چند‌خط خط‌خطی

آغاز یک تمرین برای نوشتن فرازهای فروزان فرداهای نه‌چندان دور

چند‌خط خط‌خطی

آغاز یک تمرین برای نوشتن فرازهای فروزان فرداهای نه‌چندان دور

مشخصات بلاگ
دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
طبقه بندی موضوعی
محبوب ترین مطالب
نویسندگان

روزیِ بی‌زحمت

سه شنبه, ۲۱ شهریور ۱۳۹۶، ۱۱:۵۹ ب.ظ


در حلقۀ شاگردان امام‌صادق نشسته بودم. تازه بحثمان گرم شده بود. یکی از شاگردان سؤالی مطرح کرده بود. هرکس نظر و استدلالش را می‌گفت. آقا برخی از استدلال‌ها را با سرشان تأیید می‌کردند و دربارۀ برخی دیگر، نکته‌هایی را گوشزد می‌کردند. گاهی هم از ابوحمزه یا زراره یا هشام می‌خواست که استدلال‌ها را نقد کنند.

ناگهان مردی نفس‌زنان وارد شد و بی‌آنکه مکث کند یا اجازه بخواهد، جمعیت را شکافت، آمد و روبه‌روی امام نشست. سخن قطع شده بود و رشتۀ کلام از دستمان دررفته بود. همه او را نگاه می‌کردیم. مرد انگار ما را نمی‌دید:

- آقا تنگ‌دستی گریبانم را گرفته، زن و فرزندم گرسنه‌اند. طلب‌کارها دست از سرم برنمی‌دارند. بیچاره شده‌ام!

امام(علیه‌السلام) سر به زیر انداخته بودند و به سخنان مرد گوش می‌دادند.

مرد ادامه داد:

- هر چه دعا می‌کنم، خداوند نگاهم نمی‌کند. آمده‌ام از شما بخواهم که برایم دعا کنید تا خداوند وسعت رزق به من بدهد.

ساکت شد و چشم به امام دوخت.

امام سرشان را بالا آوردند و به چشم‌های مرد نگریستند:

- هرگز دعا نمی‌کنم!

مرد که فکر می کرد با دعای مستجاب و رزقی وسیع برمی‌گردد، دهانش از تعجب بازماند:

- یابن‌رسول‌الله چرا؟!

- چون خدا برای هر کاری راهی قرار داده است. راه رسیدن به وسعت رزق، رفتن به‌دنبال روزی است. نمی‌شود تو گوشه‌ای بنشینی و با دعا روزی را به خانه‌ات بکشانی.

مرد به فکر فرو رفت. سرش را به زیر انداخت. برخاست و از حلقۀ ما بیرون رفت.[1]

۳شهریور۹۶



[1]. بازنویسی داستان سوم از کتاب داستان راستان شهید مطهری.

  • قلم دوم

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی