چند‌خط خط‌خطی

آغاز یک تمرین برای نوشتن فرازهای فروزان فرداهای نه‌چندان دور

چند‌خط خط‌خطی

آغاز یک تمرین برای نوشتن فرازهای فروزان فرداهای نه‌چندان دور

مشخصات بلاگ
دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
طبقه بندی موضوعی
محبوب ترین مطالب
نویسندگان

۸ مطلب در مرداد ۱۳۹۶ ثبت شده است

 

 

شهر من نیاز به معرفی ندارد. میمش را که بگویی، همه یاد الف می‌افتند. مشهد است و امام‌رضا. اصلی‌ترین سرمایۀ شهر من امام‌رضاست. همین هم او را شهره کرده است. اصلاً اینجا شهر نبود، اصلاً مشهد نبود. محل شهادت امام‌رضا که شد، «مشهد» نام گرفت. حالا فرقی نمی‌کند که بگویی مشهد یا امام‌رضا، هر دو دل‌ها را هوایی می‌کند و چشم‌ها را بارانی.

شهر من هر سال مهمانان زیادی دارد. خیلی‌ها هم در آرزوی آمدن به شهر من هستند، نه به‌خاطر شهر من که به‌خاطر امام‌رضا. اصلاً اینجا شهر من نیست، شهر امام‌رضاست.

اگر از جادۀ سرخس یا نیشابور به مشهد بیایی، حتماً چیزهایی دربارۀ آمدن علی‌بن‌موسی‌الرضا به مشهد می‌شنوی. چون این دو شهر خاطره دارند از قدم‌های آقا. وگرنه از جادۀ فریمان یا کلات یا چناران یا تربت‌جام هم به مشهد خواهی رسید. اگر با قطار به شهر امام‌رضا بیایی، شیرین‌ترین لحظه‌ات همان لحظه‌ای است که قطار از روبه‌روی حرم می‌گذرد، همان لحظه‌ای که همه قامت راست می‌کنند و دست‌به‌سینه می‌ایستند و به امام عشق سلام می‌کنند. چقدر دوست دارم که در این لحظه در قطار، صلوات خاصه را با صدای انصاریان بشنوم.

اگر با اتوبوس به این شهر بیایی، به احتمال زیاد، برای ورود به بافت اصلی شهر، باید سوار اتوبوس‌های تندرو شوی که از خیابان امام‌رضا تو را می‌آورند و چشمانت را با تصویر حرم تبرک می‌کنند. مسیرت طولانی‌تر اگر باشد، پایت به زیرگذر هم می‌رسد و قدم‌های زوار که روی سرت می‌نشیند، دلت را متبرک می‌کند.

اگر با هواپیما بیایی، بستگی به خلبان دارد که با گذر از روی حرم، قلب مشهد را با قلب تو پیوند بزند و تصویری در ذهنت خلق کند که جاودانه شود.

مرکز شهر امام‌رضا، میدان شهداست که یکی از مسیرهای اصلی برای رسیدن به حرم است و همین‌طور یکی از مسیرهای شلوغ و پرترافیک. این مسیر که به بالاخیابان معروف است، پر است از مرکز خرید و فروشگاه و تقریباً زائر می‌تواند همۀ نیازهایش را از آنجا تأمین کند.

یکی دیگر از مسیرهای اصلی برای رسیدن به حرم، همان مسیر خیابان امام‌رضاست که به ترمینال اتوبوس‌رانی منتهی می‌شود. این خیابان پر است از هتل و اقامتگاه. بازار معروف رضا را هم در همین خیابان، در حاشیه فلکۀ آب (میدان بیت‌المقدس) می‌توانی بیابی. خیابان امام‌رضا معمولاً مسیر راهپیمایی‌ها نیز هست. از ابتدا تا انتهای این خیابان که رو به حرم بایستی، می‌توانی گنبد طلا را ببینی که دو گلدسته با احترام در کنارش ایستاده‌اند.

مسیر دیگر، خیابان طبرسی است که گرچه هتل کم دارد، پر از مسافرخانه است و پر از مغازه. اینجا هم تقریباً‌ از شیر مرغ تا جان آدمیزاد پیدا می‌شود. پلی که گفتم قطار از روی آن می‌گذرد، در این خیابان قرار دارد. در این خیابان هم به‌راحتی می‌توانی گنبد و یکی از گلدسته‌ها را ببینی.

مسیر آخر، خیابان نواب است که به پایین خیابان معروف است. می‌شود پایین پای امام‌رضا. این مسیر هم پر است از مراکز خرید و معمولاً قیمت‌هایش مناسب‌تر است.

شهر امام‌رضا پارک‌های زیادی دارد؛ اما یکی از آنان معروف است به «کوهسنگی». وسط این پارک همان کوهی قرار دارد که امام‌رضا دستور دادند ظرفی از آن بتراشند و غذای ایشان را در آن ظرف بپزند و دعا کردند که خدا به غذاهایی که در ظرف‌های ساخته‌شده از این کوه پخته می‌شود، برکت بدهد. این پارک فضای فوق‌العاده سبز و خرمی دارد و بالای کوهِ سنگی آن، چند شهید گمنام آرمیده‌اند.

این شهر زمانی پایتخت نادرشاه افشار بوده است؛ اما اکنون پایتخت معنوی جهان اسلام است. از نادر هیچ‌چیزی نمانده است؛ جز یک مجسمه که در باغ موزۀ نادری، در چهارراه شهدا قرار دارد. به‌نظرم شهرها در تسخیر کسانی هستند که بر قلب‌ها حکومت می‌کنند و اینجا شهر امام‌رضاست.

۶مرداد۱۳۹۶

  • قلم دوم


آفتاب که به خط‌هایش خورد، قلقلکش آمد و چشم باز کرد. هوا هنوز کامل روشن نشده بود. در تاریک و روشن کوچه، کنار دیوار سیمانیِ روبه‌رویی، چیزی را دید که مچاله شده بود. دیدن چیزهای جدید، ناخودآگاه به وجد می‌آوردش ؛تازه داشت دنیا را کشف می‌کرد.

- آهای سلام، تو کی هستی؟ کی اومدی اونجا؟ دیشب که نبودی!

از هفتۀ پیش که چشم‌هایش به روی این دنیا باز شد بود تا به حال، حرف زدنش همین شکلی بود، پر از سؤال.

- آهای بیداری؟ صدامو می‌شنوی؟ نمی‌خوای بیدار شی و از این صبح زیبا لذت ببری؟

فاصله‌شان زیاد نبود؛ اما جسم مچاله‌شده عکس‌العملی نشان نمی‌داد. با خودش گفت:

- شاید مرده باشد؟ شاید هم حرف‌زدن بلد نیست؟

دوباره صدایش کرد:

- آهای زبون منو می‌فهمی؟ زنده‌ای؟

بالاخره صدایی سال‌خورده و خش‌دار پاسخش را داد:

- چه خبرته اول صبحی داداردودور می‌کنی؟ سر آوردی؟!

- فکر کردم مُردی؟

- با مرده‌ها هم فرقی ندارم.

- تو چی هستی؟

- من چی‌ام؟! بازی درآوردی؟ خودت چی‌ای؟ قبلاً ندیده بودمت روی این دیوار.

- من یک هفته است اینجام. دو تا پسر بچه شیطون من رو با گچ‌هایی که از مدرسه کش رفته بودند، اینجا کشیدند. ببین این لامپی که برام کشیدند چه قشنگه!

- آه، پنجرۀ گچی هم نوبره!

- نگفتی تو چی هستی؟ دیشب اینجا نبودی؟ از کجا اومدی؟ کی اومدی؟ چطوری اومدی؟

- پسر جان، من یک عمره اینجام. البته نه اینجا گوشۀ دیوار، توی این خونۀ کناری بودم. روی زمین صاف و سرامیک‌شده پهن شده بودم و آقایی می‌کردم. ای روزگار!

- خوش به حالت، من هم خیلی دوست دارم از روی این دیوار برم توی اون خونه. ولی اونجا فقط جای چیزای واقعیه. یک پنجرۀ گچی مثل من، نمی‌تونه بره اون تو! نمی‌دونی چقدر دلم می‌خواد واقعی باشم. صبح به صبح بتونم باز بشم و هوای تازه ازم رد بشه، بچه‌ها بیان از روی لبۀ من، بیرون رو نگاه کنم. دلم می‌خواد شیشه‌های تمیز و براق داشته باشم. آفتاب که بهم می‌تابه، ازم رد بشه و گرمم کنه...

- عجب! پس آروزی واقعی شدن داری؟

- چرا از اون خونه اومدی بیرون؟ همه دوست دارن اون تو باشن.

- خودم نیومدم. آوردنم. نو که اومد به بازار، کهنه هم شد دل‌آزار. یک فرش کرم رنگ با نقش‌های ریز خریدن. دیگه کسی منِ لاکی رو با نقش‌های بزرگ که یک گوشه‌ام هم پاره شده بود، نمی‌خواست. از چشم که افتادم، آوردنم اینجا، کنار این دیوار سیمانی و زبر، روی این خاک‌ها. ای دنیا!

هوا دیگر روشن شده بود. آدم‌ها تک‌وتوک از خانه‌هایشان بیرون می‌آمدند و به این‌سو و آن‌سو می‌رفتند. مردی نان تازه در دستش بود و وارد خانه کناری شد، همان‌جایی که فرش روزگاری را در آن سپری کرده بود.

دو بچه‌مدرسه‌ای کیف‌هایشان را روی دوششان انداخته بود و لی‌لی‌کنان به‌سمت آن‌ها می‌آمدند. دست یکی‌شان چیزی سفیدرنگ بود که هر جا دیواری گیر می‌آورد، آن را به تنش می‌کشید.

به آن‌ها رسیدند. بچۀ بازیگوش آن چیز را به دیوار کشید و از روی پنجرۀ گچی رد شد. پنجره قلقلکش آمد و بعد تنش پر از ذره‌های سفید شد. همان‌طور که بچه دور می‌شد، تکۀ سفیدرنگ توی دستش کوچک‌تر می‌شد و ذره‌های سفید روی دیوار بیشتر.

پنجره خوشش آمده بود. فرش را مخاطب قرار داد:

- چه قشنگه اینا!‌ چیه اسمشون؟

- آکاسیوه بچه جان. اگه واقعی بودی، زیاد ازش خوشش نمی‌یومد. می‌چسبید به شیشه‌هات و به این آسونی ولت نمی‌کرد. گچی بودن این خوبی رو داره که از همه‌چی خوشت بیاد.

- نه! گچی که باشی، موندنی نیستی. ببین خط‌های کناریم کم‌رنگ شده. اما اگه واقعی باشم، همیشه می‌تونم آفتاب و آسمون رو ببینم.

- هر چیزی یه آخری داره، مثل همون آکاسیو که دست اون بچه بود. الان که می‌تونی، آسمون رو خوب ببین.

- اگه واقعی بودم، می‌تونستم توی اون خونه رو هم ببینم. شنیدم یه باغچه پر از گل داره.

- همه‌چیز دیدنی نیست بچه جان. چند ماه پیش، پهنم کرده بودن بالای پشت بوم. خودم با همین چشم‌های خودم دیدم تو همون باغچه، یک درخت رو قطع کردن، بعد هم اون قسمت باغچه رو با سیمان پر کردن که بتونن یک ماشین دیگه توی حیاط جا کنن.

- ولی من نمی‌خوام درخت باشم، می‌خوام پنجره باشم. فکر نمی‌کنم هیچ‌کس پنجره‌ها رو قطع کنه.

