چند‌خط خط‌خطی

آغاز یک تمرین برای نوشتن فرازهای فروزان فرداهای نه‌چندان دور

چند‌خط خط‌خطی

آغاز یک تمرین برای نوشتن فرازهای فروزان فرداهای نه‌چندان دور

مشخصات بلاگ
دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
طبقه بندی موضوعی
محبوب ترین مطالب
نویسندگان

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دکتر» ثبت شده است


همۀ ما می‌دانیم که آتش سوزان بر ابراهیم(علیه‌السلام) گلستان شد.

همۀ ما می‌دانیم که دریا در مقابل موسی(علیه‌السلام) شکاف برداشت؛ آب‌ها به دو نیم شد و آفتاب توانست چیزی را لمس کند که به خواب هم نمی‌دید، کفِ دریا را.

همۀ ما می‌دانیم که عیسی(علیه‌السلام) با گِل پرنده می‌ساخت و به اذن خدا در آن می‌دمید؛ پس پرندۀ گِلی، بال می‌گشود و به آغوش آسمان می‌پرید.

و... .

 

 

مگر این‌ها معجزه نیستند؟

مگر معجزه، آن نیست که ما از آن عاجزیم؟

پس چرا بعد از شنیدن این معجزات، مو بر تنمان سیخ نمی‌شود؟ چرا آن‌ها را همانگونه می‌شنویم که پیام‌های بازرگانی صدا و سیما را؟ چرا حسِ شنیدنمان، فرق نمی‌کند؟ چرا پی به قدرت خداوند نمی‌بریم؟ چرا با این اعتقاد، جهانی را زیرورو نمی‌کنیم؟‌

 

آیا حس می‌کنید که هر روز در اطراف شما، هزاران معجزه اتفاق می‌افتد؟

- چی؟ معجزه! آن هم اطراف ما؟! توی عصر آهن و سنگ؟! لای این ساختمان‌های بی‌روحِ مرده؟! توی این خیابان‌های درازِ خسته‌کننده؟!

حتماً آسفالت‌ها معجزه‌اند یا شاید هم دیواره‌های کثیف و فلزی اتوبوس‌ها. شاید هم منظورت از معجزه، در و پنجره‌های آهنیِ بی‌خودِ خانه‌مان باشد که با وزش هر بادی مثل بید می‌لرزند!

در این عصر، گاهی می‌ترسم که خدا را بین ساختمان‌ها و خیابان‌ها گم کنم. گاهی سرگردان در میان ازدحام جمعیت، دلم مثل بچه‌ای که مادرش را گم کرده، بی‌تابِ گم‌کردن خدا می‌شود. ما تکلیف‌مان با خدا مشخص نیست، تو از معجزه دم می‌زنی؟

 

آری من از معجزه دم می‌زنم؛ از آنچه در به‌وجودآمدنش حیران می‌شوم. از دانه‌های کوچک و به‌ظاهر ناتوانِ سیب که قرار است درختی بزرگ شوند و قرار است مثلِ خود و حتی بهتر از خود را به وجود آورند!

از کودکی که تا چندی پیش، نشانی از او در خانۀ ما نبود. صدایی از او نمی‌شنیدیم. او را نمی‌دیدیم. اصلاً نبود و حالا هست. راه می‌رود. حرف می‌زند. جمعی را به شور و نشاط وامی‌دارد. او نبود خدایا، از کجا آمد. از این کودکِ کوچک و ناتوان که قرار است فردا مردی بزرگ شود.

از تاریکیِ شب که انگار روشنی روز را می‌بلعد و اثری از آن باقی نمی‌گذراد. اگر روز را ندیده باشی، باورکردن خورشید، در آن تاریکی، محال به نظر می‌رسد.

از کهکشان‌هایی که می‌گویند راه شیری میان آن‌ها، نقطه‌ای کوچک است و بیچاره منظومۀ شمسی اصلاً دیده نمی‌شود و بدبخت ما آدم‌ها که در آن عظمت، صحبت‌کردن از وجودمان هم خنده‌دار است.

از پشه‌های کوچک و ریزی که یک‌هزارم ما هم نیستند؛ اما می‌توانند با نیش بی‌مقدارِ خود، آسایش ما را سلب کنند. تازه این پشه‌ها قدرت پرواز دارند، کاری که ما نمی‌توانیم انجام دهید!

از جهانی به این عظمت که می‌گویند برای ما خلق شده است!

