چند‌خط خط‌خطی

آغاز یک تمرین برای نوشتن فرازهای فروزان فرداهای نه‌چندان دور

چند‌خط خط‌خطی

آغاز یک تمرین برای نوشتن فرازهای فروزان فرداهای نه‌چندان دور

مشخصات بلاگ
دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
طبقه بندی موضوعی
محبوب ترین مطالب
نویسندگان

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خادم» ثبت شده است

 19اسفند1394، ساعت 3:30، راه‌آهن اهواز

این قطارسواریِ طولانی مجالی شد برای آشناییِ بیشتر با همسفران. خیلی زود با هم مأنوس می‌شویم. اکثر وقتمان به شوخی و خنده می‌گذرد. قرار می‌گذاریم که سر مسائل کوچک از هم دلگیر نشویم. تصمیم می‌گیریم روی خلوص نیتمان هم کار کنیم. هر کس برای خدمتش نیتی می‌کند. من همان نیت پیاده‌روی اربعین را برمی‌گزینم.

از قطار که پیاده می‌شویم، با یکی از تاکسی‌های راه‌آهن راهیِ خرمشهر می‌شویم. تا به حال به خرمشهر نیامده‌ام؛ اما این خاک و مردمش برایم دوست‌داشتنی و باعظمت‌اند. رانندۀ تاکسی خودش پاسدار بوده است. انگار که بر جادۀ خاطره‌هایش می‌راند. پر از شور و حماسه می‌گوید که وجب‌وجب این خاک، آراسته به خون شهیدان است.

نیم ساعت قبل از اذان صبح، به خرمشهر می‌رسیم و به محل اسکان می‌رویم. مسئول گروه به استقبالمان می‌آید. حسینیۀ قدس خرمشهر یا همان مصلای قدیم، محل خدمت ماست. جایی که باید آماده‌اش کنیم برای پذیرایی از مهمانان شهدا؛ خانواده‌هایی که سرزمین لاله‌ها را برای سفر نوروزی‌شان برگزیده‌اند.

خرمشهر که هستم، سعی می‌کنم همیشه با وضو باشم. حس می‌کنم دعوت شده‌ام برای این خدمت.

هنوز بلیط برگشت نگرفته‌ام. دوستم پیگیر بلیط برگشتم است و من اصلاً برای آن تلاشی نمی‌کنم. ته دلم می‌دانم که بلیط پیدا می‌شود؛ ‌هرچند این دانستن را دوست ندارم. اگر به‌اختیار خودم بود، اصلاً برنمی‌گشتم.

20اسفند1394، خرمشهر

دیروز را به نظافت و آراستن فضا گذراندیم و امروز اولین گروه از مهمان‌ها رسیدند. پذیرایی آغاز می‌شود.

21و22و23و24اسفند1394، خرمشهر

از اذان صبح برمی‌خیزیم و تا حدود ساعت 23 مشغول خدمتیم. در مشهد که بودم، اذان‌صبح‌بیدارشدن، برایم رؤیا بود؛ ‌ولی اینجا خودکار بیدار می‌شوم. خدا کند که بعدازاین هم همین‌گونه بمانم! هر گروه سه روز و دو شب پیش ما می‌ماند. برای خانم‌ها و آقایان محل اسکان جداگانه‌ای در نظر گرفته شده است. گروه‌ها بعد از نماز صبح، صبحانه می‌خورند و برای زیارت به یادمان‌ها می‌روند. برای نهار بازمی‌گردند. بعد از نهار، ساعتی استراحت می‌کنند؛ سپس به یادمانی دیگر می‌روند. ما نیز گاهی همراهشان می‌شویم. هرچه می‌گذرد، بیشتر دلبسته می‌شویم: دلبستۀ شهدا، دلبستۀ این خاک و دلبستۀ یکدیگر.

25اسفند1394، خرمشهر

زمان همیشه فراری است، نمی‌توانی دربندش کنی! خبر می‌رسد که برایم بلیط برگشت گرفته‌اند: به‌تاریخ 27اسفند، ساعت 10 صبح، از اهواز به مشهد. بغض تمام دلم را می‌گیرد. حنجره‌ام ساکت و دلم پر از فریاد است. نمی‌خواهم بروم؛ اما چاره‌ای نیست. تعهد و تکلیفِ کاری مرا به مشهد می‌خواند. از این تکلیف دلگیر می‌شوم. حریصانه می‌خواهم از دو روز باقی‌مانده به‌اندازۀ دو سال بهره ببرم. اینجا خُلقم به محبت خو کرده است. سعی می‌کنم مدام خدمت کنم و کاری انجام دهم. خدا کند بتوانم این محبت را یادگاری ببرم و آن نماز صبح بیدارشدن‌ها را.

26اسفند1394، خرمشهر

مشغول خدمتیم. بچه‌ها می‌گویند که نرو و من در دل آرزو می‌کنم ای کاش می‌شد!

27اسفند1394، خرمشهر

تمام شد. مهلتی که برای خدمت داشتم، تمام شد. در این دنیا همه‌چیز روزی تمام می‌شود و ما حسرت‌خوران همیشگی هستیم! مرا به ترمینال خرمشهر می‌رسانند.از آنجا با تاکسی به اهواز می‌روم. حدود ساعت 9 به راه‌آهن می‌رسم. سوار قطار می‌شوم. کوپه خالی است. منم و چند صندلی خالی. ذره‌ذره حس می‌کنم که جمعی‌آمدن و تکی‌برگشتن چه غربتی دارد! تا مشهد این غربت رهایم نمی‌کند.

بیست‌وهشتم به مشهد می‌رسم و بیست‌ونهم می‌روم سر کار. همه‌چیز همان روال همیشگی‌اش را دارد؛ دوستش ندارم.