هنوز گرم صحبت بودند که مردی با لباس نارنجی سر رسید. چشمش به فرش مچاله‌شده افتاد. با پایش تکانش داد و وارسی‌اش کرد. بعد آن را برداشت و روی کولش انداخت و از آن‌طرف کوچه رفت.

- کجا می‌بردت؟

- جایی که تاوان واقعی‌بودن رو بدم.


۲۲مرداد۹۶

 

  • قلم دوم

آقا جان هیچ لحظه‌ای را نمی‌شود با لحظۀ چشم دوختن به گنبد طلایی شما مقایسه کرد، هیچ آبی، گوارایی آب سقاخانۀ شما را ندارد، هیچ صحنی، صحن انقلاب شما نمی‌شود، هیچ پنجره فولادی، صفای پنجره فولاد شما را ندارد، هیچ کبوتری کبوتر حرم شما نمی‌شود... و وقتی فکر می‌کنم که هیچ زائری هم مثل زائر حرم شما نیست، اشک‌هایم از شوق، جاری می‌شود... .

روحانی کاروانمان می‌گفت: «شما با پای خودتان نیامده‌اید، شما را دعوت کرده‌اند.» یعنی شما مرا دعوت کرده‌ای آقاجان؟ یعنی خواسته‌ای مرا ببینی؟‌ یعنی دلت برایم تنگ شده است؟ می‌خواهم از خوش‌حالی بال دربیاورم. می‌خواهم در و دیوار حرمت را در آغوش بکشم و ببوسم!

یابن‌رسول‌الله تمام راه را با خودم فکر می‌کردم که اگر برسم، از شما می‌خواهم بیایی بنشینیم و کمی با هم دردل کنیم؛ اما چشمم که به گنبد طلایی‌ات افتاد، دردهایم با اشک از چشمانم بیرون ریخت. دیگر دردی در دلم نمانده است. چه خوب مداوا می‌کنی همه‌چیز را ای طبیب‌القلوب.

حالا شما بگو مولای من، از من چه می‌خواهی؟ می‌خواهم همان بشوم که شما می‌خواهی، همان که شما می‌پسندی!

یابن‌امیرالمؤمنین، دلم می‌خواهد دور حرمت بگردم و شما را طواف کنم، شما که حج فقرایی. دلم می‌خواهد طوافم را از صحن کوثر شروع کنم، بروم تا برسم به صحن غدیر، بعد حرمت را دور بزنم و دوباره برگردم صحن کوثر. اینجا سلام دادن به شما با نام مادرتان گواراست: «السلام علیک یابن‌فاطمه‌الزهرا»

امام مهربانی‌ها می‌ترسم، می‌ترسم از آن زمانی که هنوز در حرمت نیاسوده‌ام، بانگ رفتن به گوشم برسد و هنوز از تو سیر و پر نشده‌ام، مهلت سفرمان به آخر رسیده باشد. چطور از شما خداحافظی کنم مولا؟ دلم همراهی نمی‌کند، مطمئنم که می‌ماند. من بی‌شما و بی‌دلم چگونه برگردم؟!

یابن‌الحسن و الحسین، کاش برای همیشه پیشتان ماندگار می‌شدم. کی می‌شود زمان دیدار دوبارۀ ما؟ آقاجان زودبه‌زود دعوتم کن، قبل از آنکه آلوده به گناه شوم، دویاره قلبم را به خودت پیوند بزن!


۲۴مرداد۹۶


  • قلم دوم

با مامان قرار گذاشتیم که صبحِ اول وقت بریم دیدن امام‌رضا. آخه ۲۳ ذیقعده است؛ ‌روز زیارتی آقا. همه از همه‌جا برای زیارت امام، خودش رو می‌رسونن حرم. برای اینکه معطل نشیم، شب قبل لباسام رو آماده کردم و کنار گذاشتم جلوی درِ کمدم. همه‌ش نگران بودم خواب بمونم، آخه عادت ندارم این‌قدر زود بیدار شم. اما باورتون نمی‌شه اگه بگم حتی زودتر از مامان بیدار شدم.

