک جمله را تکرار می‌کرد: «به گرگان (قرآن) می‌رم دوم

ادعایش با مدل حرف‌زدن و قدوقواره‌اش نمی‌خواند.

- با کی اومدی شما؟ بگو مامانت بیاد.

- خانم به گرگان می‌رم کلاس دوم، به گرگان.

رفت و آمد، نه با مادرش، با مسئول غرفه شهدا:

- خاله، این آقا کوچولو می‌گه به من مسابقه نمی‌دن. اومده گفته تو بیا بگو تا بهم مسابقه بِدن.

- به گرگان می‌رم دوم.

خانم اسحاق‌نیا با همان مهربانی همیشگی‌اش گفت:

- پسرم، شما نمی‌تونی بخونی و بنویسی. این مسابقه به درد شما نمی‌خوره.

- به گرگان می‌رم دوم.

- اسمت چیه؟

- سیدعلیرضا طباطبایی.

- بلدی اسم خودتو بنویسی؟

- آره.

خودکار و کاغذ به او دادیم:

- بیا بنویس.

نتوانست اسمش را بنویسد؛ اما دست از سر گرگان برنمی‌داشت و از سر ما:

خواستیم بسته زائر کوچولو را به او هدیه بدهیم. قبول نکرد:

- از اون برگه‌ها می‌خوام که بنویسم، با اون برگه‌های دیگه.

برگه سؤالات مسابقه را می‌گفت و برگه امتیاز پایگاه را. جالب بود: بچه‌ای جایزه نمی‌خواست؛ می‌خواست مثل دیگران در مسابقه شرکت کند.

برگه سؤال را دادیم تا پر کند. در این فاصله رفتم برایش برگه امتیاز گرفتم.

و دست آخر یک خاطره شیرین با عکس یادگاری از سیدعلیرضا و «به گرگان»گفتنش برای نورالهدی ماند.

۸شهریور۹۶

  • قلم دوم

می‌رفت کلاس دوم ابتدایی. ریزه میزه بود. قدش به‌زور به لبه میز می‌رسید. مدام گوشه‌های روسری صورتی‌اش را به دو طرف می‌کشید تا گره‌اش را سفت کند

آمده بود مسابقه کتابخوانی شرکت کند. هنوز نمی‌توانست خوب بخواند و بنویسد. اصرار کرد. کتاب «آفتاب خراسان» را به او دادیم تا به‌کمک مادرش بخواند.

۲۰ دقیقه‌ای گذشت که با مادرش آمد توی دفتر. خلاصه پروپیمانی نوشته بودند، همه به‌خط مادر.

- اینا رو دخترتون گفتن و شما نوشتین؟

کمی مکث.

- نه راستش، خودم نوشتم.

لبخند صورت همه‌مان را پر کرد:

- این که شد کتابخوانی مامانا.

رو کردیم به دختر کوچولو:

- برو یه قصه رو مامانت برات می‌خونه. خوب گوش کن. بعد بیا برا ما تعریف کن.

از اتاق که بیرون رفت، با خانم شکوهی قرار گذاشتیم قصه را که تعریف کرد، سخت نگیریم و بگوییم به‌خاطر صداقتشان، بن هدیه را می‌دهیم.

آمد.

داستان «تقسیم محبت» را خوانده بود. این را از تعریف یک‌خطی‌اش فهمیدم:

- امام رضا گفتن غذاتونو نمی‌خواین... بدین به کارمندا!

واژه «کارمندا» نگاهم را به‌سمت دخترک کشید. شنیدم خانم شکوهی گفت:

- بدین به نیازمندا. کامل گوش نکرده بودی، برو یه قصه دیگه رو گوش کن و بیا کامل تعریف کن.

رفت و آمد با قصه «میوه‌ات را کامل بخور»:

- یه روز یه بچه‌هه سیب‌شو نخورد. انداخت بیرون. امام‌رضا نارحت شد. گفت اگه تو نمی‌خوای، بده به کارمندا!

دوباره گفت «کارمندا»!

دیگر نمی‌شد جلوی خنده‌ام را بگیرم. چه خوب حال و روز کارمندها را درک می‌کرد.

۱شهریور۹۶

 

  • قلم دوم