از معجزه‌هایی که هنوز قلب عقب‌ماندۀ من به وجود آن‌ها پی نبرده است.

 

کلام آخر:

درکِ ذهنی به‌علاوۀ عقدِ قلبی می‌شود اعتقاد. عقد یعنی گره‌ و اعتقاد یعنی گره‌زدن. ما درک می‌کنیم؛ اما این درک را به قلبمان راه نمی‌دهیم. به باور، تبدیلش نمی‌کنیم. علم باید به باور برسد تا سبب رشد و تحول شود.

اگر آنچه می‌آموزیم به قلبمان پیوند نزنیم، کم‌کَمک قلب ما سخت می‌شود، سنگ می‌شود و این عاقبت قلب‌های عقب‌مانده است؛ قلب‌هایی که از درک‌ها جامانده‌اند.

در آنچه می‌بینید و می‌شنوید و می‌آموزید، تعقل کنید. زمانی که می‌شنوید عده‌ای انسان را به‌جرم مذهب‌شان، قتل‌عام کرده‌اند، این پیام را به قلبتان برسانید، اظهار تأثر کنید. اجازه دهید تا قلبتان به این پیام واکنش نشان دهید. زمانی که می‌بینید درخت‌های خشک و عریانِ زمستانی، به یک‌باره حیا کرده و لباسی سبز بر سر می‌کشند، بگذارید تا قلبتان همراه با این معجزه، به تلاطم درآید و قدمی به خالق معجزه‌ها نزدیک‌تر شود.[1]

 

آرزو می‌کنم شما جزو تیزهوش‌های این کلاس باشید نه عقب‌مانده‌های آن.


1شهریور1394



[1]. آنچه نوشتم،‌ همه از علم استاد نخاولی و به‌برکت کلاس‌های و تلاش‌های ایشان برای شیرفهم‌کردن شاگردانشان است؛ وگرنه بنده، همان صاحبِ قلبِ عقب‌مانده هستم. خداوند استادم را حفظ کند. خاطرشان برایم بسیار عزیز است.

  • قلم دوم

بسم الله الرحمن الرحیم

سنگ‌کاغذ‌قیچی در اصل یک بازی دو یا چند نفره است. بازی‌ای که همۀ ما در کودکی طعم آن را چشیده‌ایم. بزرگ که شدیم، این بازی هم مثل خیلی از بازی‌های دیگر، در پیچ و خم زندگی‌مان رنگ باخت. حالا شاید گاهی به‌اسمِ سنگ‌کاغذقیچی، سربه‌سر هم بگذاریم، آنگاه است که این بازیِ کودکانه، تبدیل می‌شود به شوخی‌ای بزرگانه.

در این بازی سه علامت وجود دارد که هریک بر دیگری برتر است. شخصی بازی را می‌برد که علامت برتر را نشان داده باشد. اگر نمودار برتری در علائمِ سنگ‌کاغذ‌قیچی را بکشید، به یک دور می‌رسید، دوری که نمی‌دانم باطل است یا نه و تشخیص آن، دست منطقیون را می‌بوسد: 

 

یادش‌به‌خیر، کوچک که بودیم در جمع هم‌سالانمان، بر سر بهانه‌ها و انتخاب‌های کودکانه، جدال سنگ و کاغذ و قیچی را پیش می‌کشیدیم تا تساوی را برقرار کنیم. عموماً برای قانع‌کردن طرف مقابل، دلایل کافی نداشتیم. گاهی شاید اصلاً دلیلی برای برتری نداشتیم و فقط اندک‌امیدی داشتیم برای بردن این بازی و به‌کرسی‌نشستن حرفمان. بزرگ هم که شده‌ایم، باز همان بحث است؛ یا دلیلی نداریم یا دلایلمان قانع‌کننده نیست یا طرف مقابلمان دلیل‌پذیر نیست و مجبوریم کار را به دست بخت و اقبال بسپاریم. تما این‌ها را که روی هم جمع کنیم، آخرش معنای سنگ‌کاغذ قیچی می‌شود: انتخاب شانسکی.

خب حالا زمان طرح موضوع اصلی بحث است: «به نظر شما، سنگ‌کاغذ‌قیچی‌ها در زندگی ما چه چیزهایی هستند؟»

به نظر من، سنگ‌کاغذقیچی‌های ما الان چهرۀ دیگری به خود گرفته‌اند. در باطن، همان انتخاب شانسکی هستند؛ اما در ظاهر، نقابی به‌جز سنگ‌کاغذقیچی بر چهره دارند. تمام تصمیم‌های بی‌دلیل، تصمیم‌های بی‌فکر، تصمیم‌های شتابزدۀ ما در این دسته قرار می‌گیرند. شاید بتوان تصمیم‌های بی‌توکل را هم در این دسته قرار داد.

اکنون دیگر سنگ‌کاغذقیچی‌ها، بازی نیستند. انتخاب‌هایی هستند که برای هر کدامشان باید در برابر خدا و خلق او، پاسخ‌گو باشیم. هر کدامشان، ثواب و عقابی در پی دارد. این هم یکی از ویژگی‌های بزرگ‌شدن است.

آخ که چقدر دلم هوای سنگ‌کاغذقیچی‌های باصفای کودکانه‌مان را کرد، بازی‌هایی بدون پیگرد شرعی.


8شهریور1394

-------------------------------------------------------------

یعنی این از موضوعاتی بود که اصلن فکر نمی‌کردم بشه درباره‌ش نوشت.

لطفا مرا با نظرهای کارشناسانه خود، مشعوف کنید.

  • قلم دوم

سلام

چندوقت پیش، متوجه شدم فاصله دور رو خوب نمی‌بینم. می‌دیدم؛ اما موقع دیدن، چشمم اذیت می‌شد. رفتم بینایی‌سنجی، بهم عینک داد. عینک‌زدن هم به چشم من کمکی نکرد؛ هنوز وضع، مثل سابق بود. به این فکر افتادم برم پیش متخصص چشم، شاید مشکل از جای دیگه است.

رفتم نوبت بگیرم برای متخصص، گفتن باید ساعت شش و نیم صبح اینجا باشی! شش و نیم صبح اونجا بودن؛ یعنی پنج و نیم صبح از خونه راه‌افتادن؛ یعنی پنج صبح از خواب بیدارشدن.

چاره‌ای نبود. ساعت پنج صبح اونقد این عقل بیچاره، قربون‌صدقه دلم رفت و دلیل و استدلال آورد تا تونست راضیش کنه از پتو جدا شه.

رسیدم اونجا تازه فهمیدم عقل و دل آدمای زیادی صبح باهم درگیر بوده!

بالاخره موفق شدم نوبت سی‌وپنجمِ متخصص چشم رو به چنگ بیارم. حالا فکر می‌کنین دکتر ساعت چند می‌یومد؟ 9صبح1

دکترجان آمد. هنوز نرفته بودم تو اتاقش که پرسید چی شده عزیزم؟ هنوز توضیح نداده بودم چی شده که گفت سر تو بذار رو دستگاه. هنوز سَرَمو از رو دستگاه برنداشته بودم که یه قطره برام نوشت. بعدم گفت: «عزیزم چشمات خشکی کرده، این قطره رو استفاده کن. اگرم خواستی معاینه دقیق‌تر بشی و بفهمی مشکلت چیه، عصر بیا مطبم.» کارت مطبشم بهم داد. رفتن به اتاق دکتر و برگشتن از اون [منهای زمان بازکردن و بستنِ در] همش شد یک دقیقه.

از ساعت شیش و نیم صبح اونجا بودم و حالا فقط یه کارت داشتم که آدرس مطب دکترجان روش بود و یه قطره که باید از داروخونه می‌گرفتم؛ احساس می‌کردم دنیا مالِ منه.

موقع برگشتن رفتم یه نامه نوشتم برای مدیرعامل اونجا، یه تیکه چسبَم از اتاق تزریقات گرفتم و کارت دکتر جان رو چسبوندم به نامه و انداختمش تو صندوق انتقاد و پیشنهاد. تو نامه نوشتم لطفا به جای آقای دکتر، یه مشت کارت بذارین تو پذیرش. هم وقت مردم تلف نمی‌شه، هم از اول، آخر کارو می‌دونن.

پول-پزشک



16مرداد1394

----------------------------------------------------------------

1. یه‌موقع فکر نکینن من دو ساعت و نیم داشتم در و دیوار رو نگاه می‌کردم. فرصت خوبی بود برای کتاب خوندن با فراکتاب.

راستی شاید بهتر بود اسم مطلب رو می‌ذاشتم «پزشک کارتی». این روزا اونقد دکتر زیاد شده که بعضی وقتا فکر می‌کنم نکنه منم دکترم!

  • قلم دوم