صبح زود نمی‌تونستم صبحونه بخورم، دلم برنمی‌داشت. مامان یه لقمه کوچیک برام درست کرد و داد دستم که ضعف نکنم.

می‌خوام کولاک کنم. دلم می‌خواد این زیارتم با همۀ زیارتای دیگه‌م فرق کنه، حتی با همۀ زیارتای دیگران فرق کنه. بالاخره ما از بچگی همسایۀ آقا بودیم. تصمیم گرفتم این بار نماز زیارت یاسین و رحمان بخونم. شاید نیم ساعتی طول بکشه. با خودم قرار گذاشتم توی راه، به هیچ‌چیزی فکر نکنم، جز امام‌رضا.

مدام حواسم به چادرمه که خاکی نشه، روی صندلی اتوبوس نمی‌شینم، می‌ترسم چادرم چروک بشه. دیشب اتو کردمش، می‌خوام تمیز و مرتب بمونه.

دوست داشتم عطر بزنم تا مثل در و دیوار حرم خوش‌بو باشم. مامان گفت اگه دلت می‌خواد هم خوش‌بو باشی و هم فرشته‌ها بیان استقبالت، زیاد صلوات بفرست. منم صلوات‌شمار مامان رو قرض گرفتم. باورتون نمی‌شه تا الان ۳۰۰ تا صلوات فرستادم.

نمی‌دونین چقدر شلوغه نزدیک حرم، انگار همه صبح زود بیدار شدن که بیان زیارت. قبل بازرسی، جلوی تابلوی اذن دخول می‌ایستیم و اجازۀ ورود می‌گیریم: «...و إنّی أسْتَأذِنُکَ یا رب أوّلاً... أأدْخُلُ یا رسول‌الله، أأدْخُلُ یا حُجة‌الله، أأدْخُلُ یا ملائکة‌اللهِ الْمُقَرَّبِینَ الْمُقیمین...»

نسیم می‌خوره به صورتم، حس می‌کنم فرشته‌ها اومدن استقبالم، پر از سرخوشی می‌شم و پر از شوق دیدار امام...


۲۴مرداد۹۶

  • قلم دوم


- هر روز نظرم درباره‌اش عوض می‌شود. هر عمل و عکس‌العملی که نشان می‌دهد، شناختم بیشتر می‌شود. اوایل فکر می‌کردم در شناختش اشتباه می‌کنم، الان هم گاهی دچار این وسواس فکری می‌شوم که نکند اشتباه فهمیده‌ام؟ اما باید تلخی حقیقت را بپذیرم. خواست درونی من این است که او محکم‌تر باشد، مستقل‌تر باشد، فکر و دلش پاکیزه‌تر باشد و این خواست درونی من است که مقاومت می‌کند در برابر پذیرش واقعیت و شناخت خودِ حقیقیِ او.

- باید خواست دلم را کنار بگذارم تا بعدها تلخی حقیقتِ دورمانده، رنجم ندهد.

- او محکم نیست، بااراده نیست، منصف نیست، مستقل نیست، عقل‌مدار نیست، پر است از نیست.

- او کودک است، حمایت‌طلب است، کم‌صبر است، صریح است، تلخ است، پر است از است‌های نیست‌مانند.

- خوبی هم دارد، همۀ آدم‌ها دارند. دیگر نمی‌شمرم خوبی‌هایش را، شاید به‌تلافی قبل‌ترها که نشمردم بدی‌هایش را. اصلاً مگر من موکل خوبی یا بدی آدم‌هایم؟

- موکل نیستم؛ ولی زندگی من با خوبی و بدی آن‌ها گره خورده است. بدی‌های آن‌ها ظلم می‌شود و اثر می‌گذارد بر سرنوشتم، همان‌طور که خوبی‌هایشان محبت می‌شود و زیبا می‌کند زندگی‌ام را.

- چرا باید دیگران بتوانند در زندگی من مؤثر باشند؟ چرا واقعاً؟

- شاید چون ما آدم‌ها در کنش و واکنشمان از هم تأثیر می‌گیریم. شاید چون برای هم مهمیم.

- چرا باید او برای من مهم باشد؟ اصلاً چرا باید هر کسی مثل او، برای من مهم باشد؟ چه فرقی می‌کند که کیست و چیست و دربارۀ من چه فکر می‌کند؟ این منم باید برای خودم مهم باشم، فقط همین!

- نمی‌دانم. شاید بس که خودم را در حاشیه دیده‌ام، به‌متن‌کشیدنم سخت باشد. شاید بس که دیگران را صبورانه تحمل کرده‌ام، خودم را از یاد برده‌ام. شاید هم بلد نیستم خودم را مهم به تصویر بکشم و مهربان باشم با خودم و دوست داشته باشم خودم را. شاید حاشیه و متن در زندگی من عوضی باشند. شاید هم نه.

- ماهی را هر وقت از آب بگیری، تازه است.

- تازه است؛ ولی به‌نظرم ماهی هر چه بزرگ‌تر باشد، جان دادنش بیشتر طول می‌کشد. از هر جا تغییر را شروع کنم، خوب است؛ ولی امروز قطعاً سخت‌تر از دیروز است. حسودیم می‌شود به پدرم که نزدیک شصت‌سالگی، نیمِ بیشترش شخصیتش را تغییر داده است. حالا او شده معدن خوبی‌ها؛ قشنگ حرف می‌زند و با روح صیقل‌خورده‌اش زندگی می‌کند. تلخی‌ها را می‌پذیرد و سعی می‌کند حلشان کند. زندگی را مدیریت می‌کند، چه زبان شیرینی دارد، «گلم و نفسم و دخترم» از زبانش نمی‌افتد. گمانم خدا پدرم را بیشتر دوست دارد تا من را. من هم بودم، او را بیشتر دوست می‌داشتم.

- چه باید بکنم؟

- باید دوست داشته باشم خودم را و به‌جهنم که دیگران چه فکر می‌کنند. باید یاد بگیرم خودم را ببخشم و به‌درک که دیگران نمی‌بخشند. باید او را با واقعیت‌هایش ببینم، با واقعیت‌هایی که دیدنش برایم ممکن است، مثلاً سخن‌چین‌نبودنش یا روحیۀ حمایت‌طلبانه و کودکانه‌اش.

- و باید به یاد داشته باشم که از همه مهم‌تر و مهم‌تر این است که به یقین برسم و به گمان‌هایم اعتماد نکنم؛ زیرا بیشتر گمان‌ها، سوءظن و گناه است.

- پس به هیچ‌کدام از چیزهایی که تابه‌حال نوشته‌ام، اعتماد نمی‌کنم!

۱۶مرداد۱۳۹۶

  • قلم دوم


شلوغ‌بازار دهۀ کرامت بود. توی دفتر نورالهدی جای سوزن‌انداختن نبود. اتاق پر و خالی می‌شد. همه مشغول پاسخ‌گویی بودیم. قرار بود متنی رو آماده کنم و پرینت بگیرم. شلوغی دفتر تمرکزم رو کم کرده بود و کارم رو کُند. هر دقیقه مجبور می‌شدم کارم رو کنار بذارم و به سؤال یکی از مخاطبا جواب بدم. توی همین هاگیرواگیر بود که حاج‌آقایی عمامه‌به‌سر رو جلوی درِ دفتر دیدم. از رنگ عمامه‌ش پیدا بود که سیده. هنوز نیومده بود تو که مثل یک خطیب ماهر شروع کرد به حمد و ثنای خدا، بعد هم با تشکر از نیروهای نورالهدی و اینکه کارشون بسیار ارزشمنده حرفش رو ادامه داد.