 

1فروردین1395

  • قلم دوم

15اسفند1394، مشهد، اذان ظهر

یکی از دوستانم تماس گرفت و گفت: «آیا حاضری برای 10 روز به مناطق عملیاتی بروی و به‌عنوان خادم‌الشهدا خدمت کنی؟» می‌گفت که به‌دنبال تهیۀ بلیط است و اگر قصد رفتن دارم، باید سریع‌تر اعلام کنم.

آن‌قدر بی‌انگیزه‌ام که حوصلۀ بیرون‌رفتن از خانه را هم ندارم، چه برسد به رفتن به خوزستان! تازه کارم را چه کنم؟ همیشه قبل و بعد از نوروز، زمان اوج کار ماست. مگر مرخصی می‌دهند؟ اما خدمتِ شهدا چیزی نیست که بتوانم به‌راحتی از کنارش بگذرم. تا اذان مغرب دست‌دست می‌کنم. دوستم دوباره زنگ می‌زند. پاسخی برایش ندارم. موضوع را با خانواده‌ام مطرح می‌کنم. مخالفتی ندارند، اولین اجازه صادر می‌شود.

هنوز هم حوصلۀ رفتن ندارم. باید جوابی به دوستم بدهم. برمی‌خیزم و دو رکعت نماز می‌خوانم و همه‌چیز را به خدا وامی‌گذارم. با مسئول بخشمان تماس می‌گیرم و موضوع را برایش شرح می‌دهم. همه‌چیز را می‌گویم؛ حتی اینکه شاید با نبودنم کارها عقب بیفتد. حال تصمیم با اوست. هرچه بگوید، می‌پذیرم. فرصتی کوتاه برای تأمل و بررسی وضعیت کارها می‌خواهد. اندکی بعد پیامک می‌دهد که مرخصی‌ام از 17تا27اسفند بلامانع است. به‌راحتی اجازۀ دوم هم صادر می‌شود! انگار که این اجازه‌ها را دستی دیگر صادر می‌کند. حالا فقط مانده است تهیۀ بلیط.

16اسفند1394، مشهد

دوستم نگران پیداشدن بلیط قطار است؛ من اما آسوده‌ام. کار را به خدا واگذار کرده‌ام. او بخواهد، می‌روم. خبر می‌رسد که برای فرداشب بلیط گرفته‌اند: ساعت حرکت 22:55 از مشهد به اهواز.

17اسفند1394، مشهد

تا ساعت 18 سر کارم. به خانه که می‌رسم، ساعت 19 است. تا وسایلم را جمع می‌کنم می‌شود 22:20. قطار 22:55 حرکت می‌کند! با عجله آماده می‌شوم و به‌سمت راه‌آهن راه می‌افتم. آن‌قدر عجله دارم که حتی درست‌وحسابی خداحافظی نمی‌کنم. ماشین که به‌طرف راه‌آهن راه می‌افتد، دلم از خداحافظیِ سرسری‌ام می‌گیرد. شرمنده می‌شوم. کاش می‌شد برگردم و درست خداحافظی کنم؛ ولی فرصتی باقی نمانده است! 22:40 به راه‌آهن می‌رسم. کیف به دست می‌دوم به‌سمت قطار. دقیقۀ 90 سوار قطار می‌شوم. عجب رسیدنی!

داخل کوپه که جاگیر می‌شوم، تازه می‌فهمم تعدادی از وسایلم را جا گذاشته‌ام. همسفرانم می‌گویند: «جای شکرش باقی است که خودت را آورده‌ای!ِ» در این مسیر با سه خادم‌الشهدای دیگر همسفرم. جمع شش‌نفرۀ کوپه تشکیل شده است از ما چهار نفر به‌علاوۀ دو دانشجوی یاسوجی.

راستی راستی رفتنی شدم!

1فروردین1395

  • قلم دوم

دربارۀ ایشان چیزهایی می‌دانم. از نام و کنیه خودشان تا نام پدر و مادر و جد پدری و محل تولد و... . می‌دانم که در کجا به دنیا آمده‌اند، در کجا زندگی کرده‌اند و چگونه به ایران آمده‌اند. می‌دانم که چه اتفاق‌هایی برای‌شان افتاده است و چگونه از دنیا رفته‌اند. بااین‌حال تمام آنچه می‌دانم در برابر آنچه نمی‌دانم، کوچک به‌نظر می‌رسد. گویا هنوز به معرفت ایشان، دست نیافته‌ام.

پنج روز دیگر تولد ایشان است. من در خانه‌شان کار می‌کنم. اگر خدا قبول کند، خادمشان هستم. نمی‌دانم اصلاً از من راضی هستند یا نه؟ گاهی بر خود می‌لرزم از این فکر که نکند جزو خادمانی باشم که مولایشان از آنان ناراضی است، خادمانی که چون خار در چشم مولای خود فرومی‌روند و چون تیر، قلبش را می‌شکافند.

پنج روز دیگر تولد سیدومولای من است. نمی‌دانم چه کنم و چه برایشان مهیا کنم. هرچه آماده کنم، باز هم همان داستان پیشکش‌کردن ران ملخ به سلیمان(علیه‌السلام) است؛ اما بی‌هیچ هم که نمی‌شود! خادم باشی و از مولایت ننویسی که بی‌معرفتی است. هرچند که این قلم و ایضاً صاحب آن کوچک‌تر و کم‌مغزتر از آن است که بتواند از چنین مولایی بنویسد.

پنج روز دیگر تولد سیدومولای من است.

خدایا کمکم کن تا هدیه‌ای درخور بیابم.


30مرداد1394 (6ذیقده1436)

  • قلم دوم