اون‌قدر عالی و محکم حرف می‌زد که من ناخواسته کارم رو رها کردم، از روی صندلی بلند شدم و پشت میز ایستادم. برام سؤال شده بود که ایشون کیه؟ رئیس جاییه؟‌ برای گفتن خداقوت اومده؟ ناظر کیفیه؟...

آخر صحبتش هم برای همه‌مون دعا کرد. با اون شروع فوق‌العاده و این دعای پایانی، دیگه منتظر بودم که بیاد خودش رو معرفی کنه و بگه مثلاً «من از طرف دفتر تولیت اومدم» یا «من معاون تبلیغات حرم حضرت معصومه‌ام» یا... . توی همین فکرها بودم که صدای حاج‌آقا به گوشم خورد:

- برای ثبت‌نام آقازاده خدمت رسیدم.

یعنی تمام دلم پر شد از این کلام که «زهرمار حاج‌آقا!»

همکارا کارای ثبت‌نام آقازاده رو انجام دادن.

۴مرداد۹۶

  • قلم دوم

به‌جای نیمکت، نشسته بود روی میز. یکی از مجله‌های کودک را گرفته بود دستش. پاهای به‌زمین‌نرسیده‌اش را تکان می‌داد و بلندبلند پی‌نما (کمیک) می‌خواند. یکی که تمام شد، رفت سراغ مجله بعدی، گشت تا صفحۀ پی‌نما را پیدا کرد و دوباره بلندبلند خواند. شاید اگر خودم کتاب می‌خواندم، این‌قدر به دلم نمی‌نشست که کتاب‌خواندن او.

مادرش که آمد توی دفتر برای ثبت‌نام، پرسیدم: «با نورالهدی آشنا هستید؟»

گفت: «نه، پسرم مرا آورده است اینجا...

خاطره‌شان ماند و خودشان رفتند. قرار شد اینترنتی ثبت‌نام کنند.

  • قلم دوم

امیرعلی شهابی کلاس اول ابتدایی بود. طبق اطلاعاتی که ما ازش داشتیم، متولد رابر بود و توی کرمان زندگی می‌کرد. اومد و یه دونه فرم عضویت تحویل داد و بسته‌شو گرفت. جالب بود، کم پیش می‌یاد بچه‌ای به این سن، فرم عضویت رو کامل تحویل بده!

رفت تا سری به غرفۀ شهدا بزنه. موقع برگشت، چند تا فرم ثبت‌نام دیگه خواست تا پر کنه و بیاره. اصلاً پیش نیومده بود که بچه‌ای به این سن، چند تا فرم عضویت دیگه بخواد!

نشستیم با هم به گپ‌‌زدن. فهمیدم موقتاً مسافرخونه‌ای توی مشهد اجاره کردن و امیرعلی داره از بین مسافرای مسافرخونه، عضوگیری می‌کنه. ازش خواستم آدرس رو بده به مسافرا تا خودشون برای ثبت‌نام بیان نورالهدی. گفت: «مسافرای ما از باب‌الرضا می‌یان و می‌رن زیارت، اینجا رو یاد نمی‌گیرن.»

خیلی ساده، اما با دلیل توضیح می‌داد، نمی‌تونستی قانع نشی.

گفتم: «بسته‌های شما می‌ره کرمان. می‌خوای آدرس مشهد رو بدی که بیاد اینجا؟»

گفت: «نه، اونجا کسی هست که بسته‌هامو تحویل بگیره.»

هم فرم ثبت‌نام بهش دادیم و هم چند تا کارت که بزنه روی تابلوی مسافرخونه. حالا دیگه امیرعلی رو به چشم یه بچۀ هفت‌ساله نمی‌دیدم، به‌نظرم نوجوونی پونزده‌شونزده‌ساله می‌یومد. خدا حفظ کنه این بچه‌ها رو، تصور قدکشیدن و جوونی‌شون واقعاً دلپذیره.

۲۹خرداد۱۳۹۶

  • قلم دوم